مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳ - Tuesday 16 Apr 2024
محتوا
واپسین پرواز با شهدا…

واپسین پرواز با شهدا…

گزارش گونه ای از حادثه سقوط هواپیمای ۱۲۰ به روایت : علی اصغر کریم ، تنها بازمانده حادثه   حادثه غریبی بود حادثه سقوط هواپیما و از آن شگفت انگیزتر زنده ماندن علی اصغر کریم ”مسئول آرشیو فیلم و تهیه گزارشات ویژه خبری سیما“ چند روزی قبل از عملیات شکست حصر آبادان، سرپرستی گروههای فیلمبرداری […]

چهارشنبه 14 جولای 2010 - 21:30

گزارش گونه ای از حادثه سقوط هواپیمای ۱۲۰

به روایت : علی اصغر کریم ، تنها بازمانده حادثه

 

حادثه غریبی بود حادثه سقوط هواپیما و از آن شگفت انگیزتر زنده ماندن علی اصغر کریم ”مسئول آرشیو فیلم و تهیه گزارشات ویژه خبری سیما“ چند روزی قبل از عملیات شکست حصر آبادان، سرپرستی گروههای فیلمبرداری در این عملیات را به عهده می گیرند. علی اصغر کریم پس از انجام عملیات برای ارسال نوار گزارشها به فرودگاه اهواز می رود، اما هیچ پروازی به مقصد تهران انجام نمی شود چون همه پروازها لغو شده تا اسرای عراقی را به عقب منتقل کنند. شرح ماجرا را از زبان وی می شنویم در همان حالی که ما سرگردان و بلاتکلیف بودیم، دیدیم که یک ماشین آهو وارد فرودگاه شد و گروهی از فرماندهان نظامی، ازجمله تیمسار فکوری، فلاحی، کلاهدوز، نامجو و همچنین جهان آرا همه با سرو وضع خاک آلود از آن پیاده شدند و یک راست به سالن فرودگاه رفتند.

من یکباره به ذهنم خطور کرد که اینها حتماً می خواهند به تهران بروند، خوب است من هم بروم و از آنها بخواهم تا ما را هم با خودشان ببرند. وسایل را به اخوان سپردم و رفتم پیش تیمسار فلاحی. ماجرا را شرح دادم و گفتم که ما باید هر چه زودتر به تهران برویم. ایشان گفتند: ”مسئله ای نیست“ و بعد روکرد به جمع و پرسید: ”مسا.له ای که نیست؟“ شهید فکوری گفت، ”ماتماس گرفتیم و قرار است یک فرندشیو از تهران بیاید، شما چند نفر هستید؟“ من گفتم، ”دو نفر.“ ایشان همراهان خودشان را شمرد و گفت، ”ما هشت نفریم و دو نفر جا داریم، پس می توانیم شما راهم با خودمان ببریم.“

بعد از نماز و ناهار، هر کسی در گوشه ای مشغول استراحت شد من صدای هواپیما را شنیدم. با عجله بلند شدم حدود ساعت۵/۳۰ و رفتم مقابل دیوار شیشه ای سالن که مشرف به باند فرودگاه بود به زمین نشست و آرام آمد و کنار باند C – دیدم یک هواپیما ۱۲۰ توقف کرد.خیلی تعجب کردم. با خودم گفتم مگر قرار نبود که هیچ پروازی انجام نشود. این هواپیما هم که فرندشیو نیست تا بخواهد فرماندهان را ببرد. حدود بیست دقیقه ای در همین افکار بودم که سر گرد کامران از راه رسید و گفت، ”برادران! تعدادی شهید هست که می خواهیم آنها را داخل هواپیما بگذاریم، اگر می توانید، چند نفر بیابید کمک کنید.“

حدود ۶۰یا۷۰ نفر از مجروحین به صف شده بودند تا سوار هواپیما شوند. عده ای هم داشتند تابوتهای شهدا داخل هواپیما می بردند در همین حین یک هواپیمای فرندشیو به زمین نشست و در گوشهباند توقف کرد. وقتی برگشتم دیدم فرماندهان نیستند. از اخوان پرسیدم. پس آنها کجا رفتند. گفت ، ”رفتند سوار هواپیما بشوند.“

ما با عجله وسایل را برداشتیم و حرکت کردیم وقتی وارد محوطه بیرونی فرودگاه شدم، یکراست به طرف

هواپیمای فرندشیو رفتم. اما وقتی جلوی آن رسیدم، دیدم که در هواپیما بسته است. در همین موقع سرگرد کامران، فرمانده نظامی فرودگاه از پشت سر، ما را صدا کرد. برگشتم و نگاه کردم گفت، ”آقای کریم! آنجا نرفتند، بروید به آن یکی هواپیما“ و را نشانمان داد. گفتم، ”مگر قرار نیست با این هواپیما برویم؟ا C – هواپیمای ۱۲۰ گفت، چرا قرار بود،. ولی خودشان رفتند سوار آن یکی شدند.“ وقتی از پله های هواپیما بالا رفتم و داخل شدم دیدم تیمسار فلاحی کنار در روی صندلی نشسته است. پرسیدم، تیمسار چی شد؟ مگر قرار نبود با آن یکی برویم.“ تیمسار فلاحی سرش را بالا برد و آهسته همراه با اشاره ابرو گفت، ”نه، نه، بیا با همین می رویم.“ من تصور کردم که شاید او مسائل امنیتی را در نظر گرفته است که چنین می گوید.

