جانباز ۱۰۷ ساله کشف حجاب در گیلان
«اصلاحخانم دولتخواهی سیاهمرد» زنی جسور، شجاع، سرزنده، بانشاط و حاضر جواب است. او یکی از معدود باقیماندگان عصر قاجاریه است که هم اینک با ۱۰۷ سال (متولد ۱۲۸۷شمسی) در روستای «چالهسرا» از توابع شهر شاندرمن در استان گیلان زندگی میکند.
قربان صحرائی چالهسرائی
چند وقت یکبار در زنبیل حصیریاش چند عدد تخم مرغ و تخم اردک میگذاشت و به هفتهبازار محلی برای فروش میبرد. اینبار نیز مانند دفعات پیش، در زنبیل کوچک حصیریاش چند عدد تخممرغ گذاشته و بر فرق سر نهاده بود و پاهای دو تا مرغ و یک جفت اردک را هم با «پَرِس» (۱) بسته بود و با دست حمل میکرد و همراهِ مادر به سمت بازار هفتگی میرفت. در دستان مادر هم زنبیلی بود که حاوی سبزی محلی مانند تُرُبچه، ریحان، شاهی و … بود. بازارهای هفتگی در دیارشان قدمتی دیرینه و کهن داشته و دارد. از این بازارها که هنوز هم با سبک و سیاق سنتیاش در لابهلای تکنولوژی و مدرنیته در شهرهای حاشیه دریای خزر برگزار میشود.
آن روز دختر جوان روستایی از زادگاهش «سیاهمرد» همراه مادر به سمت جمعهبازار «شاندرمن» میرفت. مسیر روستا تا جمعهبازار چندان طولانی نبود. آنان از کوچههایی عبور میکردند که چتر شاخ و برگ درختان گردو و صنوبر بر آن سایه انداخته بود و بوی ریحان و سبزی باغچه کوچک حیاط خانهشان که اینک در زنبیل حصیری، منظم چیده شده بود، در آن کوچه پیچیده بود.
او فارغ از هر تفکر و اندیشه روشنفکری و سیاست و سیاستبازی، در شور و خیال جوانی سیر میکرد و صفای روستایی در چهرهاش نمایان بود. آنان مانند همه مردمان باصفای این دیار به لقمهنانی حلال و پاک قانع بودند. نه انبازی در فلان شهر داشتند و نه مالالتجارهای برایشان روی کشتی بود تا غصه سلامتش را بخورند. زندگیشان خلاصه میشد به تلاش و کوششی صادقانه برای کسب یک لقمه نان حلال. تمام روزشان از طلوع آفتاب تا شامگاه به کار کردن در شالیزار و باغ کدخدای ده و یا انبار برنج و شَلتوکِ خان محل میگذشت. زیارت مضجع شریف امام عاشقان حضرت حسین بن علی علیهما السلام که برای آنان دستنایافتنی و محال بود، به همین دلیل نهایت آمالشان این بود که اگر توان مالی پیدا کنند، در طول عمر خویش دستکم یک مرتبه به زیارت امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا علیهما السلام در مشهد مقدس نایل شوند ولی با توجه به شرایط بسیار خشن و سخت زمانه و ظلم و ستم فوقالعاده خوانین و بیگها برای غالب مردم این منطقه، امری ناشدنی بود و فقط در همان حد آرزو باقی میماند.
مردم این دیار از مادران و پدران خویش آموخته بودند که برای زیستن و زندگی آبرومندانه باید تلاشی جانفرسا کرد. به خصوص اینکه عصر، عصرِ خوانین بود و هر کدام از بیگها و کدخداها و خانها از کبکبه و دبدبهای خودساخته، برای خودشان، حکومتی محلی ایجاد کرده بودند که در آن مردم در قانونی نانوشته به شکل رعیت فقیر و افراد غنی و اشراف و اشرافزادگان طبقهبندی میشدند.
