مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ - Saturday 17 May 2025
محتوا
دکتر حشمت چگونه تسلیم شد؟ روضه مکشوفی از یک فاجعه بزرگ

دکتر حشمت چگونه تسلیم شد؟ روضه مکشوفی از یک فاجعه بزرگ

محمدعلی گیلک
به کوشش: میثم عبدالهی
درباره تسلیم شدن و اعدام دکتر حشمت، اسناد و اطلاعات نابی که گیلک از راویان آن واقعه در کتابش درج نمود، از جمله متن کامل خاطرات حسن مهری (از همراهان دکتر) از آرود تا رشت و متن کامل جلسه استنطاق یا بازجویی دکتر حشمت را که توسط سرهنگ عبدالجواد قریب بازجویی شد، نقل نمود.

جمعه 25 آوریل 2025 - 21:14

محمدعلی گیلک

به کوشش: میثم عبدالهی

 

کتاب «تاریخ انقلاب جنگل به روایت شاهدان عینی»، از مهمترین و معتبرترین منابع نهضت جنگل است، نویسنده و گرداورنده اش محمدعلی گیلک (خمامی) از یاران نزدیک میرزا در طول دوران نهضت و در جمهوری ایران، کمیسر فوائد عامه نهضت جنگل نیز بود. او خودش شاهد بسیاری از مسائل نهضت بوده و بعد از شهادت میرزا کوچک و در دوران دیکتاتوری پهلوی، به طور سری، اولا روایت و اسناد خودش و ثانیا روایت و اسناد افراد مختلفی از شاهدان و موثران نهضت را در قالب یک کتاب جمع آوری نمود. گیلک در ۲۳ آبان ۱۳۴۵ درگذشت، این کتاب تا سالها به خاطر اختناق حاکم بر رژیم پهلوی امکان انتشار نداشت، تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سال ۱۳۷۱ شمسی در رشت با تلاش فرزندش دکتر هوشنگ گیلک که به وصیت پدر عمل نمود و آن را منتشر ساخت.

درباره تسلیم شدن و اعدام دکتر حشمت، اسناد و اطلاعات نابی که گیلک از راویان آن واقعه در کتابش درج نمود، از جمله متن کامل خاطرات حسن مهری (از همراهان دکتر) از آرود تا رشت و متن کامل جلسه استنطاق یا بازجویی دکتر حشمت را که توسط سرهنگ عبدالجواد قریب بازجویی شد، نقل نمود. متن کامل آن بخش در سایت رنگ ایمان درج می شود.

***

داستان جنگ برادرکشی به اندازه ای کسب اهمیت کرد که یک روز نزدیک بود به قیمت جان کوچک خان تمام شود. توضیح آن که در یکی از همین روزها، نزدیکی «جواردشت» مجاهدین از تعقیب بی باکانه قوای دولت به تنگ آمده و عمل عقب نشینی سریع طوری قزاقها را جری کرده بود که همه جا با نیم فرسخ آنها را تعقیب می کردند. ضمناً از آزار مردم و غارت و پرکردن کیسه و انواع رذالتهای دیگر خودداری نداشتند. از طرفی مجاهدین شب و روز مجبور به راه رفتن بوده نه خوراک مرتب نه لباس درست و نه در پا، کفش سالم داشتند و از همه بدتر خوابیدن نیز ممنوع شده بود، زیرا فرصت این کار نبود. شدائد و سختی به جایی رسید که بسیاری از افراد،، حاضر بودند چند ساعتی خوابیده، بعداً دستگیر و اعدام شوند، ولی کسی گوش به حرف آنان نمی داد.

نویسنده نیز در این مسافرت همراه بودم. بی خوابی، خستگی و گرسنگی تاب و توان را از همه کس ربوده، مرگ عزیز وزندگی خواروبی مقدار شده بود. به غیر از کوچک خان که در اثر صحت مزاج و زور و بنیه و یا علل و جهاتی دیگر، این همه مصائب را با روی باز و چهره گشاده استقبال می کرد و مثل همیشه خندان و بشاش به نظر می رسید، بقیه به کلی پژمرده و زرد و لاغرشده بودند، حتی اسبها نیز قدرت راه رفتن نداشتند. در یک چنین وقت چند نفر از سردسته های مجاهدین جلو میرزا را گرفته با آن که همه وقت نسبت به او با ادب رفتار می کردند، در نهایت تندی گفتند: علت اینهمه بدبختی این است که از دشمن فرار میکنیم. میرزا با سیره همیشگی جواب داد ما نباید به برادرکشی رضایت بدهیم.

از این جواب آن جمع عصبانی شده و به قزاقها دشنام های سخت داده و میرزا را نیز تهدید کردند. کوچک خان سر را پائین انداخت و گفت خود دانید و حرف دیگر نزد. نفرات تصمیم به جنگ گرفتند و خالو قربان ریاست آنها را بر عهده گرفت. مجاهدین عوض آن که به حرکت خود ادامه دهند، به عقب برگشتند و با قزاقها دست به یقه شدند و جنگ سختی کردند و عده ای از آنان را کشته و بقیه را تا چند فرسخ دنبال کردند و بالاخره کاری شد که قزاقها، از آن پس، جرئت نکردند به تعقیب بی باکانه خود، ادامه دهند، حتی وقتی به آنها راپرت می رسید چند نفر جنگلی میخواهند تسلیم شوند، قبلا اهالی محل را جمع کرده و آنها را برای گرفتن اسلحه نزد مجاهدین می فرستادند و خود جرئت نزدیک شدن نداشتند…

سران جمعیت درباره دور هم جمع و به مذاکره و مشاوره پرداخته و این آخرین نقطه سیر دسته جمعی جنگلیها بود و از آنجا دسته دسته شده و به حالت تفرقه در آمدند و بعد از شور و مذاکره قرار دادند مجددا به طرف فومن رهسپار شوند، زیرا در همان اوقات از فومن مکاتیب چندی رسید و مشعر بود که حاج احمد و کسانش را بعد از تسلیم، زجر و شکنجه کرده و اهالی را نیز به قدری صدمه زده اند که همه با قزاتها دشمن و انتظار ورود جنگلیها را دارند و به همین لحاظ میل رفتن به فومن دوباره در آنان ایجاد گردید، ولی موضوعی که نهایت درجه اهمیت داشت فکر میکردند چگونه با حال ناتوانی و خستگی و نداشتن آذوقه و مهمات و محاصره شدن از طرف قوای دشمن خواهند توانست این راه طولانی را طی نمایند.

