راز مازوی پیر جنگل، یادی از دکتر حشمت الاطبا
راز مازوی پیر جنگل: یادی از دکتر حشمت الاطبا، سرد شماره ۲ نهضت جنگل عزیز عیساپور ماه دوم بهار از سال ۱۲۹۸ خورشیدی، به پایانش نزدیک میشد.قوای جنگل به زعامت میرزا کوچک خان جنگلی، از فومن به لاهیجان و سپس به شرق گیلان و ارتفاعات«سه هزار» تنکابن درحال عقبنشینی بود.دکتر حشمت با […]
راز مازوی پیر جنگل: یادی از دکتر حشمت الاطبا، سرد شماره ۲ نهضت جنگل
عزیز عیساپور
ماه دوم بهار از سال ۱۲۹۸ خورشیدی، به پایانش نزدیک میشد.قوای جنگل به زعامت میرزا کوچک خان جنگلی، از فومن به لاهیجان و سپس به شرق گیلان و ارتفاعات«سه هزار» تنکابن درحال عقبنشینی بود.دکتر حشمت با قوای خود، بیشتر از میرزا، خود را به روستای کوهستانی«آرود»سه هزار رسانده بود، و در انتظار میرزا لحظه شماری میکرد.پناهگاه دکتر حشمت و یارانش، در نزدیکی آرود قرار داشت و افراد او نیازهای اولیهی خود را از آن محل فراهم میکردند.دکتر تاکید میکرد که کوچکترین اجحافی برای تهیهی غذا به ساکنان محل وارد نشود.
شیخ عبد السلام، یار نزدیک دکتر حشمت، کسی که همهجا در رکابش همراه بوده است، آهسته و آرام به طرف دکتر رفت و در گوش او چنین خبر داد:چهار هزار قزاق وارد خاک تنکابن شدهاند.تفنگچیان قزاق رفتارشان را با مردم محل تنکابن شدیدتر کردهاند.حلقهی محاصره هر روز، تنگتر میشود.آنان به هرکسی که مظنون به همکاری با قوای جنگل میشوند، زیر فشار و شکنجه قرار میدهند.سپس ادامه داد:کسی که این خبر را آورده است، میگوید این دستورها از طرف«کاپیتان وروا چینگ»ریاست قشون اعزامی قزاق به تنکابن صادر میشود که از طرف «استار وسلسکی فرماندهی کل قوای اعزامی به گیلان» ماموریت دارد.شیخ عبد السلام از دکتر فاصله گرفت و متوجه مشوش بودن چهرهی دکتر شد و با احترام از حضور دکتر به بیرون پناهگاه رفت.این خبرها و خبرهای ناگواری که میرسید، حسابی دکتر را کلافه میکرد.دیری نگذشت که دو تن از نگهبانان، در پیرامون پناهگاه به شخص مشکوکی برمیخوردند.او را دستگیر کرده و از او پرسشهایی میکنند.سپس میفهمند که شخص مظنون به همین قصد، به آنجا میآمده است.
وی از جانب میرزا شکر اله تنکابنی ماموریت یافته تا پیغام و آذوقهی موردنیاز قوای جنگل را به دکتر و یارانش برساند.فرستادهی میرزا شکر اله آذوقه را بار قاطر کرده و خود را با ظاهری آراسته به گالشهای منطقهی سه هزار که قصد«درجان» (روستایی در سه هزار) را دارند، حرکت میکند.نفرات همراه دکتر حشمت از شنیدن این خبر، بسیار شادمان شدند و آنرا به فال نیک گرفتند.آخر آنان چند روزی بود که غذایی نخورده بودند.