جلوی هواپیما، مقابل تیمسار فلاحی و تیمسار نامجو و کنار کابین خلبان، روی وسایلمان نشستیم. من یک نگاهی به اطراف انداختم. دیدم در وسط هواپیما مجروحین نشسته اند و پشت سرشان هم تابوتهای شهدا را چیده اند و یک نفر مشغول گلاب پاشیدن است. در انتهای هواپیما را نیز به خاطر جنازه های شهدا نیمه باز گذاشته بودند تا جریان هوای داخل زیادتر شود من از روی کنجکاوی برای اینکه ببینیم تا تهران چقدر راه هست، به ساعتم نگاه کردم. ساعت دقیقاً یک ربع به هفت بعد از ظهر روز هفتم مهر بود.

اکثراً مشغول استراحت بودند. شهید فکوری که از همان ابتدا سرش را به صندلی تکیه داد و زیپ کاپشن خود را تا روی سینه پایین آورد و در آن سر و صدای زیاد از شدت خستگی به خواب رفت.

هوا تقریباً تاریک شده بود. من نگاه کردم دیدم چراغهای شهر از آنجا معلوم است. با دیدن چراغها فکر کردم که رسیده ایم. لذا شهید فلاحی را صدا کردم و در حالی که به پنجره پشت سر ایشان اشاره می کردم، گفتم، ”رسیدیم، چراغهای تهران معلوم است ایشان برگشتند از پنجره بیرون را نگاه کردند. بعد رو کردند به من و گفتند ، ”هنوز نرسیده ایم. یک مقدار دیگر مانده است.“ من دیگر ساکت نشستیم و چیزی نگفتم. در همین لحظات یک مرتبه چراغهای تخم مرغی داخل هواپیما خاموش شد و همه جا کاملا تاریک شد. چند ثانیه ای طول کشید تا چشمانم به تاریکی عادت کردند. همان لحظه دیدم که شهید فکوری بلافاصله بلند شدند سر و صدای هواپیما همچنان ادامه داشت. ایشان ابتدا ایستادند، سپس رفتند به طرف کابین خلبان و بعد با یک چراغ قوه برگشتند من پایم را جمع کردم تا بتواند عبور کند. ایشان به وسط هواپیما رفتند. در آن قسمت روی دیواره هواپیما دریچه ای بود حدود ۵۰  متر که دو تا در داشت.

ایشان درها را باز کردند و نور چراغ قوه را به داخل دریچه انداختند و دیدم یک سری لوله های

مسی مانند لوله های آب کولر و یک سری شیرفلکه داخل آن است. ایشان مشغول دستکاری شیرها بودند که یک مرتبه خلبان از داخل کابین صدا زد، ”چراغ قوه، چراغ قوه من دیدم که چراغ قوه در دست شهید فکوری است و ایشان به آن نیاز دارند. لذا چراغ قوه خودم را که داخل ساک بود وشیشه آن را

به خاطر استفاده در منطقه، رنگ آبی زده بودم در آوردم و به شهید فلاحی دادم. گفتم، ”این را بدهید به خلبان.“ شهید فلاحی چراغ قوه را به داخل کابین خلبان رد کرد خدمه ها دائم در تکاپو بودند. بعضی ها از جمله اخوان هنوز در خواب بودند و آنها هم که بیدار بودند هیچ کاری نمی کردند و همین طور ساکت نشسته بودند. شهید فکوری هم ضمن اینکه شیرها را دستکاری می کرد به خدمه فرمانهایی را می داد. در همان لحظه ناگهان برگشت و با عجله به خدمه گفت ، ”چرخها را باز کنید، چرخها را بازکنید“ و بلافاصله همراه خدمه به وسط هواپیما رفتند.

