مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ - Thursday 28 Mar 2024
محتوا
خاطرات استاد سعادتقلی جلالیان از فرزند شهیدش، بهنام جلالیان + فیلم + تصاویر قسمت دوم

خاطرات استاد سعادتقلی جلالیان از فرزند شهیدش، بهنام جلالیان + فیلم + تصاویر

قربان صحرائی چاله‌سرائی
در ایام سی‌و پنجمین سالگرد عملیات غرورآفرین کربلای ۵ قرار داریم. افتخارآفرینی جوانان ماسالی و شاندرمنی در عملیات بزرگ کربلای ۵، در کنار دیگر رزمندگان سلحشور و جان‌برکف سپاه اسلام بسیار ستودنی است. در این عملیات که در منطقه شلمچه انجام شد شهرستان ماسال و شاندرمن ده جوان رعنا تقدیم اسلام و ایران کرد …

یکشنبه 16 ژانویه 2022 - 09:28

قربان صحرائی چاله‌سرائی

در ایام سی‌و پنجمین سالگرد عملیات غرورآفرین کربلای ۵ قرار داریم. افتخارآفرینی جوانان ماسالی و شاندرمنی در عملیات بزرگ کربلای ۵، در کنار دیگر رزمندگان سلحشور و جان‌برکف سپاه اسلام بسیار ستودنی است. در این عملیات که در منطقه شلمچه انجام شد شهرستان ماسال و شاندرمن ده جوان رعنا تقدیم اسلام و ایران کرد که نام مبارکشان با افتخار برای مخاطبان و پژوهشگران محترم عرصه‌ی دفاع مقدس و جنگ تحمیلی به شرح ذیل، نوشتار ما را زینت می‌دهد:

شهید قنبر پورجعفری؛

شهید بهنام جلالیان؛

شهید حسین شیرین‌زاده؛

شهید جواد شیرین‌زاده؛

شهید عظیم علی‌پور؛

شهید مرحمت فلاح زرین کار؛

شهید اردشیر محمدی؛

شهید سیدجواد محمودی؛

شهید فرهاد هادی؛

شهید عنایت یوسفیان.

همانگونه که در فهرست فوق مشاهده می‌شود یکی از شهیدان ماسالی کربلای شلمچه، شهید بهنام جلالیان است. بعد از سی‌وپنج سال پای صحبت پدر محترم این شهید والامقام، استاد سعادتقلی جلالیان نشستیم و او صبورانه از پسر شهیدش، بهنام برای ما سخن گفت.

قسمت اول این خاطرات به تاریخ ۱۴۰۰/۱۰/۲۳ طی پست شماره « ۱۶۸۲۳ » به نشانی:

https://www.rangeiman.ir/?p=16823

در رنگ ایمان محترم منتشر شد. اینک قسمت دوم و پایانی‌ آن‌را با هم می‌شنویم.

ناگفته نماند چون استاد جلالیان خاطراتش را به زبان تالشی بیان نمودند، نگارنده برای مخاطبان محترم آن‌را به نوشتار فارسی برگرداندم.

لینک دانلود فیلم خاطرات اقای سعادتقلی جلالیانقسمت دوم

 

قسمت دوم

استاد سعادتقلی جلالیان: هدف جدی استکبار، تجزیه و پنج شش تکه کردن ایران بود.

یک مرتبه برای بهنام عصبانی شدم. با یکی از بچه‌ها حرف‌شان شد و من تصور کردم بهنام مقصر هست و برایش عصبانی شدم و خواستم او را بزنم، از دستم فرار کرد! سنگی به سویش پرتاب کردم و به پهلویش خورد، الان برای این موضوع بسیار ناراحتم.