میرزا شکر اله از احرار تنکابن بود.خبر عقبنشینی قوای جنگل را در سه هزار شنیده بود. حامل آذوقه را نزدیکتر میبرند.دکتر حشمت در پناهگاه با یاران جنگلی به تبادلنظر نشسته بود.او نمیدانست که کدامیک از افراد داخل پناهگاه دکتر حشمت است.سرانجام به نشانیهایی که میرزا شکر اله و دیگران به وی گفته بودند، دکتر را از میان جمعیت تشخیص میدهد و دو دستاش را به نشانهی احترام، روی جناق سینهاش گذاشت و سلام کرد و سپس با تانی پیش رفت.دکتر او را کنار خود نشاند.نام میرزا شکر اله برای دکتر آشنا به نظر میآمد.اما هرچه به حافظهاش فشار آورد نفهمید که او کیست.بههرحال از حامل پیغام پرسید:میرزا شکر اله حالش خوب بود؟شخص مزبور پاسخ داد:میرزا شکر اله دعای زیادی برای شما دارد.او پیغام داده که سردستهی قزاقها تمام گذرگاههای منطقهی تنکابن را که به ارتفاعات جنگل و کوههای دو هزار و سه هزار (دو هزار و سه هزار-از ارتفاعات کوهستانی و ییلاقی تنکابن) ختم میشوند، بستهاند و همهجا را مامور گذاشتهاند تا راه رسیدن میرزا کوچک خان و قوای او را مسدود کنند.افراد تازه وارد و نیروهای زیادی از قزاق در این شهر پرسه میزنند.چهرههای ناشناس به تازگی وارد خرمآباد شدهاند.این روزها این شهر، هیجان زیادی دارد.
دکتر حشمت یک آن، یادش آمد که میرزا شکر اله را در لاهیجان دیده بود و کاری هم برایش انجام داده بود.او آدم بسیار محتاطی بود و هرکسی را برای کمک یا دادن پیغام روانهی جنگل نمیکرد.او از حامل آذوقه اطمینان داشت و از افراد خودی به حساب میآمد.
انتظار آمدن میرزا کوچک خان، سخت دکتر را نگران میکرد.دلشورهی عجیبی داشت.گاهی وقتها طوری میشد که انگار در پس قلباش قند آب کردهاند.از طرفی هم اخباری که میرسید به نظرش ناامیدکننده بود!روزهای سیاهی را پشتسر گذاشته بود.آیندهی مبهمی پیشرو داشت.خاطرههای بد فرجامی در کنج ذهنش ماوا گرفته بود.حملهی قوای بیست هزار نفری دولت مرکزی، در جنگ رانکو و جاردی(جاردی-جواهرده فعلی از ییلاقات رامسر) به قوای جنگل، حملهی سواران الموت، رودبار، اشگور، کلاردشت، کجور و نور به دستور محمد ولی خان به فرماندهی فرزند ارشدش علیقلی خان و قوای زیر فرمانش، تسلیم حاج احمد کسمایی و سپس فترت جنگل، ماموریت کاپیتان«وروا» به خرمآباد و غارت آن شهر به وسیلهی قزاقان، جدا شدن عدهای از جنگلیها بر اثر خستگی و بیخوابی و بیغذایی از قوای جنگل و از همه نگران کنندهتر، برخوردهای مبهم مظنونوار ساعد الدوله (فرزند محمد ولی خان خلعتبری(سپهسالار تنکابنی)) حاکم متواری تنکابن، افکار و احوال مغشوش و درهم و برهمی را در مخیلهی دکتر حشمت به جای مینهاد و به مغزش فشار میآورد!
میرزا کوچک خان با نفراتش به«آرود»سه هزار نزدیک میشدند.قوای جنگل خسته و خشمگین و بیحوصله، سوار بر اسبهای بیرمق و گرسنه، سینهکش جنگل را، از غروب به سوی شرق، میتاختند و خود را به ارتفاعات تنکابن میرساندند.میرزا علی آقا، یکی از یاران دکتر حشمت، خبر ورود میرزا به آرود را مسرتوار با دکتر و یاران جنگل، در میان نهاد.جنگلیها این خبر را به شادمانی برگزار کردند.دکتر با چهرهی بشاش به آنان گفت که آمادهی استقبال از میرزا و قوای او باشند.
خبرآمدن میرزا به افکار پریشان دکتر حشمت پایان داد.دکتر از پناهگاه بیرون آمد.سر به آسمان گرفت.آسمان تنکابن لکههای ابر سیاه داشت.بادی سرد وزیدن گرفت.کوهستان و جنگل سه هزار، رازی در خود داشت.
قوای جنگل به زعامت میرزا، به سمت آرود نزدیک میشد و صدای سم اسبان خسته و خشمگین به گوش میرسید و گردوغبار راه، هیمنهای در دل کوهستان داشت.دکتر حشمت و یاران او، این منظرگاه را با دقت دنبال میکردند و لحظاتی چند آن دو یار به هم رسیدند و همدیگر را سخت در آغوش گرفتند.نفرات همراه، آن دو را به دقت ورانداز میکردند.ساعتی آن دو به خلوت نشستند و باهم به شور پرداختند.سرانجام میرزا تصمیم گرفت با نفراتش به چند گروه تقسیم شده تا خود را به فومن برسانند.