آنروز «اصلاحخانم» همراهِ مادرش «کینَهوَس» به بازار محلی و هفتگی شاندرمن میرفت تا ضمن فروش دسترنج مختصر خویش، مایحتاج ضروری خود را از بازار بخرند. معلوم نبود چرا دلشورهای نامتعارف و بیدلیل به سراغش آمده بود. هرچه به جمعهبازار نزدیکتر میشدند، این دلشوره، تپش قلبش را بیشتر میکرد. آنان در راه با هم درد دل میکردند. مادر با تجربه سالیان دراز گذشته، دختر را به زندگی شیرین آینده امیدوار میکرد. او گاهی به برخی از نقشههایی که برای دخترش در ذهن خویش ترسیم کرده بود، اشارهای میکرد. شوخیهای مادرانه کینهوَس سبب میشد گاهی سیمای سفید و روستایی دختر، که در زیر روسری بزرگی نیمهنهان بود، با لبخندی ملیح از شرم و حیا، قرمز و گلافشان شود. کمکم به بازار رسیدند. از کنار مسجد جامع شهر گذشتند و به «مُرغکرود» رسیدند. رودخانه شهرشان را «مُرغک» میگفتند. پلی چوبین دو سوی رودخانه را به هم ارتباط میداد. این رودخانه که شریان حیات این دیار است از کوههای تالش و از منطقه عمومی «خُشکِهدریا» در فاصله هشت فرسخی شاندرمن سرچشمه میگیرد. مُرغک پس از گذر از مراتع ییلاقیِ دلانگیز و سرسبز و با جریان از کوهستانهای پر فراز و نشیب و پوشیده از انبوه درختان بومی راش، مَمْرَز، توسکا و بلوط، از زاویه شمالی مسجد جامع، عبور میکند و پس از آبیاری شالیزارها و باغها و دشتهای وسیع این شهر و روستاهای اطراف، در منطقه «سیاکِیشُم» شهر «ضیابر» به آبهای نیلگون خزر میپیوندد.
اصلاحخانم و مادر از پل چوبین گذشتند و به ورودی بازار رسیدند. اما آنسوی پل، گویا خبرهایی بود. شهر پرجنبوجوش و متلاطم به نظر میرسید. آرامش و قرار همیشگی شهر مشاهده نمیشد. هرکس با عجله به سمتی میرفت. آنان حیران و با تعجب پیش میرفتند که ناگهان چند ژاندارم جلویشان را گرفتند و مانع ادامه مسیرشان شدند. در این هنگام یکی از مأمورین در حالی که اسلحهای سنگین به دوش انداخته بود با باتومش به سمت مادر اصلاحخانم اشاره کرد و نهیب زد: زود آن چادر و چارقد را از سرت بینداز! این سخن همچون پتکی سنگین بر فرق این بانوان محجبه و باحیای روستایی بود که ناخورده از باتوم، متحمل میشدند. سنگینی نهیب زشت و بیحیایی ژاندارم چماق بهدست، برایشان بسیار گران آمد. زنبیل سبزیجات از دست کینهوس بر زمین پرت شد و عطر ریحان لِهشده که از زیر چکمه ژاندارم غضبناک و کینهتوز برمیخاست در هیاهوی بوی عَفَن ستم و شرارت رضاخانی گم شد.
کینَهوس و کینهوشها گرچه در سایه ظلم بیگ و خوانین منطقه، بیمبالاتیها و ستمهای فراوانی را تحمل کرده بودند، ولی تاکنون چنین منظره وحشتناکی را ندیده بودند. مادر از شرم و حیا دست دخترش را گرفت و به کناری کشید. اما ژاندارم بیحیا ناگهان دست به سوی مادر اصلاحخانم دراز کرد تا چادر را از سرش بردارد! در این هنگام، اصلاحخانم درنگ و سکوت را جایز ندانست و مرغان و اردک و زنبیل تخممرغها را به سویی افکند و به دفاع از مادرش کینهوَس دست فراز کرد تا مانع عمل شوم مأمور کشف حجاب شود. ژاندارم وقتی با مقاومت این زن و دختر باحیا روبهرو شد، باتوم خود را بلند کرد تا بر فرق زن محجبه و مسلمان و دینمدار روستایی فرود آورد. این دست اصلاحخانم بود که ناگهان پذیرای ضربه باتوم مأمور رضاخان میرپنج شد. بر اثر شدت ضربه باتوم ژاندارم، مُچ دست اصلاحخانم شکست و آثار شکستگی آن، هم اینک یادگاری است از دوران خفقان رضاخانی و واقعه کشف حجاب. شاید این قدیمیترین و مسنترین جانبازی است که در دفاع از حریم حیا و عفت و انجام فریضه حجاب اسلامی، هم اینک در سرزمین اسلامی ایران در قید حیات است.