صدای ناهنجار موتورها همچنان ادامه داشت و در وسط هواپیما و روی کف آن دریچه دیگری بود که شهید فکوری و بقیه ضمن بازکردن درهای آن شروع کردند به کشیدن یک سری طناب که داخل آن بود. سپس شهید فکوری گفت، ”آن طرف را هم باز

کنید.“ در همین فاصله که حدود ۲ یا ۳دقیقه بیشتر طول نکشید، یک مرتبه دیدم صدای هواپیما شروع به کم شدن کرد و در عرض یکی، دو ثانیه موتورها خاموش شدند و سکوت همه جا را فرا گرفت. ناگهان آن صدای بلند و زیاد تبدیل به سکوتی شد که حتی صدای نفسهای حاضرین را نیز می شنیدیم. در این لحظه شهید فکوری از جلوی ما رد شده و از پشت سر آمد بالای سر شهید فلاحی. سرش را نزدیک گوش ایشان برد و چند کلمه ای صحبت کرد. آنقدر آرام صحبت می کرد که من در آن سکوت محض به هیچ وجه متوجه نشدم که ایشان چه می گوید. چون واقعاً صدایی نبود. هیچ صدایی! تنها صدای صحبت خدمه بود و اصطلاحاتی که میان آنها رد و بدل می شد. صحبت شهید فکوری که تمام شد، شهید فلاحی سرش را بلند کرد و در حالی که به بالا و پشت سر خود (یعنی صورت شهید فکوری) نگاه می کرد، لبهای خود را جمع کرد و دست و سر خود را طوری حرکت داد که می شد این معنی را از آن برداشت کرد که خوب هرچه می خواهد بشود یا مثلاً هر طور صلاح می دانید

دیگرمن به محض اینکه صدای هواپیما قطع شد و دیدم که هواپیما ساکت و آرام روی هوا شناور است، فهمیدم که دیگر کار تمام است. با هیچ کسی حرفی نمی زدم. نمی دانم شاید واقعاً دست خودم نبود و یا اصلاً متوجه نبودم. فکر می کردم الان می خوریم زمین و همه چیز منفجر می شود. لذا شروع کردم به گفتن شهادتین. بعد از چند ثانیه متوجه شدم نه، مثل اینکه هنوز وقت هست، لذا دو مرتبه شروع کردم به استعفار گفتن تمام این وقایع از ابتدا تا سقوط هواپیما چیزی شاید حدود پنج دقیقه بیشتر طول نکشید.

البته شاید من با توجه به اوضاعی که وجود داشت نتوانم زمان را صحیح بگویم. به نظرم حدود سه، چهار دقیقه طول کشید. در این لحظه دیگر من هیچ چیز نفهمیدم. ظاهراً همان لحظه هواپیما سقوط کرد. وقتی به هوش آمدم احساس کردم یک نفر زیر بغل مرا گرفته است و بلند می کند و می گوید، ”برو بیرون. برو از آتش فاصله بگیر.“ من نا خود آگاه برگشتم ببینم او کیست. دیدم هیچ کس پشت سر من نیست.

فقط شعله های آتش بود که حدود ده، پانزده متر زبانه می کشید و فریادهای مبهم سوختم سوختم بود که از میان آتش به گوش می رسید. جرقه های آتش بود که مانند یک هیزم خشک در حالسوختن صدا می کرد. من کمی گیج و منگ دور خودم چرخیدم..

هیچی حالیم نبود. دوباره دور خودم چرخیدم و کمی از آتش فاصله گرفتم خیلی عجیب بود، چون ما جلوی هواپیما بودیم و هنگام سقوط هر چه عقب هواپیما بود از مجروحین گرفته تابوتهای شهدا همه ریخته بود جلو. این که من چگونه از میان آنها جان به در برده بودم، خیلی عجیب بود. در هر صورت کمی از هواپیما فاصله گرفتم. یک مرتبه سرمای شدیدی را در وجود خودم احساس کردم، طوری که دندانهایم به هم می خورد همین که سردم شد، دیدم داخل بیمارستان هستم و پرستاران مشغول جدا کردن تکه های سوخته پیراهن از بدنم هستند لحظه ای که به هوش آمدم، اصلاً متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاده است. فقط از سوزش بدنم که هنگام جدا کردن تکه های سوخته پیراهن از تنم ایجاد می شد، به خود آمدم.

تمام دهان و حلق و مجاری تنفسی من سوخته و تاول زده بود، طوری که با هر نفس کشیدن تمام درون تنم می سوخت. بعد از چند لحظه به سرفه افتادم. هر چه سعی کردم جلوی خودم را بگیرم، نتوانستم. در آن هنگام چند تکه لخته سیاه از دهانم بیرون پرید و تا حدودی راه نفسم باز شد. بعد هم دائماً از هوش می رفتم

و دوباره به هوش می آمدم در ابتدای امر روزنامه جمهوری اسلامی اسم مرا نیز جزو شهدا چاپ کرده بود، به همین خاطر همه گمان کرده بودند من نیز شهید شده ام، اما بعد که فهمیدند در بیمارستان بستری هستم،