دکتر حشمت در اندیشهی عمیقی فرو رفت و از تصمیم میرزا چندان استقبال نکرد.آیا میرزا قدرت آنرا داشت که از چهرهی دکتر به راز درونش پی ببرد؟دکتر با خود اندیشید که ازکجا با میرزا شروع کند و چگونه قیام ناتمامشان را تحلیل کند و به ضعف درون آن بپردازد تا میرزا متقاعد شود که این حرکت منجر به شکست است!و دشمن با تمام قوا در مقابله با آن تدارک منسجمی دارد و دست به حملهی تدافعی زده است و تخم خدعه را در میان رهبرانش پاشانده است!آیا میرزا میداند که پشت این قیام، در گوشهی جنگل، چه حمایتی و از کدام قدرت خارجی میشود؟!تا دل همهی جنگلیها قرص باشد و امیدوارانه به پیش تازند؟
میرزا و دکتر با طمانینه، دوشبهدوش هم، گرم صحبت شدند و به انتظار گروهی از قوای خود ماندند.اما در میان نقطهنظرات دکتر حشمت رازی نهفته بود.میرزا بیصبرانه میخواست تا دکتر حرف دلش را با گوشجان بشنود، که سرانجام چنین گفت:«رفتن به فومن را در چنین موقعیتی حساس، صلاح نمیدانم.»دکتر لحظهای مکث کرد.او به اوضاع نا بسامان قوایش میاندیشید.سردرگمی عجیبی بر مجاهدان جنگل حاکم بود.ناامیدی و امکانات محدود، سراسر وجود دکتر را میآزرد.راهپیمایی در ارتفاعات و کوره راههایی که مشرف بر درههای مخوف قرار داشت، هر دو طرف را از پا درآورده بود.با این تفاوت که قزاقها از لحاظ آذوقه و سلاح در زحمت نبودند و نفراتشان بسیار بود که میتوانستند باوجود تلفات سنگینی که متحمل میشدند، تعقیب و گریز منظم خود را ادامه دهند.
اما قوای جنگل، خسته و گرسنه و تشنه، راهی را که معین نبود به کجا ختم خواهد شد، ادامه میداد.موقعیت آنها سخت و دردناک بود.باوجود آنهمه خستگی و بیخوابی، گذشتن از گردنهها و صخرههای هولناک، برای همهی آنان کشنده و طاقتفرسا بود.این را دکتر به خوبی اذعان داشت، و میرزا میباید آنرا باور کند.وی از توان رزمی و استقامت بیشتری بهرهمند بود. میرزایی که میگفت:«دشمن ما اجنبی است، و من تفنگ به دست نگرفتم که با قزاق ایرانی بجنگم.آنها ایرانی هستند و زن و بچه و مادرشان ایرانیاند.میرزا صادقانه گفت، اگر من به قول دولت مردان اعتماد داشتم توصیه میکردم که بروی و خود را تسلیم کنی.دکتر، تو میتوانی از راههای دیگر به مردم و وطنت خدمت کنی.حرفهی شما طبابت است، نه جنگیدن.به این وعدهها دل خوش نکن.مگر ندیدی با حاج احمد کسمایی چه کردند؟تازه او حاج احمد بود و تامین نامه به خط رییس الوزرا داشت.آدم متمکن و متنفذی بود.شنیدی که چقدر او را زجر دادند؟بیچاره را توی یک چاله، با پای برهنه حبس کردند که حتا نمیتوانست روی زمین دراز بکشد!»میرزا پس از لحظهای سکوت، با عصبانیت گفت:تف به این روزگار!سپس رو به دکتر کرد و گفت:فریب آنها را مخور.وای به حال من و تو اگر به دست آنها بیفتیم.