بالاخره آخرین تصمیم این بود افراد، به دسته های خیلی کوچک تقسیم شوند و هر دسته از هر راه و به هر وسیله خود را به فومن برسانند، فقط دکتر حشمت با این عقیده موافق نبود و تصور می کرد حتما دستگیر خواهد شد و ترجیح می داد که با دسته خود به خرم آباد رفته و تسلیم شود و گمان می برد مذاکرات قبلی که در لاهیجان بین او و نمایندگان اعزامی از رشت شده، خواهد توانست آنان را از مرگ نجات دهد و به همین واسطه فکر خود را علنا به میرزا اظهار داشت ولی میرزا او را از این عمل منع نمود و صریحا گفت که به این دولت نباید اطمینان کرد. در این موقع شخصی به اردو آمده و نامه ای برای میرزا آورد و در آن نامه به امضای «دوست شما» نوشته بودند که گرفتار محاصره سخت هستید و وقت را از دست ندهید و هر چه زودتر به نجات خود از مهلکه اقدام کنید. بعد از خواندن این نامه میرزا، تمام افراد را جمع کرده و برای آنان نطق مهیجی ایراد نمود که خلاصه آن، در اینجا آورده می شود:

رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن / باز جانان یا زجان باید که دل برداشتن.

در این موقع که بهترین اوقات امتحان اشخاص از جهت فداکاری و وطن پرستی است بعضی از دوستان و رفقای ما تفنگ های خود را برداشته و برای تسلیم شدن به سمت اردوی دولتی می روند، اگر چه وضعیت امروز یک وضعیت خوبی نیست، همه خسته و فرسوده هستیم، همه بدون پول و آذوقه و مصادف با انواع صدمات بوده و در معرض تندباد حوادث واقع شده ایم ولی از شما می پرسم آیا برای عاشقان وطن و آنهائیکه به درد وطن پرستی مبتلا هستند این گونه سختیها را اهمیتی است؟ آن روزی که ما تفنگ برداشته و در راه سعادت وطن، جنگل و بیابان گردی اختیار کردیم، مثل یک امروز بلکه صدها بار وضعیت ما بدتر از امروز بود، چه چیز در مقابل آن همه اتفاقات گوناگون که بیشتری از شما اطلاع دارید تا چه حد سخت و خطرناک بود ما را تا کنون نگهداری نمود؟ آیا جز قوه ثبات و استقامت چیز دیگری را خیال می کنید؟ امروز وثوق الدوله به دستور انگلیسها که سرتاسر ایران را میدان تاخت و تاز خویشتن قرار داده و برای تصرف آن در قدم اول محو احرار و وطن پرستان ایرانی را وجهه همت ساخته اند یک عده از برادران ما را به جنگ با ما مأمور نموده است.

به طوری که همه می دانید و می بینید ما برای اجتناب از برادرکشی، جنگ را به مدافعه از خود تبدیل و جز عقب نشینی، اقدام دیگری نمی کنیم. امروز وثوق الدوله و کارکنان او، از کشتن و به دار آویختن و چوب شکنجه و آزار و ایذاء أحرار جنگل به هیچ وجه خودداری ندارند و ارتکاب به هر جنایت را برای فنای آنان واجب می پندارند، زیرا این جمعیت را بزرگترین مانع پیشرفت مقاصد خود تشخیص داده و به این جهت می خواهند زودتر آنها را از میان بردارند. اکنون به شما برادران عزیز عرض می کنم آنهائی که از روز اول ورود به این مرحله، جان را در راه ترقی وطن بر طبق اخلاص نهاده و از خود گذشته اند، تا آخرین ساعت عمر نیز از هیچ چیز اندیشه نکرده و با هر گونه مشکلات، مقاومت خواهند کرد. کوه گردی، بیابان نوردی، خستگی، گرسنه و تشنه ماندن، همه سلاح درخشانی هستند که ما را به طرف نیل به مقصد پیشرفت می دهند، در این صورت، چه بیمی از این و هراسی از آن داریم، فقط از آنهائی که به نوبه خود در این راه مقدس بذل کوشش کرده و بیش از این، قادر به استقامت نیستند، خواهش دارم، در موقع رفتن، اسلحه را تحویل داده و ضمناً به مقداری که ممکن است، مخارج راه گرفته، سپس تشریف ببرند. البته در عالم مجاهدت و برادری، این خواهش کوچک را پذیرفته و به مفارقت خود، فقدان وسیله ما را که امروز همان تفنگ و فشنگ است، ضمیمه نخواهند نمود.

بعد از این نطق عده ای اسلحه را تحویل داده و بقیه مجتمعا به طرف دره دو هزار روانه شدند. در دو هزار قرار شد خالو قربان با نفرات خود که در حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ نفر می شدند و همه سوار بودند، با بار و بنه به طرف کوه های دیلمان و رحمت آباد رفته و از آنجا از طریق امام زاده هاشم و سیاهرود خود را به فومن برسانند آنها نیز رفتند. اشخاصی که مانده بودند در تحت سرپرستی کوچک خان و دکتر حشمت از بالای کوه پیاده به حرکت در آمدند. این عده تقریبا ۴۰۰ نفر و بعد از آنکه یک شب در اثر خستگی و سختی راه، در وسط کوه توقف کردند، صبح روز دیگر به گاوپر (از محال ییلاقی تنکابن) رسیدند. در گاوپر مشاهده شد که هنوز دود و آتشهای نیم سوخته باقی و معلوم بود عده ای در آنجا اطراق کرده اند. بعد از تحقیق دانستند خالو قربان تازه از گاوپر رد شده است و قزاقها به گمان آن که میرزا کوچک خان است آنها را تعقیب کرده اند.