به دیدنم آمدند

یک وقتی من در صدا و سیمای اصفهان بودم، روزی به یک مرد معلول برخوردم که همسرش نیز نابینا بود و اینها چند بچه نیز داشتند. من آن زمان برنامه ای را از خانواده آنها ضبط و ضمن پخش آن در تلویزیون، از مردم اصفهان برای آنها تقاضای کمک کردم. مردم از همه جهت کمک کردند، به حدی که وضع زندگی آنها کاملاً تغییر کرد و سر و سامان پیدا کردند. در مدتی که من به علت این سانحه بستری بودم، روزی همکارانم گفتند که چند روز پیش آن خانم به مشهد مشرف شده و از امام رضا(ع) شفا گرفته است. بعد آن خانم برای همکارانم تعریف کرده بود که زمانی که من شفا گرفتم و چشمانم بینایی خود را به دست آورد، من همان لحظه سرم را بلند کردم و گفتم خدایا برادر کریم زحمات زیادی برای ما کشید و باعث دگرگونی زندگی ما شد، خودت او را حفظ کن.

 

وقتی دوستان قضیه را برایمان تعریف کردند، دیدم این واقعه دقیقاً روز بعد از دعای ایشان اتفاق افتاده است و من شخصاً علت این معجزه را در دعای ایشان می دانم  در اواخر مدتی که من در بیمارستان بستری بودم، دیدم یک سرهنگ، همراه همسر و فرزندانش وارد اتاق من شد و در حالی مرا به همراهانش نشان می داد گفت: “ایشان هستند.“ من اول کمی تعجب کردم، بعد ایشان جلو آمد و سلام و علیک کرد. گفت: حقیقت این است که من به زن و بچه ام گفته ام که از این هواپیما فقط یک نفر زنده مانده است، به همین خاطر آنها را آورده ام تا شما را ببینند و ضمناً شما نیز برای ما تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده است.“

قبل از اینکه من شروع کنم به تعریف قضایا، ایشان گفتند، ”بگذار اول من خودم را معرفی کنم تا شما راحت تر صحبت کنید پرسیدم، ”شما که هستید؟“ ایشان گفتند، ”من مسئول یکی از چندین گروهی هستم که علت سقوط این هواپیما را بررسی کرده اند.“ من خیلی متعجب شدم و پرسیدم، ”متوجه شدید علت آن چه بود؟“ ایشان گفتند، ”توضیح آن کمی مشکل است ولی من سعی میکنم طوری بگویم که شما کاملاً متوجه شوید. سپس شروع به توضیح دادن کرد که شما تصور کنید مایک اتوبان چهاربانده داریم. درهر باند این اتوبان یک ماشین قرار دارد. این ماشینها از هر جهت یکسان هستند و نیز چهار راننده وجود دارد

که این چهار نفر هم همگی شرایط یکسانی دارند. حالا شما تصور کنید که این چهار ماشین همگی، همزمان، با یک سرعت مشخص، در این اتوبان شروع به حرکت می کنند، اما درست در یک ساعت و یک دقیقه و یک ثانیه و یک لحظه هر چهار ماشین یک نقص مشترک پیدا می کنند و متوقف می شوند. آیا به نظر شما چنین چیزی ممکن است؟“

من در کمال تعجب گفتم،” خوب نه، چنین چیزی امکان ندارد.“ ایشان ادامه دادند، ”در این سانحه یک چنین واقعه ای رخ داده است. دارای چهار موتور است که این چهار موتور مستقل ازهم عمل  C – به این شکل که هواپیمای ۱۲۰ می کنند و اگر هر کدام از این موتورها نقص پیدا کنند، موتورهای دیگر می توانند به کارخود ادامه بدهند. خود من شش هزار ساعت با این نوع هواپیما پرواز داشته ام. گرچه در حال حاضر خلبان هواپیمای جنگنده هستم پرواز می کردم، بارها اتفاق افتاد که مثلاً C – اما زمانی که با ۱۲۰ هنگام پرواز، یک موتور هواپیمای من از کار افتاد و من با سه موتور دیگر به پرواز ادامه دادم یا مثلاً هنگام فرود دو موتور از کار افتاده و من با دو موتور دیگر فرود آمده ام. اما در این هواپیمای شما، هر چهار موتور همزمان از کار افتاده است. یعنی همزمان، شیر بنزین و هوای هر چهار موتور بسته شده است.“ پرسیدم، یعنی آن را دستکاری کرده اند؟“ گفت، چنین چیزی امکان ندارد.“ گفتم، پس علتش چه می تواند باشد؟“ گفت ”ما هم نمی دانیم

 

ماهنامه شاهد یاران یادمان شهدای دولت /جمهوری اسلا می ایران/شماره ۱۰ /شهریور ماه ۱۲۸۵/صفحه۸۱

ارسال دیدگاه

enemad-logo