و اما دکتر حشمت که از صداقت و آزادگی اندیشه، بهرهی وافی داشت و از یورشهای سخت قشون قزاق و ارتجاعیون حکومت مرکزی و گیلان و از خیانت ساعد الدولهی خلعتبری و… به ستوه آمده بود، نتوانست پایداری یک انقلابی آگاه را در صحنهی نبرد از خود نشان دهد، و به میرزا چنین گفت:«من تصمیم خود را گرفتهام و از همینجا، از شما جدا میشوم.افراد من خسته و وامانده و بیمار هستند!»بیان دکتر همچنان پتکی بود بر سر میرزا، پشت میرزا تیر کشید و ستون فقراتش درهم ریخت.فترت جنگل فرا رسیده بود.سپس دکتر ادامه داد:«هر انسانی تا یک حدی توان دارد.من تا اینجا با شما آمدهام، اما ازاینجا به بعد و ادامهی راه با خود من است.من به فکر خود نیستم.شاید با تسلیم شدن بتوانم از کشتار(اشاره به قوای دویست و هفتاد نفرهاش)و جنایت حاکمان وقت جلوگیری کنم.زن و بچههای آنان در انتظار برگشتنشان از جنگل به خانه، هنوز هم چشم به در خانههایشان دوختهاند.آنها چشم به جنگل و صحرا دارند تا شاید اسب سپیدی گذر کند و شیههی پیروزی سردهد.
وسوسهی تامین جانی به دکتر با تزویر، از طرف«رتمیستر تیکا چنکوف»باقیماندهی توان رزمی و روحیاش را به هدر داد و به اعتبار این تصمیم، راه خود را با میرزا جدا کرد.میرزا سرش را بالا گرفت و به ستیغ کوهها چشم دوخت و در اندیشهها غوطهور شد.میرزا احساس کرد که دارد تنها میشود و دارند تنهایش میکنند.عزمش را جزم کرده بود که به دیلمان و فومن ره بسپارد. حرف اول و آخرش را، به یاران جنگل که به او گوش سپرده بودند بیان کرد.این آخرین سخن میرزا در آرود بود:«برادران من، پاک کردن اشرار و اجانب از سرزمین و منطقهی گیلان، بدون خستگی و بدون آذوقه، میسر نخواهد بود.راهی بس طولانی در پیش رو خواهیم داشت، و بسیار سخت و ناهموار.باید تحمل کرد، باید مجاهدت کرد.مجاهدت یعنی همین.یاس و ناامیدی را از خود دور کنید.مقاوم باشید و تا لحظهی آخر در مقابل باد و توفان نباید هراس داشت، تا به تیر دشمن بیفتیم.»
پس از سخنان میرزا، نیروهای مجاهد همراه تعدادی تسلیم شدند.میرزا به هریک، پنج تومان و به افسران پنجاه تومان داد و به امید پیوستن هم، در وقتی دیگر، آنان راه طالقان را در پیش گرفتند و عدهای هم از راه الموت خود رابه طالقان رساندند و نیروهای باقیمانده از آرود به طرف«گاوور» (از روستاهای سه هزار تنکابن) آمادهی حرکت شدند.
دو دسته از قوای جنگل، سوار بر ترک اسبهاشان، همراه با تفنگهای ورندیل حمایل شده و یراق بسته به سوی جنگ تاختند و ساعتی بعد در«آش محله لات» (از روستاهای سه هزار تنکابن) از اسب پیاده شدند.پس از اتراق، قوای جنگل به گاوور، که نقطهی امنی در جنگل بود، پناه جستند.آنان پستی و بلندیها را در نور دیدند و خود را به آنجا رساندند.
ابر همه جای آسمان شمال را پر کرده بود.آسمان جنگل تنکابن، انگار زایش پیشبینی نشده داشت.این مکان پناه گرفته در عمق جنگل، با درختان سبز به آسمان ساییدهی افرا، بلوط و…چشمه سارهای زلال و با نشاط، پذیرای مردان پیکارجویی، که سینهکش جنگل و جلگه را راه میسپردند، ماوایی امن و به دور از هیاهوی شغالان و کزکسان میطلبیدند.قوای جنگل پس از چند ساعتی طی طریق، به کنار چشمهای که در پایین دستآبادی گاوور و در انبوه درختان لیلکی و انجیری از زمین میجوشید، خزیدند و از آب گوارای آن، مشتمشت به رفع عطش پرداختند.