در همین وقت شخصی که به عجله به خرم آباد می رفت، دستگیر و از او کاغذی به زبان روسی کشف شد. یک صاحب منصب روسی به مافوق خود در خرم آباد راپرت می داد که ما به قوای کوچک خان تصادف کردیم و جنگی نیز در گرفت، عده آنان از سواره و پیاده آن قدرها به نظر نمی رسد، ولی به طوریکه چند نفر از آنها را گرفته و استنطاق کردیم، مشهود است که به کلی خسته و گرسنه و تاب و توان را از دست داده اند، بنابراین اگر یک عده دیگر کمک فرستاده شود، در عرض ۴۸ ساعت همه را دستگیر خواهیم کرد.

بعد از خواندن کاغذ، مجددا همه جمع شده به مذاکره و مشاوره پرداختند. مذاکره این بود که آیا دنبال این عده قزاق رفته و آنها را در وسط گرفته و با آنان جنگ نمایند یا آنکه خالو قربان را به حال خود گذاشته و برای نفرات حاضر، فکری بیاندیشند. بالاخره پس از شور و مشورت به اکثریت تصمیم گرفتند خالو قربان را به حال خود گذاشته و خودشان نیز به دستجات کوچک تقسیم شده و به هر طریق که صلاح دانستند، برای رهانی خود، اقدام نمایند و فقط منظور اصلی، رسیدن به فومن باشد ولی دکتر حشمت از این قضیه راضی به نظر نمی رسید و معلوم بود که مایل به رفتن به فومن نبود. البته کوچک خان نیز چیزی به او نگفت و فقط ۱۲ نفر از کسان و نزدیکان خود را انتخاب کرده و از یکدیگر جدا شدند. هنگام وداع، تأثر عمیقی به همه دست داد به طوری که همه به گریه افتاده و حاضر به جدا شدن نبودند ولی چاره جز این نبود.

تسلیم دکتر حشمت

بعد از رفتن کوچک خان، ۲۵۰ نفر با دکتر ماندند و دکتر برای آنان مختصر نطقی کرد که مفاد آن چنین بود:

رفقا شما به خوبی می دانید که من در لاهیجان با شماها که اغلب شاهد عملیات من بودید، چگونه کار می کردم. شما می دانید در واقعه اخیر بعد از آن که توقف در فومن برای میرزا مقدور نبود به لاهیجان آمد و به ما پیوست و از آنجا متحد، حرکت کردیم و چون او را قائد خود می دانستم از آن پس تسلیم اراده او شدم و این راه را در تحت سرپرستی او پیمودیم و حالا به اینجا رسیدیم و مقتضیات طوری شد که دسته دسته شویم و از حالت دسته جمعی بیرون آئیم و روی همین مصلحت، به طوری که همه شما می بینید آنها رفته اند و در حقیقت آنها به میل خود ما را ترک کردند و ما مقدم در این امر، نبودیم. حال که چنین شد آیا چه تصور میکنید با وضع فعلی، با خستگی و گرسنگی و نبودن آذوقه و وسائل دیگر و با محصور بودن از قوای دشمن که هر ساعت به محو و فنا شدن تهدید می شویم کجا توانیم رفت و چه می توانیم کرد. آنها در لاهیجان مرا ملاقات کرده و با آن که گفته بودند، قوای خود را به رشت ببرم، این کار را نکردم، با این وصف، اگر بخواهیم برویم، اول کسی که دچار صدمه و زجر و شکنجه و حبس و بلکه اعدام شود، من خواهم بود و خود این مطلب را به خوبی احساس می کنم و می دانم که خطر بیشتر، متوجه شخص من است، ولی چاره نداریم. من حاضرم خود را فدای شماها بکنم و اگر با این تصمیمی که گرفته ام، موافقت کنید البته با شرایطی چند، به طرف آنها خواهیم رفت تا بعد خدا چه بخواهد.

پس از آن که صحبت دکتر به پایان رسید، چند نفر معتقد بودند که به دستجات ۸ یا ۱۰ نفری متواری شوند ولی عقیده اکثریت برخلاف این بود، به این جهت حاضر به تسلیم شدند. در این موقع، دکتر نامه ای به رئیس قوای همان محل نوشت و اظهار کرد که اگر به همه تامین بدهند حاضر است با عده ای در حدود ۲۰۰ نفر تسلیم گردد. پس از چند ساعت قزاقی دهنه اسب خود را به دست گرفته، پیاده به طرف این عده آمد و خیلی نزدیک شده سلام داد و گفت: افتخار دارم که خبر تامین شما را آورده ام. بعدأ قزاقان دیگر به همین شکل آمده و همه بشارت می دادند که خبر تأمین شما را آورده ایم. بنابراین لازم است به فوریت از اینجا حرکت کرده و به اردو برویم. دکتر با عده خود به راهنمایی قزاقها به راه افتاده، همین که به خرم آباد نزدیک شدند قزاقان بسیاری را دیدند که به خط زنجیر آنان را محاصره کرده و پشت سر آنان نیز عده ای با شصت تیر در حال قراول می باشند. قزاقهای راهنما، مجاهدین را به تحویل دادن تفنگهای خود دعوت نموده و تفنگها را از همه گرفته، مجتمع به خرم آباد رفتند.