با اینکه بین جبهه و ماسال مرتب در رفت‌وآمد بود و درس‌خواندش تحت شعاع جبهه و جنگ قرار گرفته بود، ولی دانش‌آموز درس‌خوان و زرنگی بود. من در همه درس‌ها کمکش می‌کردم و مطالب را به او یاد می‌دادم. در کلاس دهم و یازدهم، در یک درس شاگرد خودم بود. قبولی خرداد کلاس دهم را که گرفت، دیگر بیشتر وقتش در جبهه می‌گذشت و تحصیلش بیشتر تحت شعاع جبهه و جنگ قرار گرفت.

پسرم شهید بهنام به بسیج رفت و آمد داشت و بسیجی بود. با یکی از خواهرزاده‌هایم، به نام آقای دکتر رمضانی که مسئولیت بسیج را داشت، خیلی دوست بود و باهم رفت و آمد و رفاقت داشتند. دکتر رمضانی زیاد به خانه ما می‌آمد. من نیز ایشان را دوست داشتم و هنوز هم البته دکتر رمضانی را دوست دارم و مرتب پیشم می‌آید.

گاهی گرچه مایل نبودم بهنام به جبهه برود و حاج‌خانم (مادرش) هم مخالف جدی به جبهه رفتنش بود، ولیکن برخی مسائل سبب می‌شد که با جبهه رفتن وی مخالفت نکنم و رضایت بدهم. ما می‌دیدیم و می‌شنیدیم مثلا ۱۷۰ تا ۱۸۰ (شاید آمار مقداری کم و زیاد باشد) موشک را به دزفول زده‌اند؛ یا سومار را چند بار از ما گرفتند و ما پس گرفتیم و وقتی فیلم این هجوم را نشان می‌دادند و ما می‌دیدیم، آدم دلش می‌سوخت. می‌گفتیم ما در جای امن نشسته‌ایم و … و اگر به داد مردم این شهرها نرسیم، نمی‌شود. نمی‌توانستیم بی‌تفاوت باشیم. از طرفی آدم فکر می‌کرد اگر آنجا را بگیرند، چه بسا به شهرهای ما برسند و اینجا را نیز تصرف کنند. این ترس در ما بود که ممکن است مملکت ایران را از دست بدهیم. هدف استکبار تجزیه و پنج شش تکه کردن ایران بود. و این برای آنها‌ بسیار جدی بود. به همان نسبت حفظ مملکت و ایران برای ما بسیار اهمیت داشت.

بالاخره رضایت دادم که (به جبهه) برود و رفت و زمانی که رفت احساس کردم دیگر از دستم رفت. می‌دانی چطور فهمیدم؟ زمانی که عملیات کربلای ۴، احیاناً لو رفت و ما در این عملیات شکست خوردیم، شهید بهنام از جبهه به مرخصی آمد و گفت بلافاصله می‌خواهد برگردد به جبهه. من مخالفت کردم و گفتم کمی استراحت کن، بگذار جانی تازه بگیری، خیلی ضعیف و بی‌رمق شده‌ای، کمی بیشتر پیش ما بمان. گفت که نه باید بروم، لازم است که بروم.

بالاخره کمتر از یکی‌دوهفته پیش ما ماند و رفت. موقعی که می‌رفت مادرش رضایت نمی‌داد و هنگام خداحافظی حاضر نشد با بهنام دست بدهد و خداحافظی کند و بالاخره شهید بهنام به سختی دست مادرش را گرفت و او را راضی و خداحافظی کرد. با هم رفتیم تا بدرقه‌اش کنم. به گلزار شهدای ماسال رسیدیم. بین گلزار شهدا و مسجد جامع ماسال ایستاده بودیم که کسی مرا صدا زد و من پیش آن شخص رفتم و شاید یک دقیقه بیشتر طول نکشید و وقتی برگشتم دیدم بهنام نیست؛ ناگهان احساس کردم همان لحظه بهنام شهید شده است. با اینکه ساعتی بود که باهم بودیم و به بدرقه‌اش رفته بودم، اما انگار در فاصله همان یک دقیقه که بدون خداحافظی با من، رفت احساس کردم دیگر بهنام را گم کردم …