غرش هواپیماهای انگلیسی در فضای جنگل به گوش رسید. مجاهدان طبق عادت، تفنگها را به طرف آسمان قراول رفتند که شلیک کنند.اما میرزا ملتفت شد و دستور استتار داد. هواپیماها از بالای سرشان گذشتند.هیچ حادثهای اتفاق نیفتاد.میرزا نفراتش را فرمان داد که آمادهی حرکت باشند.او به دکتر نزدیک شد و برای آخرین دیدار، روبهروی هم ایستادند و لحظاتی چشم در چشم همدیگر دوختند و هر دو همزمان، همدیگر را در آغوش گرفتند.دکتر حشمت با صدایی آرام گفت:«فکر میکنید زندگی در محیط خفقانآور استبداد، ارزشی دارد؟» میرزا در پاسخ گفت:«تسلیم شدن، دکتر، یک نوع انتحار است.اگر مداخلهی مستقیم بریتانیا و کمکهای جنگافراز آنان نبود، ما به فتح تهران موفق میشدیم.»لحظهای پس از سکوت آن دو، میرزا حرفش را پی گرفت:«دکتر، زیاد هم نباید مایوس بود.»
باقیماندهی قوای میرزا، آمادهی حرکت بود.میرزا سوار بر اسب شد، فرمان حرکت داد.دکتر و قوایش در گاوور ماندند.میرزا از نزدیکیهای گاوور، راه را به طرف روستای«کشکو» ۱ دنبال کرد و از طریق پشت خط محاصره و از راه گلیجان به طرف کوههای دیلمان و ارتفاعات گیلان تاخت و اینبار همرزمش را به حال خود وا میگذاشت.
نخستین دسته از قوای جنگل از گاوور حرکت کرد و دکتر حشمت را با نفراتش تنها گذاشت. دکتر و یاران همراه او، غمگین و متاثر شدند.دیگر صدای شکستن شاخهای از پاکوب اسبها و هیهی سواران به گوش نمیرسید.آنها رفته بودند و سکوتی سهمگین و آزاردهنده در گاوور حاکم شد.هیچیک از یاران دکتر حشمت جرات پرسیدن از کسی را نکردند.پس از سکوتی آزاردهنده، دکتر حشمت، عبد السلام را فراخواند که افراد را جمع کند تا با آنان سخنی را در میان گذارد.یاران دکتر، دریکآن، دکتر را بسان نگین انگشتری، میان خود گرفتند تا گوش به سخنانش بسپارند.
دکتر عینکش را از چشمش برمیدارد و آنرا با گوشهی پیراهنش پاک میکند و سپس به چشمش میزند تا خوب یاران همراهش را ببیند و چهرهی آنان را به خاطر بسپارد:«عزیزان من، شمایی که در سختترین ایام همراه من بودید و در این راه، مصائب بیشماری را به جان خریدید.مرارتها کشیدید، و هماکنون لحظات سنگین و دشواری بر شما گذشته و خواهد گذشت.میخواهم عرض کنم که برای تسلیم شدن، راه زیادی نمانده است.نخستین نفری که صدمه میبیند، من هستم(کف دست راست خود را روی سینهاش میگذارد.)خطر متوجه من است.چارهای نیست من مایلم که خود را فدای شما و وطنم کنم و از شما میخواهم که با من موافق باشید.»در بین قوا، زمزمههایی شد، دکتر دفترچهی یادداشتش را از جیبش درآورد و (۱).روستایی از تنکابن بر سر راه دو هزار و سه هزار برگی از آن را جدا کرد و خودنویسش را آماده کرد و سپس نامهای برای«ورواچینگ»فرماندهی روسی ستون قزاق نوشت و اطلاع داد:«به موجب توصیهی دوستانش درصورتیکه دولت و نیروی قزاق حاضر باشند و به تعهدات خود عمل کنند، آماده است اسلحه را به زمین بگذارد و تسلیم شود.احدی از جانب شما حق تیراندازی به افراد ما را نخواهد داشت و تمام تفنگهای ما به حالت نگون فنگ، به طرف قلعه گردن (مرکز فعلی دهستان بلده، از توابع خرمآباد تنکابن.) پیش میآییم.تنها خداوند حامی ما مسلمانان خواهد بود.امضای دکتر حشمت الاطبا»
دکتر نامه را تا کرد و به قاصدی داد که پیشاپیش، آنرا به خرم آباد (خرمآباد در آن هنگام مرکز اداری تنکابن بود.) ببرد و آن را به دست فرماندهی روسی قزاق برساند.
فرمانده در جواب مکتوب دکتر حشمت به همان قاصد پیغام داد که در قول خود باقی است و از دکتر خواست تا تفنگهای خود را برای او بفرستد.
آسمان جنگل سه هزار، ابری و سیاه بود.پرواز پرندگان روی شاخهها و شاخسارهای بهاری جنبوجوشی داشت.در دوردستها قارقار کلاغهایی که اجتماع کرده بودند، انگار خبر از حادثهای میدادند.تعدادی از قوای دکتر، دور آتش جمع شده و خود را به آتش سپرده بودند.