از آن پس تا رشت مشاهدات یک نفر از همراهان را (حسن مهری) که در این باره اطلاعات خود را به رشته تحریر در آورد، ذیلا نقل می کنیم:

از آرود تا رشت

«موقعی که در آرود جلسه ای از سران مجاهدین جنگل در دامنه کوه تشکیل شده گالشی نزدیک آمد و پرسید میرزا کوچک خان کدام است؟ مرحوم میرزا به پا خاسته و چند قدمی از جمعیت فاصله گرفته، قاصد را پذیرفت. گالش حامل نامه بود، میرزا نامه را از او گرفته بعد از قرائت چند دفعه به باز کردن استخاره، مبادرت و بالاخره به جمعیت پیوست کاغذ را در میان نهاد. همه از مضمون آن آگاهی یافتند. مفاد نامه این بود که از هر طرف در محاصره دشمن هستند، هر چه زودتر در نجات خود اقدام کنید. امضاء دوست شما.

صبح همان روز، مجاهدی جلو میرزا را گرفته، با تشدد به وی گفت ما را کجا می بری.

نامه تأثیر عمیقی در میرزا کرده بود، همه نفرات را جمع آورده و نطق با حرارتی ایراد کرد. خلاصه این نطق این بود اگر مایل به رفتن هستید لااقل با تحویل دادن اسلحه کمک خود را از ما دریغ نکنید. عده ای سلاح بر زمین گذاشته رفتند، بقیه که تصمیم به پایداری و همراهی داشتند بطرف گاوپر حرکت نمودند. مقصود این بود که از دره دو هزار و سه هزار گذشته بالاخره خود را به فومن برسانند زیرا آنجا را در این موقع مأمنی برای خویشتن تصور میکردند. خط عقب نشینی به نظر آقای حسن خان کیش درهای انتخاب میشد و ناچار باید از بیراهه عبور میکردند. عبور سوار از بیراهه غیر ممکن و به این جهت در دسته شدند. سواره ها در تحت سرپرستی خالو قربان از معبر عمومی رفته بقیه که میرزا نیز جزو آنان بود، از بیراهه شروع به حرکت کردند به گاوپر رسیدند. در آنجا آثار اطراق دسته ای از قشون به نظر میرسید معلوم شد خالو قربان صبح از گاوپر حرکت و چند ساعت بعد قزاقها وارد و به تعقیب آنها روانه شده اند. مرحوم میرزا و همراهان تصمیم گرفتند دنبال آنان رفته و دشمن را در میان بگیرند و قدری که راه رفتند صدای تیر از دور شنیده می شد.

در این بین دو نفر قاصد دستگیر، هر دو حامل نامه بودند روسی و فارسی که به مرکز قزاقها می بردند. مضمون نامه ها این بود که قوای مجاهدین به سختی محاصره شده و قریبا همه دستگیر خواهند شد، کمک بفرستید. پس از خواندن نامه ها نقشه کار عوض شد، مجلس مشاوره تشکیل و بعد از مذاکره طولانی بالاخره قرار دادند میرزا با چند نفر از کسان خود به هر نحوه که بتواند خویشتن را از مخمصه رهائی دهد، زیرا مقصود کشتن و یا دستگیر کردن او است و به بقیه آنقدرها اهمیت نمی دهند، چنین کردند.

بعد از رفتن میرزا، مرحوم دکتر حشمت بقیه مجاهدین را گردآوری و برای آنان صحبت نمود و تکلیف کرد که به سرنوشت یکدیگر نزدیک شوند همه قبول کردند. دکتر نامه ای با قاصد به مرکز قوای قزاقها فرستاد و تقاضای تأمین نمود. خود نیز با نفرات که تقریباً ۲۰۰ نفر می شدند، به طرف جاده خرم آباد حرکت کرد و پس از پیمودن مقداری راه چند قزاق از دور نمودار شدند. عده ای از مجاهدین که اطلاعی از ارسال نامه نداشتند، به طرف آنان بنای شلیک کردن را گذاشتند. دکتر آنها را منع و به عدم تعرض تکلیف کرد و گفت قدرت ادامه جنگ را نداریم و صلاح همه در تسلیم شدن است. مجدداً کاغذی نوشت و از شلیک به طرف قزاقها که بدون اطلاع صورت گرفته بود عذر خواست.

در این بین سرهنگ حاج علی خان به نمایندگی از طرف قوای قزاق نزد دکتر حشمت آمد. اسبی به دکتر داد که پیاده نباشد و به راهنمائی قزاقان حرکت شروع شد. به رودخانه نزدیک شدیم با آن که رودخانه پل داشت عده را از آب عبور دادند وقتی به آن طرف رودخانه رسیدند و از دامنه تپه ها بالا رفتند، نفرات بیشتری از قزاقها با حالت حاضر باش در پشت شصت تیرها مشاهده شدند. به این طریق مجاهدین در محاصره کامل قوای قزاق در آمدند و به آنان تکلیف شد گلن گدن تفنگها را تحویل دهند، چنین کردند با این حال مجاهدین را در میدان خرم آباد آوردند و اهالی به تماشا آمده بودند. مجاهدین دو شبانه روز غذا نخورده و همه گرسنه و خسته و فرسوده به نظر می رسیدند، مقداری نان آوردند، در خوردن آن رعایت نزاکت به عمل نمی آمد، منظره اسفناکی بود، شب شد، عده را در بیغوله هائی جا دادند پاسی از شب گذشت صدای دکتر حشمت شنیده می شد معلوم بود او را زجر می دهند. یک نفر با خود کتاب حافظ داشت کتاب را گرفته تفال زدیم این بیت آمد:

گفتم که خطا کردی تدبیر نه این بود / گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود

فردای آن روز فرمانده قشون که یک نفر روس بود اظهار کرد حال که شما تسلیم شده اید مهمان ما هستید با کشتی از طریق شهسوار شما را به گیلان خواهیم رساند. در این موقع تفنگهای بدون گلنگدن را نیز از همه تحویل گرفتند. چند نفر از ما به سرپرستی یک نفر افسر گرجی به طرف شهسوار روانه شدیم. دکتر حشمت با ما نبود، در عباس آباد افسر گرجی ما را همراه خود به منزل منتظم وزیر برد در آن شب از ما پذیرائی خوبی به عمل آمد، فردا از آنجا حرکت کرده به شهسوار وارد شدیم. این افسر گرجی آدم بسیار خوبی بود به وضعیت نفرات ما خیلی رسیدگی می کرد و به همه عطوفت می نمود، صبح مبلغی پول از چند تاجر گرفته بین نفرات تقسیم کرد.

