روایت آیت الله پیشوایی از مصائب روحانیت و مردم بندرانزلی در دوران دیکتاتوری رضاخان
حجت الاسلام والمسلمین سیدمحمدجواد پیشوایی، فرزند آیت الله سیدابوطالب پیشوایی، دو کتاب خاطرات دارند که محتوای آنها مکمل یکدیگر است. از هر دو کتاب مُرید روح الله و فرزند شهر خوبان در اینجا در موضوع مصائب روحانیت و مردم بندرانزلی در دوران دیکتاتوری رضاخان پهلوی استفاده شده است.
حجت الاسلام والمسلمین سیدمحمدجواد پیشوایی، فرزند آیت الله سیدابوطالب پیشوایی، دو کتاب خاطرات دارند که محتوای آنها مکمل یکدیگر است. از هر دو کتاب مُرید روح الله و فرزند شهر خوبان در اینجا در موضوع مصائب روحانیت و مردم بندرانزلی در دوران دیکتاتوری رضاخان پهلوی استفاده شده است.
پدرم در بندرانزلی بودند که مصادف با فشار رضاخانی و محدودیت روحانیت و مسأله حجاب و سخت گیری هایی که می شد، منتها چون اجازه اجتهاد از طرف آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی و آیت الله العظمی نائینی داشتند؛ نتوانستند ایشان را خلع لباس کنند. از مرکز هم دستوری آمده بود که علمایی را که از مراجع نجف اجازه اجتهاد دارند، خلع لباس نکنند. ولی این افراد، تعداد خیلی معدودی بودند و مأمورین اطلاعات هم بی خیال نشده بودند و این قبیل روحانیون از جمله پدرم را کاملاً زیر نظر داشتند و تمام فعالیت هایشان را رصد میکردند.
با وجود خفقانی که رضاشاه با دیکتاتوریش به پا کرده بود، ایشان در همان منطقه میان پشته بندر انزلی، نماز جماعت اقامه می نمود و نقل می کردند که من عروه را با خودم می بردم و از روی آن، مسائل را می گفتم و گاهگاهی با این که روضه خواندن قدغن و ممنوع بود؛ روضه هم می خواندم. البته خیلی بی سر و صدا و سر بسته روضه ای می خواندم و مسائلی گفته می شد. (مُرید روح الله، ص۲۰)
میان پشته محل بزرگی بود و جمعیتی داشت، رضاخان وقتی خواست پادگان درست کند تعدادی از خانه های میان پشته را خرید، مسجد بزرگی هم در میان پشته بود که خراب کردند و سمت راستِ محدوده ای از بندرانزلی به سمت غازیان را تا نزدیک جزیره «قلم گوده»، پادگان قرار دادند، سمت چپ را هم کاخ سلطنتی درست کردند.
آن موقع هنوز آلمانیها دو پل غازیان و انزلی را نساخته بودند. رضاخان که دستور داد، آلمانیها پلها را درست کردند.
پدرم تعریف می کرد که یک مهندس آلمانی همیشه بالای سر کارگرها می ایستاد آنها که تنبلی می کردند او به گردنش اشاره می کرد و انگشتش را مثل چاقو که سر می برند جلوی گردنش می برد و می آورد می گفت: اعلیحضرت می خواهد بیاید، اگر دیر بجنبید سر از بدن تان جدا می شود. آنها به قدری از اسم رضاخان می ترسیدند که با شنیدنش همه از ترس او شروع به کار می کردند. در مدت کمی، دو پل را ساختند که یک قسمتش متحرک بود و هنوز هم آثارش هست. (فرزند شهر خوبان، ص۲۹-۳۰)
محدود شدن فعالیت روحانیت در زمان رضاخان
پدرم تعریف می کرد زمانی از طرف رضاشاه دستور دادند روضه محدود باشد و لباس روحانیت را فقط افرادی بپوشند که از طرف مراجع نجف اجازه دارند، می گفت که چون نماینده آیت الله سیدابوالحسن اصفهانی بودم، اجازه داشتم لباس روحانیت بپوشم و متعرضم نمی شدند.