عبد السلام نزد دکتر آمد و دکتر به افرادی که اطراف آتش بودند، دستور خاموش کردن آنرا داد و سپس به عبد السلام گفت:«به همه بگو آماده باشند و دراینجا جمع شوند تا چند دقیقهی دیگر حرکت خواهیم کرد.عبد السلام درحالیکه دویست و هفتاد نفر را جمع کرده بود به دکتر اظهار داشت که آمادهی فرمان شما هستیم.دکتر حشمت درحالیکه اشک توی چشمش حلقه زده بود.افراد خود را به خط کرد.تفنگهایشان را یکییکی از آنان گرفت و در جعبهای ریخت تا برای فرمانده قزاق بفرستد.میرزا علی آقا (شادروان کوچکپور در اعزام قوای دکتر حشمت به رشت مینویسد:از لنگرود به طرف لاهیجان حرکت کردم، در نزدیکی دیوشل میرزا علی آقا حبیبی را جزو دستگیرشدگان بود دیدم.پرسیدم، گفت وقتی که ما تسلیم شدیم ما را به خرمآباد آوردند.«یادداشتهای خطی(جنگل)-صادق کوچکپور-صفحهی ۲۴») ، یکی از افراد زبدهی جنگل در قوای دکتر حشمت پرسید:دکتر به کجا میرویم؟همهی یاران دکتر منتظر جواب و گوش به زنگ فرماندهی خود بودند.سرانجام دکتر چنین اظهار داشت:«ما به قلعه گردن، سپس به خرمآباد میرویم و در بلدیه آنجا تسلیم قزاقها میشویم.هرکه مایل نیست همراه من باشد، راه میرزا را دنبال کند.یاران من، انتخاب راه با خود شما است.»در میان قوا همهمهای شد و یکی به نمایندگی از سایرین با صدای رسا که به گوش دکتر برسد گفت:«ما همگی همراه شما هستیم و شما را تنها نمیگذاریم.» میرزا علی آقا با کسب اجازه از دکتر حشمت با صدای بلند اعلام کرد:حرکت میکنیم!
دکتر حشمت پیشاپیش قوا و نفراتش به دنبال او حرکت کردند.کسی از دکتر جدا نشد.باران ریزریز میبارید.صدای کلاغی از نزدیک شنیده میشد و دورتر از آنجا همهمهی کلاغان بود. دویست و هفتاد نفر گاوور را در شیب جلگه پشتسر گذاشتند.سکوت تسلیموار قوای جنگل، آرزوهای بربادرفته در جنگل بود.بیخوابی، بیغذایی و خستگی بیش از حد، قدرت راه رفتن را از افراد گرفته بود.شور و حرارت نخستین، جای خود را به افسردگی داده بود.باران هر لحظه بیشتر میشد.پرندگان به لانههای خود برمیگشتند.و روز به آخر میرسید.باران یک ریز میبارید، و توان راه رفتن در جنگل نبود.تعدادی از یاران دکتر، از او خواستند که آخرین شبشان را در جنگل بگذرانند.شاید گذشت زمان، حوادث ناخواستهای را در تغییر وضعیتشان ایجاد کند.آنان به«نسار» (جایی که بیشتر اوقات از روز سایه باشد و آفتاب نتابد.) که رسیدند.دکتر موافقت کرد، با بودن جان پناه، شب را در آنجا بیتوته کنند.در جان پناه آتشی گیراندند تا بلکه آن، خستگی و خیسی بدنشان را بزداید و انرژی تازهای را با قوت اندکی که همراه داشتند به جانهای گرسنهشان ارزانی دارند و دلهای افسرده را روشن گردانند.آن شب خاطرهای فراموش نشدنی برای تکتک قوای جنگل بود.هریک از یاران، برای آیندهی خود خط و نشان میکشیدند و آرزوهایی در سر داشتند.یادمان گذشتهها را به زبان میآوردند و سرانجام شب را با خوابی اندک در کنار آتش به پایان بردند، و با نخستین زمزمهی پرندگان که نوید فرا رسیدن پگاه را داشت، به خود آمدند و خود را آمادهی حرکت کردند.هوا ابری بود و باران نمیبارید.دیگر ماندن صلاح نبود.صبح آغاز شده بود.باید هرچه زودتر خود را به قلعه گردن برسانند.از«چالدره» (نام محلی بود با چند خانوار در منطقهی دو هزار.به تازگی آنجا تخلیه شده و جای پارک اتومبیلها و به مدخل پارک جنگلی دو هزار تبدیل شده است.) گذشتند.دکتر در پیشاپیش یاران خود، گام برمیداشت و چند نفری از پی او میآمدند و هیچ وقت دکتر را تنها نمیگذاشتند.بقیهی یاران جنگل هرچند نفر باهم، با فاصله، با آیندهای نامعین و مشوش راه میسپردند.روستای«لتاک» (از روستاهای تنکابن) و رودخانهی«ولیمرود»(نام رودی است که از کوههای سه هزار و ارتفاعات آن سرچشمه میگیرد.) را پشت سر گذاشتند و آخرین ارتفاعات را که با پوشش گیاهان و درختان حاشیهای جنگل، قرار داشت و در امتداد شرق به غرب کشیده شده و جلگه را از جنگل بسان دیواری سبز جدا میکرد، پشت سر نهادند.