غروب شد کشتی نیامد شب دکتر حشمت را آوردند اول سئوال او از ما این بود که از میرزا کوچک خان چه اطلاعی داریم اظهار عدم اطلاع کردیم از سر و صدای آن شب در خرم آباد پرسش شد اعتراف کرد که او را خیلی زجر دادند. آثار شکنجه در بدنش بود.

در این موقع نصرت الله خان[۱] را آورده و به ما ملحق کردند. نصرت الله خان که جزو عده سوار و با خالو قربان رفته بود گفت وقتی به گاوپر رسیدیم خبر دادند عده ای از قزاقها ما را تعقیب می کنند و عماقریب به گاوپر وارد خواهند شد. موقعیت محل ایجاب می کرد به فوریت از آنجا حرکت کنیم، همین کار را کردیم. بعد از آن که مقداری راه آمدیم، معلوم شد در محاصره کامل قزاقها قرار گرفته ایم، خالو قربان عقیده داشت که به قوای تعقیب کننده حمله کرده و شکافی ایجاد و از مهلکه خلاص شویم. همراهان عقیده او را پذیرفته جنگ سختی در گرفت، قزاقها مقاومت نکرده فرار کردند، راهی که در پیش بود از دشمن پاک شده مجدداً به راه افتاده به سمت مقصد روانه شدیم. من ناتوان شدم و طاقت همراهی با عده را نداشتم، ناچار عقب مانده و بالاخره اسیر شدم و مرا اینجا آوردند.

صبح فردا تلگرافی رسید که به علت طوفانی بودن دریا، آمدن کشتی مقدور نیست دستور دادند از ساحل روانه شویم. نزدیک غروب از شهسوار حرکت کرده شب را در چابکسر توقف کردیم. در اینجا نصرت الله خان شبانه فرار کرد، غروب روز دیگر نزدیک آمده شب را در آنجا ماندیم. فردا وارد میدان لنگرود شدیم از لنگرود مرحوم دکتر حشمت و افسر گرجی و اینجانب در درشکه نشسته و بقیه عده، پیاده حرکت کردند.

نزدیک باغهای بیرون لاهیجان عده ای از افسران روسی جلو درشکه ما آمدند. چون مرحوم دکتر حشمت را در درشکه دیدند دستش را گرفته او را پائین کشیدند و به ما بسیار اهانت نمودند و مجبور کردند که پیاده به عقب برگشته و با عده بیائیم و افسر گرجی در نتیجه این عمل مورد ملامت شدید واقع گردید. ما ناچار پیاده مراجعت کرده و به عده رسیده و با آنان دوباره وارد لاهیجان شدیم. دسته موزیک در جلو بود، همین که داخل شهر شدیم، اهالی از هر طرف ما را محاصره و به تمسخر و اهانت و استهزا پرداختند. اراذل و اوباش به طرف ما سنگ پرتاب می کردند، مدتی به همین وضع در میدان لاهیجان ماندیم تا آن که ما را به سربازخانه آنجا که سابقاً به وسیله دکتر برای مجاهدین تهیه شده بود، بردند. یک دفعه دیگر جستجو شروع شد، تمام نفرات را به خوبی جستجو کردند هر کس هر چه داشت، همه را گرفتند. آنهائی که چیزی نداشتند، حرفهای ناهنجار می شنیدند، شب را در آنجا ماندیم. صبح طناب زیادی در سکوی سربازخانه دیده شد، معلوم گردید برای بستن بازوهای ما حاضر کرده اند.

دکتر حشمت در جلو، نفرات مرتباً پشت سر یکدیگر، با بازوان بسته در یک خط حرکت می کردیم، این عمل تاب و توان را از همه ما ربوده و در هر کششی تحت فشار سخت واقع می شدیم. بالاخره به حال ما رقت کردند و طناب را حلقه وار به بازوی ما بستند. با این طرز و کیفیت غروب وارد کوچصفهان شدیم، در بازار کوچصفهان صاحبان دو قهوه خانه که از سرشناسهای آنجا بودند، داوطلب شدند به خرج خود از ما پذیرایی کنند، قزاقها نیز راضی شدند فقط برای آن که فرار نکنیم، با کمال دقت از ما پاسبانی می کردند. نام یکی از آن دو قهوه چی عباس بود مرحوم دکتر و چند نفر از ما را در قهوه خانه عباس و بقیه را در قهوه خانه دیگری جای دادند. عباس با نهایت مهربانی از ما پذیرائی می نمود. یک ساعت از نصف شب گذشته در حالی که مشغول صحبت بودیم، ناگهان درب قهوه خانه باز افسری جوان وارد گردید چمپاتمه زده و آهسته گفت خطا کردید تسلیم شدید، هم اکنون وسائل فرار برای شما فراهم است، گمان نکنید قلب ما از شما دور است، زیر همین پاگونها ممکن است مردم باشرفی پیدا شوند، بیش از این مجال توقف و صحبت نیست، هر طور که می توانید فرار کنید. این را گفت و خارج گردید. سلطان جبار خان و سلطان علی اکبر خان که اولی رئیس امنیه و دومی رئیس مدرسه لاهیجان بود، به دکتر گفتند از موقع استفاده کنیم. همه ما به مرحوم دکتر اصرار زیاد نمودیم که به هر وسیله در این نیمه شب فرار کنیم. آخرین پاسخ جدی او در مقابل همه این اصرارها این بود ما قول دادیم هر کس هندوانه خورد، باید پای لرزش بنشیند.