آن روز همه آنانی که در آن صحنه و ماجرا حضور داشتند، رشادت و مقاومت اصلاحخانم جوان و مادر روستاییاش را در حفظ و حراست از حیا و ارزشهای ناب اسلامی و دینی خویش مقابل چشمان هرزه و دستان ناپاک مأمور دژخیم، شاهد بودند.
«اصلاحخانم دولتخواهی سیاهمرد» زنی جسور، شجاع، سرزنده، بانشاط و حاضر جواب است. او یکی از معدود باقیماندگان عصر قاجاریه است که هم اینک با ۱۰۷ سال (متولد ۱۲۸۷شمسی) در روستای «چالهسرا» از توابع شهر شاندرمن در استان گیلان زندگی میکند.
وی تاریخ دقیق واقعه کشف حجاب رضاخانی را به یاد ندارد. اصلاحخانم که با زبان تالشی و به لهجه شیرین روستایی صحبت میکند، بسیار شوخطبع و اهل مزاح است. از روزگار کشف حجاب رضاخانی خاطرات زیادی دارد. میگوید: یک بار در بازار شاندرمن، زنان را مجبور کردند بدون حجاب مقابل دیدگان نامحرم رژه بروند و هرکس مقاومت میکرد به شدت کتک میخورد. حتی برخی از زنان به دلیل حجب و حیای زیادشان، در آن رژه غش کردند.
او میگوید علاوه بر برداشتن چادر و روسری از سر زنان، گاهی آنان را مجبور میکرد، پیراهن لُختی (لباس بدننما) بپوشند. این امر سبب شده بود برخلاف فضای جغرافیایی باز مناطق شمالی، زنان کمتر در بازار و مجامع عمومی ظاهر شوند.
اصلاحخانم خود را فردی بسیار مقید به حجاب و متعصب به این ارزش اسلامی و دینی و کوشا در حفظ فریضه حجب و حیای عصر جوانی، توصیف میکند.
وی از خوانین و بیگهای منطقه شاندرمن هم خاطرات تلخ فراوانی دارد و همواره از آنان به بدی و بدنامی یاد میکند. او که به اتفاق پدر و مادر و حتی بعدها پس از ازدواج، رعیتی یکی از خوانین منطقه را میکردند، میگوید آن خان ظالم از آنان بیگاریهای طاقتفرسایی میکشید و با وجود کارهای سنگینی که برای آن خان در تمام روز انجام میدادیم، روزی فقط یک بشقاب پلو از نامرغوبترین برنج موجود، به من و خانوادهام میداد که همگی مجبور بودیم با همان یک بشقاب سیر شویم. بعدها نزد یکی از سادات محترم و ذینفوذ منطقه از دست این خان شکایت کردیم. آن سید بزرگوار که خدا نور به قبرش بباراند، ضمن سرزنش کردن خان، وی را مجبور کرد هفتهای یک من (۲) برنج به ما بدهد. بدین ترتیب اندکی وضع خوراک و معیشت ما بهبود پیدا کرد.
اصلاحخانم که یادآوری خاطرات خوانین و ظالمین دوره قاجار و پهلویها چهره بشّاش و خندانش را درهم میکشد و شبنمی از اشک، گوشه چشمان خشکیدهاش را تر میکند، میگوید خانی که برایش کار میکردیم بارها به بهانههای مختلف ما را ضرب و شتم میکرد. به طوری که در یکی از این کتککاریها دوباره مچ دستم شکست.
————————————–
- ریسمانی که از ساقه برنج به نام «کُلَش» بافته میشود.
- یک مَن تالشی، برابر هفت کیلوگرم است.
فصلنامه ادبی اشارات ایام، زمستان ۱۳۹۴، دوره جدید، شماره ۲۰ (پیاپی ۱۶۱).