قوای دکتر حشمت به نخستین سربالایی که رسیدند، از زور خستگی سست و ناتوان شده بودند و چون به قلعه گردن نزدیک میشدند، همه در سکوت پیش میرفتند.هوا، ابری و سیاه شده بود.انگار آسمان با تمام ابرهایش با فاصلهی نهچندان دور، بالای سرشان قرار داشت.
به آخرین نقطهی مرتفع قلعه گردن که رسیدند، دکتر حشمت جلگهی تنکابن را روبهروی خود دید.با مکثی کوتاه، لحظاتی نظارهگر آن جادوی زیبای بهاری شد.آواز خروسها، هرازگاهی و عوعوی سگان آبادیهای دور و نزدیک شنیده میشد.قوای جنگل برای رفع خستگی و تازه کردن نفس بر بلندای قلعه گردن چشم به آبادیها داشتند.دکتر حشمت برگشت و نگاهی به ارتفاعات البرز، به قلهی سر به فلک کشیدهی سیالان انداخت.با بصیرتی عمیق و پرمعنی، انگار چیزی را با جنبش لبش، واگویه میکرد«ای قلهی مقاوم و استوار، ای خشم روزگار، با صلابت و ماندگاری ایام، هیهات، هیهات، دیگر نمیتوانم، چون تو بمانم.»سرش را برگرداند، زیر پایش روستای قلعه گردن انتظارش را میکشید.خبرآمدن دکتر حشمت به قلعه گردن، در هر خانهای پیچیده بود.جمعیت زیادی از راههای دور و نزدیک آمده بودند و انتظار میکشیدند.تمام چشمها، دکتر را میجستند.«کاپیتان وروا»سردستهی قشون اعزامی قزاق، از خرمآباد حرکت کرده و سوار بر اسب، با ژست یک ماژور نظامی(سرتیپ)و همراه با دستههای سواره نظام و تفنگچیهای خرمآباد و دستنشاندگان حکومت مرکزی که ادعای دوستی میرزا یونس جنگلی را داشتند، در حرکت بودند.«وروا»با قیافهی حق به جانب، در ورودی میدان قلعه گردن، رو به سوی قوای جنگل و دکتر حشمت که به طرف شیب پایین میآمدند، نمایان بود و زیر چشمی آنان را میپایید و یک آن چشم از این منظره برنمیداشت.گاه دوربین میانداخت و پیرامون جمعیت را نظاره میرفت.«وروا چینگ»دوربیناش را ثابت نگه داشت.او لحظهای مات و مبهوت شد.حدسش درست بود.او دکتر را که در پیشاپیش قوا، قدم برمیداشت، به خوبی شناخت. نگاههای ازدحامی که در گرداگرد میدان بودند، برای این مرد اجنبی بسیار تلخ و گزنده بود.