در فشار بودیم و زمان سختی بود. گاهی بعضی مأمورین کاسه از آش داغ تر می آمدند و احضارهایی بود. به روضه کـه می رسیدم، آرام می خواندم که یک وقت مأموری نباشد، افراد را دستگیر کند. حتی مسائل را از روی کتاب، به عربی می خواندم و مقداری هم ترجمه میکردم یک روز مأمور شهربانی آمد، پاسبانی بود به نام «شعبان سبیل» که سبیلهایش بلند بود و قد کوتاه داشت. ما داشتیم خانه را تعمیر می کردیم و معمار خانه حاج «جبرئیل جهانگانی» بود. مأمور گفت حاج آقا برویم شهربانی، رئیس شهربانی با شما کار دارد. گفتم که شهربانی نمی آیم مخصوصاً با شما نمی آیم. شهر کوچک است، و نمی آیم، درست نیست مردم مرا با شما ببینند. مأمور گفت: پس این برگه را امضا کنید. در برگه نوشته بودند اینجانب سیدابوطالب پیشوایی متعهد می شوم در عرض ٢۴ ساعت با لباس متحدالشکل خودم را به شهربانی معرفی کنم. گفتم من از طرف آیت الله اصفهانی اجازه اجتهاد دارم. شهربانی هم به ما مجوز داده یکی من هستم، یکی آیت الله حاج شیخ حسن بنی یعقوب، یکی هم آیت الله حاج شیخ مهدی شریفی، ما مجوز داریم، مأمور گفت که نه، دستور جدید است از مرکز شما باید بیایید. حاج جبرئیل جهانگانی به زبان محلی گفت که شعبان این ۵ زار را بگیر و دست از آقا بردار شعبان گفت که به جان ارباب نمی شود. گفتم پس شما برو من پشت سرت می آیم. ما مالیات هم داده بودیم و برگۀ مالیات در جیبم بود. رفتم شهربانی و رئیس شهربانی آمد و گفت که آقا چرا امضا نکردید؟ گفتم: من امضا نمی کنم. شما از دولت پول می گیرید، طرفداری می کنید، من تازه دستی هم می دهم، این هم ورقه مالیات من. گفت که حتماً تا فردا همین موقع، باید خودتان را با لباس متحدالشکل معرفی کنید. ناراحت بودم، توسلی پیدا کردم به امام زمان، علیه السلام، گفتم که این رئیس شهربانی دارد ما را اذیت می کند. بخشداری نزدیک بود. رفتم پیش بخشدار به نام آقای مفتاح، جریان را به ایشان گفتم، گفت که رئیس شهربانی غلط کرده، شما جواز دارید، نماینده وزیر کشور، من هستم، تازه رئیس شهربانی نماینده بنده است توی این شهر. گوشی را برداشت و با همدیگر تلفنی صحبت کردند. عصبانی شد و گفت که اول باید دستور به من برسد. من بخشدارم چطور شده. این دستور به شما رسیده؟ رئیس شهربانی گفت که نه این دستور، مستقل است و به صورت رمز به ما اعلام شده بخشدار گفت که نه آقا من قبول ندارم، ایشان جواز دارند، باید در لباس مقدس روحانیت باشند. گوشی را با ناراحتی گذاشت و به من گفت که آقاجان، فردا همین ساعت با لباس مقدس روحانیت از جلوی شهربانی بیایید پیش من، تا ببینم چه کسی جرأت دارد، متعرض شما شود؟ هر مأموری هم جلو آمد، کشیده بزن زیر گوشش. گفتم آقای مفتاح، من تا حالا کسی را نزدم گفت که نه اگر می خواهی در این لباس، بمانی باید از خودت دفاع کنی. فردای آن روز که وارد بخشداری شدم، مفتاح گفت که آقای پیشوایی آمدی؟ بارک الله، احسن، بیا یک چایی پیش من بخور، از این به بعد، هر مأموری آمد پیش شما تا گفت آقا باید تعهد بدهی، بزن زیر گوشش، همان باعث شد که دیگر متعرض ما نشوند. پدرم می گفت: «پسر، توکل تان همیشه به خدا باشد. خداوند اگر بخواهد از شدائد و گرفتاریها حفظ کند خودش حفظ می کند. مخصوصاً افرادی که منتسب به امام زمان، عجل الله تعالی فرجه الشریف، باشند و حضرت را فراموش نکنند حضرت خودش عنایاتی به آنها دارد.» (فرزند شهر خوبان، ص۳۰-۳۲)