مجدداً درب باز و باز همان افسر داخل شد. این دفعه تیغی همراه داشت، تکلیف کرد ریشهای خود را بتراشید و فرار کنید. هیچ یک از این تکلیفها مؤثر واقع نگردید. صبح شد، همه را حرکت دادند. خیلی با خشونت با ما رفتار می شد همه را با بازوان بسته، وارد رشت کردند. احساسات اهالی رشت بر عکس لاهیجان نسبتاً خوب بود، از وضع ما در حال بهت و رقت بودند، مثل آن که در شهر خاموشان حرکت می کنیم. مادر سلطان علی اکبر خان که مدتها فکر فرزندش بود و از هر کسی جویای حال او می گردید، شنید عده ای از مجاهدین را گرفته به اسارت آورده اند، برای پرسش از حال فرزند، نزد ما آمد، همین که چشمش به سلطان علی اکبر خان افتاد بی اختیار خود را در آغوش فرزند افکند و او را شروع به بوسیدن و بوئیدن نمود. یک نفر افسر قزاق ایرانی مادر بدبخت را با فحش از پسر جدا کرد. علی اکبر خان گفت این پیرزن مادر من است کسی که مادر دارد با مادر دیگران این گونه معامله نمی کند. بعداً وقتی ما را حبس کردند، سلطان علی اکبر خان به جرم این حرف که به صاحب منصب قزاق توهین شده بود، به حکم سیف الدین بهمن در حضور همه ما شلاق زیادی خورد. خلاصه اسیران را به همین طریق به باغ حاج شیخ علی که بیرون

 شهر رشت بین باغ محتشم و مدیریه است آورده و حبس کردند.»

تا این جا اظهار آقای مهری به پایان رسید.

اسراء دو سه روزی در همان محل محبوس ماندند، در این دو سه روز از سران آنها شروع به تحقیق و تفحص شد همه را زجر و شکنجه می کردند و سئوالات بسیار و تحقیقات دقیق می نمودند تا مگر خزینه یا دفینه ای از آنان کشف شود. پس از گذشتن دو سه روز و نگرفتن هیچ گونه نتیجه، نقشه محکومیت دکتر طرح و خیلی زود، اجرا گردید و به قصد اعدام وی، بنای استنطاق را از مشارالیه گذاشتند.

این متن استنطاق که به وسیله سرهنگ عبدالجواد قریب[۲] آغاز شده، در زیر آورده می شود:

س: شما چکاره اید و نام شما چیست؟

ج: بنده را شما می شناسید و نام مرا می دانید، کارم معلوم است، موجب این پرسش چیست؟

س: چرا شما یاغی شدید و علم طغیان برافراشتید و اسباب خونریزی یک مشت مردم نادان را فراهم ساختید؟

ج: ما یاغی نبوده و نیستیم، ما پشتیبان ملت و دولت بوده و برای اینکه این ملت خواب آلود را از چنگال اجانب و ستمکاران نجات دهیم قیام کرده ایم. بدیهی است قیام ما را مرتجعین و مخالفین، طور دیگر تفسیر کرده ما را دزد و یاغی و طاغی معرفی نمودند، البته حق چیزی نیست که به میل به کسی بدهند، ما تا توانستیم به پند و موعظه پرداختیم و دولت را به اصلاح امور و قطع ایادی ستمکاران و رفاه حال زارعین دعوت کردیم و جز خیر و صلاح جامعه منظوری نداشته و نداریم.

س: پس چرا مسلح شده از مردم پول و مالیات می گرفتید؟

ج : وضعیت مملکت و کارهای بی رویه مأمورین دولت و دخالت بیگانگان در کلیه شئون کشور به ما اجازه داد که اسلحه برداشته در راه استقلال و آزادی ایران فداکاری کنیم و خود شما میدانید که پیش از جنگ و بعد از جنگ بین الملل اوضاع ایران چگونه بود. مالیات را ملت برای حفظ ناموس و جان و مال خود به دولت میپردازد، وقتی هیچ یک از آنها تأمین نشود، وقتی اجانب مرکز مملکت را در تحت فشار و اختیار خود در آورده و در تمام شئون ملی ما دخالت و هر روز به نیرنگی ما را مشغول کنند و از منابع ثروت که خداوند در این کشور به ودیعت نهاده، نگذارند ما بهره مند شویم، و حتی برای افراد ملت نه امنیت و نه حیثیتی باشد و تمام منابع ثروتش در مقابل قرضه در گرو دول خارجی قرار گیرد، و حکّام و مجریان قانون با دادن، پول حکومت شهرستانها را خریداری نمایند. با هر حاکمی یک نفر نماینده بیگانگان باشد که با نظریه او انجام مأموریت شود تا به منافع اتباع خارجه خسرانی وارد نگردد، و گذشته از آن که اتباع روس و انگلیس و عثمانی از دادن مالیات معاف باشند، بستگان و پیوستگان با آنها نیز مالیات ندهند و مالیات را فقط از یک مشت مردم بیچاره با شکنجه و زور مطالبه و دریافت نمایند. در این صورت، از شما می پرسم آیا اگر ملت برای تأمین جان و مال خود مالیات را به کسانی بدهد که از او حمایت کرده و منافعش را حفظ می نمایند، گناهی کرده؟ یا آن دسته که برای نجات آنان سربازی کرده و فداکاری می نمایند، حق ندارند به اندازه قوت لایموت از صندوق مالیه استفاده نمایند؟ آیا سزاوار است ملتی که با کد یمین و عرق جبین تمام عمر را به رنج و زحمت مشغول است ماحصل یک سال کارش را عمال دولت، مزدوران اجانب و اربابان بی مروت با شلاق و شکنجه از او بگیرند و اطفالش از داشتن ستر عورت محروم باشد؟ ما آقای قریب، اسلحه را برای برداشتن این خارها به دوش گرفته و مالیات را جهت صرف پیشرفت این منظور مقدس، دریافت کرده ایم.