جنگلیها نزدیک میشدند.احساس غرور و ترحم، شور و هیجان زاید الوصفی در میان انبوه جمعیت مشهود بود.فریاد تک خوان جوانی غیور از میان جمعیت:«زنده باد جنگل، زنده باد دکتر حشمت.»شنیده شد و نیمی از جمعیت شعار را تکرار کردند.وروا عصبانی شد.او به خودش میپیچید.هر لحظه دکتر حشمت نزدیکتر میآمد.جمعیت از سخن گفتن باز ماندند و در گوش هم پچپچ میکردند و دکتر را به همدیگر نشان میدادند.آنان به جمعیت دور میدان رسیده بودند. مردم نگران بودند، و راه باز کردند و دکتر حشمت به اول میدان رسیده بود.جمعیت ساکت شدند. جنگلیها را به وسط میدان هدایت کردند.دکتر به جمعیت پیرامون خود ادای احترام کرد.شور و هیجان مردم را فراگرفت.دکتر به ابراز احساسات مردم پاسخ میداد.با طمانینه و بدون توجه به قزاقهای مزبور، به جلو گام برمیداشت و بیش از پیش سرهنگ وروا را منکوب و مقهور خویش میکرد و دستش را به حالت احترام، از روی سینهاش برنمیداشت.
دکتر ایستاد و به جمعیت پیرامون میدان که حلقهوار، او را مینگریستند بار دیگر به چهرههای تکیده و پررنج و ملال آنان به دقت نگاه کرد و سرش را به آسمان گرفت و دو دستش را به حالت استغاثه به سوی آسمان بلند کرد و چنین گفت:«خدایا مرا از دست دوستانم حفظ کن، از عهدهی دشمنان خود برمیآیم.»سپس رو به مردم کرد و آنان را یکبهیک و به آرامی از نظر گذراند.دکتر حشمت با نگاههایش، با مردم سخنها داشت.او به مردم چه میگفت؟
سرهنگ وروا، دیگر نگذاشت دکتر حشمت با مردم به گفتوگو بنشیند.دستور داد که کتهایش را بسته و سوار درشکه کنند و به بلدیهی خرمآباد ببرند تا به رشت اعزام کنند.
دکتر حشمت، پس از اینکه تسلیم قوای نظامی دولت شد، او را دست بسته، به وضع شرمآوری به رشت آوردند.پس از دو روز، در ساعت ۱۰ صبح روز ۲۱ اردیبهشتماه سال ۱۲۹۸ خورشیدی(۱۲ ماه مه ۱۹۱۹-۱۱ شعبان ۱۳۳۷ قمری)دادگاهی در قرق کارگزار، محل فعلی ادارهی ثبت اسناد(رشت)، تشکیل دادند که در راس آن، جواد خان قریب(متین الملک)قرار داشت.
دادگاه او را یاغی خواند و ادعانامهای، مبنی بر محکومیت او برای جمعیتی در حدود دو هزار نفر که در مراسم او گرد آمده بودند، خوانده شد.در حین اجرای حکم، صدای شیون زنها و اعتراض مردها و جوانان برخاست.قزاقها تفنگ به دست آمادهی شلیک به جانب مردم شدند.
دادگاه در ساعت ۵/۱۲ ظهر تعطیل شد.رای دادگاه تنظیم و تسلیم کلنل استار و سلسکی شد.او رای دادگاه را پذیرفت و دستور داد قبل از ساعت پنج بعدازظهر حکم اجرا شود.کمی قبل از ساعت پنج، دکتر حشمت را به روی چهار پایهای قرار دادند که در پای حلقهی طنابدار بود.
دکتر حشمت که پیش از حکم صادره از سوی دادگاه نظامی مطلع بود، مهر سکوت بر لب زد. ارادهی استوار او، عظمت دادگاه فرمایشی را درهم شکست.
دستمال ابریشمی را از جیبش در میآورد و قرآن کوچکی که در آن بود، به روحانیای که نزدیک ایستاده بود میدهد.عینک قاب طلایی را از چشمانش برمیدارد.شنلش را در میآورد و آنرا به جلادی که در کنار او ایستاده بود، میدهد و میگوید:«به عنوان آخرین یادگار آن را به مادرم بدهید.»
جسد بیرمقش را در گوشهای از حیاط مسجد«چله خانهی»رشت، زیر خروارها خاک مدفون ساختند و این شعلهی شمع جنگل را خاموش کردند.
میرزا ابراهیم حشمت(دکتر حشمت جنگلی)به راز نهضت جنگل پیبرده بود.او تسلیم نشد که خفت و خواری را بر دوش کشد.او بسان یک مازوی پیر، گردنکش و سرافراز، سخت و زمخت، سینه سپر کرد و شجاعانه بر دار ایستاد، نامش جاودان.
منبع: مجله چیستا تیر ۱۳۸۴ – شماره ۲۲۰ از صفحه ۷۴۵ تا ۷۵۴