روز نوزدهم دی ماه [ سال ۱۳۶۵ ] بود که رفته بودم شاندرمن برای تدریس در دبیرستان منتظری. از کلاس که بیرون آمدم، ناگهان احساس بی‌قراری کردم و دیدم دلم خیلی شور می‌زند؛ به قدری دلم شور می‌زد که احساس کردم دارم از حال می‌روم. گفتم خدایا چه بلایی می‌خواهد به سرم بیاید؟! همان لحظه انگار به من الهام شد که شهید بهنام در جبهه شهید شده و یا شهید می‌شود و یا می‌گفتم چه بلایی به سرش آمده و یا چه بلایی به سر خودم دارد می‌آید؟ غیر از شهید بهنام، گفتم خدایا برای خانواده‌ام چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد؟!

اتفاقا آن‌روز یکشنبه ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ بود[۱]. آمدم خانه و تا شنبه هفته بعد، حدود هفت روز این دلهره را داشتم. در این فاصله بعداً متوجه شدیم شهید بهنام را آورده‌اند و پیکر مطهرش در مقر سپاه ماسال هست ولی به من نگفته و نمی‌گفتند. بچه‌های رزمنده سپاه، مرتب  پیش من می‌آمدند و با من گفتگو و صحبت می‌کردند و هرگاه من از بهنام می‌پرسیدم، پاسخ می‌دادند الحمدلله خوب است! و زود البته سخن را عوض می‌کردند.

در آن‌زمان گویا همه می‌دانستند بجز من! اتفاقاً روز جمعه‌ی آخر همان هفته به یک مجلس عروسی دعوت بودیم؛ در آن عروسی شاید همه می‌دانستند بجز من و خانواده‌ام، اما کسی به ما چیزی نمی‌گفت. تا اینکه صبح فردایش (شنبه) به ما گفتند که بهنام مجروح شده. گفتم: دیگر به من نگویید مجروح شده، می‌دانم که شهید شده، بهنام در آن‌روزی شهید شد که از من جدا شد. بالاخره رفتیم مقر سپاه ماسال … بوسه‌بارانش کردم …

بعد به هنگام دفن شهید بهنام، دیدم قبری آماده کرده‌اند و من به هنگام خاکسپاری، با اینکه حال طبیعی نداشتم و نمی‌فهمیدم دارم چه می‌کنم اما علاوه بر کمک در ۵چیدن سنگ‌های قبر، وقتی پیکر شهید را داخل قبر می‌گذاشتند نیز خودم کمک کردم …

 

راه شهیدان پایانی ندارد…

***

تاریخ تهیه این فیلم و گفتگو: ۱۴۰۰/۱۰/۲۰ ماسال، منزل استاد سعادتقلی جلالیان

موضوع: شهید بهنام جلالیان

تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۳

محل شهادت: عملیات کربلای ۵، شلمچه

محل مزار شهید: گلزار شهدای ماسال

راوی و مصاحبه شونده: استاد سعادتقلی جلالیان، پدر دانش‌آموز شهید بهنام جلالیان

فیلم‌بردار و تدوین‌گر: عبدالرضا اِستودان

برگردان مصاحبه تالشی به فارسی: قربان صحرائی چاله‌سرائی

شهدای ماسالی عملیات بزرگ کربلای ۵

____________________________

[۱]. ناگفته نماند تاریخ آغاز عملیات بزرگ کربلای ۵ ، روز جمعه نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود. و روز تدریس در دبیرستان منتظری شاندرمن را هم که استاد بدان اشاره دارند، من (نگارنده) به یاد دارم. آن‌ روز یکشنبه ۱۳۶۵/۱۰/۲۱ استاد مانند دفعات قبل سرحال نبود و معلوم بود که تمرکز کمتری دارد و نهایتا آخر کلاس، با حالتی که برای بنده هم مفهوم نبود درس را خاتمه داد و تشریف بردند. (صحرائی چاله‌سرائی)

 

 

ارسال دیدگاه

enemad-logo