س: آقای حشمت شما که آمده بودید قونسولخانه انگلیس با حضور من و اعتبارالدوله و میرزا حسین خان صاحب و حاج آقا کوچصفهانی و معزالسلطنه کجوری (رضا خواجوی) قول داده بودید بروید کوچک خان و همراهان او را با خود شما تسلیم دولت کرده از خر شیطان پیاده شوید پس چرا به عهد خود وفا نکردید و به قوای دولت، تسلیم نشدید، سهل است به نیروی دولت اعلیحضرت شاهنشاهی نیز حمله کرده و جنگ نمودید؟

ج: خیلی جای تعجب است که سبب این عهدشکنی خود شماها بودید، زیرا به من آن قدر فرصت ندادید تا با میرزا کوچک خان داخل مذاکره شده، نتیجه را به شما گزارش دهم. همین که دولت از نفاق بین حاج احمد و میرزا در فومن استفاده کرد و چنگال خود را در قلب جنگل فرو برد، دیگر برای هیچ کس مجالی باقی نگذاشتید، فورا او را تعقیب و مرا تهدید نمودید. من یک دفعه خبردار شدم دیدم در محاصره قوای دولت و مظنون حلیف چند ساله خود قرار گرفته و دوست عهدشکن شناخته شده ام. شما بودید که روابط مرا با میرزا کوچک خان قطع کرده و به او گفته بودید به من تأمین و پول زیادی داده اید تا حقوق سه ماهه مجاهدین را پرداخته و آنان را برای تسلیم حاضر نمایم. آیا این مطلب حقیقت داشت؟! آیا شما به من تأمین و پول داده بودید؟! آیا من مقصرم یا آنهائی که به آتش فتنه دامن زده و برای استفاده خود از هیچ عملی روگردان نیستند؟!

س: ما می دانستیم که شما با ما مخالف بوده و هستید و هیچ وقت موافق نشده و نخواهید شد، به خیالتان ما را اغفال کرده اید با آن که دولت کرارا قائد و پیشوای شما را نصیحت و موعظه کرده و او را از ریختن خونهای ناحق منع نمود چون فایده نکرد، نه شما و نه رفقای شما متنبه نشدید و از این ملایمت سوا استفاده کردید لذا این دفعه تصمیم گرفت به هر قیمتی باشد شر شما اشخاص یاغی را از سر مردم بردارد و طوری شما را مجازات دهد که عبرت دیگران باشید. حاج احمد [کسمایی] و بستگان او با آن که به قید قسم به قرآن به ما تسلیم شده بودند، با این وصف فریب آنها را نخورده و دستگیرشان نمودیم! دیشب جایت خالی بود ببینی او و برادرش ابراهیم [= کبریت خان] را در همین باغ، بعد از کتک زدن که غش کرده بودند، دستور دادم کشان کشان آنها را در همین رودخانه بیافکنند، وقتی به هوش آمدند حاج احمد را زیر پله عمارت حاج شیخ علی حبس کردند و گفتم به جای غذا، ماهی شور گندیده با یک تکه نان خشک به وی بدهند! سزای اشخاصی که با دولت متبوع و یا ولی نعمت خود یاغی شوند، جز عذاب و شکنجه چیز دیگری نیست. دولت اقتدار دارد، شما چکاره بودید که با شما صلح یا جنگ کند؟ اگر ما قسم یاد کردیم، برای این بود شما را با این تدبیر به چنگ آوریم، والّا شما مگر به قرآن اعتقاد دارید؟ من شنیدم میرزا کوچک خان و همراهانش بابی هستند و به قرآن اعتقاد ندارند! آیا با چنین اشخاص اگر کسی قرآن قسم بخورد و بعد آنها را دستگیر کند، از قرآن صدمه می بیند؟

ج: بله، روی همین رویه غلط دولت است که احدی به تأمین به عهد و به قسم عمال او اعتقاد ندارد، باید عمال دولت خارجی به ایرانی اطمینان بدهند. ما مگر دولت خود را نمی شناسیم، هر ایلی را خواست محکوم کند و هر کسی را که یک حرف حساب می زد، خواست از بین ببرد اول قسم قرآن خورد، بعد به آرزویش رسید. اول قرآن را زیر پا گذاشت بعد با نهایت وقاحت به قتل و غارت و حبس و اعدام پرداخت. بدیهی است به چنین دولتی نمیتوان اعتماد کرد مثل آن که اگر ما می خواستیم با برادران نااهل ایرانی و با قوای شیرازه دررفته همین دولت پوشالی بنای ستیزه را بگذاریم و یا از طریق سیاسی با آنها نبرد کنیم واضح است حکومت ایران را در دست می گرفتیم و فعلا فرمانفرمای کشور بودیم، زیرا همان دولتی [= دولت انگلیس] که عمال ایران دست نشانده او است، کراراً حکومت ایران را به ما پیشنهاد کرد و مبالغی هم پول می داد، ولی برای آن که تاریخ قضاوت کند که ما برای سلطنت و جاه طلبی و ریاست، قیام نکرده ایم و هدف ما نجات این ملت بود و برای آنکه استقلال خود را صیانت کنیم و اجانب ما را استعمار نکنند و ما هم در دنیای مترقی مقامی داشته باشیم، قیام نموده ایم.

اما گفتید میرزا کوچک خان، بابی است و به قرآن اعتقاد ندارد، لازم است به شما بگویم که میرزا کوچک خان یک مرد به تمام معنی مسلمان بوده و تا حال دامنش به بی عفتی و بی دینی و دزدی و خیانت، ملوث نشده است. این شخص است که آرزو دارد اسلام را به اعلا درجه استعلا ببیند، دیانت اسلام را به تمام معنی قبول کرده و برای اجرای قوانین او لباس مجاهدت در تن کرد. هر صبح بامدادان در موقع طلوع فجر بیدار میشود، با کمال خضوع و خشوع به نماز و عبادت و تلاوت قر آن مشغول میگردد. این مرد کسی است که تمام همراهان خود را، قبلا قسم داد که برای حفظ اسلام و ایران از جان و مال بگذرند، این آدم با آن که انقلابی است، وطن دوست و ملت پرست و دین پرور است. به احترام همان قرآن، با آن که میدانستیم شما با ما وفا نخواهید کرد، به دولت تسلیم شدیم، آیا در کجای دنیا رسم است اسیر را این گونه عذاب و شکنجه [کنند]؟ آن هم اسیری که برای نجات ملت و ترقی کشور قیام کرده باشد و به دنیا امتحان درستی و صداقت خود را بدهد؟ آیا برای یک دولتِ حسابی، شایسته است افراد مملکت را به جرم وطن پرستی با بازوان بسته در کوچه بازار بگرداند و راضی شود اراذل و اوباش به صورت آنها تف بریزند و پای برهنه آنها را از این شهر به آن شهر ببرد؟ آیا خیال می کنید دست حقیقت، ستمکاران را روزی به جزای اعمال خود نمی رساند؟ و عملیات آنان در تاریخ ثبت نمی شود؟

در این موقع دکتر گرم شده و با حرارت صحبت می کرد. ناگهان سرهنگ عبدالجواد قریب غضبناک گردید و گفت: خفه شو مردکه دزد پدرسوخته! و چند سیلی به صورت دکتر نواخت به طوری که عینک او از چشمش به زمین افتاد و آثار سرخی در گوشه های چشم و گونه وی نمودار گردید. چند فحش هم به میرزا کوچک خان داد. و در نتیجه این داد و فریاد دو سه نفر از افسران روسی و ایرانی داخل اطاق شده و قریب را از این عمل ملامت کردند و دکتر را از اطاق بیرون برده و در یکی از زیرزمینها که نه فرش و نه چراغ داشت محبوس نمودند.

و فردای آن روز در یکی از میدانهای وسط شهر که به قرق کارگذار معروف است داری به پا و دکتر را برای به دار آویختن به آنجا بردند. جمعیت زیاد از زن و مرد در اطراف میدان جمع شده بودند. ازدحام عجیبی بود همه انتظار داشتند بینند که اعدام چگونه انجام خواهد شد. وقتی دکتر را به بالای سکو آوردند قیافه آرام و متین او مقدمات تأثر را در تمام چهره های تماشاچیان پدید آورد. نخست سرهنگ قریب علل اعدام دکتر را قرائت و سپس امر به آویختن کرد. دکتر چیزی گفت ولی معلوم نشد چه میگوید فقط دیده میشد آهسته نزدیک دار آمده عینک را از چشم برداشته بر زمین نهاد و طناب را بوسیده با دست به گردن خویشتن انداخت. در این موقع صدای گریه و ناله مردم طوری قزاقها را متوحش کرده بود که با چوب و شلاق و قنداقه تفنگ آنان را متفرق می کردند و چند تیر نیز به هوا انداختند. همین که جمعیت متفرق گردید، جسد را از دار پائین آورده و برای دفن کردن تحویل مرده شوی دادند.

جمعی از آزادی خواهان مخفیانه پولی به مرده شوی داده، او را وادار کرده بودند، در نزدیکی قرق کارگذار در بقعه معروف به چله خانه جسد را با تعیین علامت، به خاک بسپارد و فعلا قبر دکتر در همان محل می باشد و سکوئی بر آن بسته اند و سنگی روی قبر نصب کرده و تاریخ وفات را نیز نوشته اند. از آن وقت تاکنون چند دفعه آزادی خواهان بر سر قبر دکتر جمع شده و میتینگ دادند و نطقهای با حرارت ایراد کردند.

پس از اعدام دکتر، مجددا به تعقیب حاج احمد کسمائی و کسان او که تامین داشتند پرداختند، فشار بر آنها زیاد شد ظاهرا به عنوان تحویل اسلحه ولی در حقیقت برای گرفتن پول و به خیال آنکه دفینه جنگل را حاجی و کسان وی مخفی کرده اند به زجر و شکنجه آنان مبادرت می کردند.

_________________

پی نوشت ها:

[۱] . نصرت الله خان از افسران پلیس و با استولبرگ سوئدی برای تشکیل نظمیه گیلان از تهران به رشت آمده بود موقعی که جنگلیها نظمیه را از شوبرگ، گرفتند، مشارالیه نیز جزو سایر صاحب منصبان دعوت خدمت در جنگل را پذیرفت و ریاست مدرسه نظام ملی گوراب زرمخ را به عهده گرفت. پس از عقب نشینی از فومن با سایر رفقای خود به همراهی کوچک خان به لاهیجان آمد. از اینجا همین طور در همه جا با مجاهدین طی طریق می کرد تا در گاوپر برای آن که سوار بود، جزو دسته خالو قربان از میرزا سوا گردید. بعد به تهران رفت و مجدداً وارد خدمت نظمیه شد و در شهرستانهای مختلف ایران مأموریت یافت و اخیراً رئیس نظمیه استرآباد و در گرگان توقف دارد.

[۲] . سرهنگ عبدالجواد قریب از یاران صمیمی وثوق الدوله و به کمک او به رتبه سرهنگی در قزاقخانه نایل و بعدا در زمان رضاشاه به درجه سرتیپی رسیده و در دوران سلطنت شاه فعلی از قشون اخراج کردید.

 

 

منبع: تاریخ انقلاب جنگل به روایت شاهدان عینی، محمدعلی گیلک کمیسر فوائد عامه نهضت جنگل، نشر: گیلکان، رشت، ۱۳۷۱، ص۲۰۲-۲۲۲

 

ارسال دیدگاه

enemad-logo