سرلشکر خلبان، شهید سید علی اقبالی در نگاه همسر (سرکار خانم فریده هاشمی )
هنوز اتاق عمل نرفته بودم که علی با لباس خلبانی وارد بیمارستان شد ، او که فرسنگ ها از من فاصله داشت .با دیدنش بی اختیار گریه کردم . علی با لبخند مهربان همیشه اش گفت : فریده فکر کن چطور به دیدنت آمده ام ؟ با یک فروند هواپیمای شکاری اف – ۵ با سرعت مافوق صوت … ! ببین چقدر برایم عزیزی !
هفده ساله بودم که در سال ۱۳۵۴ با علی ازدواج کردم .علی فهمیده با محبت ، سرشار از آرامش و بسیار خوش سیما بود . به وجودش افتخار می کردم .به تمام معنا مرد زندگی من و برایم تکیه گاهی همچون کوه محکم و سربلند بود .به او دلبسته بودم … آنقدر که همیشه گمان می کردم اگر علی نباشد هرگز قادر به ادامه زندگی نیستم . البته این احساس کاملاً دو طرفه بود چرا که وقتی مجبور شد ، به تنهایی برای گذراندن دوره ای به آمریکا برود بسیار دلتنگ و بی قرار بود .. مدام نامه می داد و تماس می گرفت .. قرار بود بعد از بازگشتش از آمریکا جشن ازدواجمان را برگزار کنیم . سال ۱۳۵۴ و پس از بازگشتش در شهرستان محلات ازدواج کردیم و به پایگاه بوشهر منتقل شدیم . آن زمان هم بیشتر اوقات را تنها بودم .. علی عاشق کارش بود و تقریباً تمام وقتش در محل کار می گذشت ..
افشین پسرم و تنها یادگار علی ، در همین پایگاه رشد کرد .. علی اصرار می کرد، که شرایط بیمارستان های تهران برای زایمان بهتر است . مدتی در تهران خانه عمویم میهمان شدم و تحت نظر پزشک بودم .آن روز ها علی در مسابقات تیراندازی ( گانری ) که در مشهد برگزار می شد شرکت داشت و وقت نداشت که حتی برای یک روز به تهران بیاید .اما هر شب رأس ساعت ۸ با من تماس می گرفت .. روزی به او گفتم : « علی جان ، امروز دکتر بیگدلی به من گفت که باید پانزده روز دیگر منتظر فرزندمان بمانیم » اما هنوز حرفم تمام نشده ، تلفن منزل عمو قطع شد . هیچ راه دیگری هم برای ارتباط نبود .. قطعی تلفن به درازا کشید . چند روز بود هیچ خبری از هم نداشتیم .
تولد تنها یادگار علی
کابوس وحشتناکی بود . همین خواب باعث شد تا صبحدم راهی بیمارستان شوم . به محض آمدن به بیمارستان و معاینه من دستور داد که مرا فوراً به اتاق زایمان ببرند .همان روز تلفن خانه ی عمو وصل شد .. بلافاصله علی تماس گرفت زن عمویم به علی گفته بود : فریده برای وضع حمل رفته بیمارستان.
هنوز اتاق عمل نرفته بودم که علی با لباس خلبانی وارد بیمارستان شد ، او که فرسنگ ها از من فاصله داشت .با دیدنش بی اختیار گریه کردم . علی با لبخند مهربان همیشه اش گفت : فریده فکر کن چطور به دیدنت آمده ام ؟ با یک فروند هواپیمای شکاری اف – ۵ با سرعت مافوق صوت … ! ببین چقدر برایم عزیزی !
با صدای گریه نوزاد کوچکمان ، علی به تمام کادر پرستاری و بخش های مختلف بیمارستان گل و شیرینی هدیه داد .تا ساعت ۳ بعد از ظهر هم در بیمارستان کنارم ماند . اما پس از آن گفت باید هواپیما را به پایگاه برسانم .پسر عزیزم افشین ششم مرداد ماه سال ۱۳۵۵ همزمان با نیمه شعبان به دنیا آمد . یکسال بعد هم ما به پایگاه دوم شکاری تبریز منتقل شدیم .
سال ۵۶ اولین سالی بود که عید نو را به همراه افشین کوچکمان جشن می گرفتیم .چند روز به سال نو مانده بود که روزی علی به من گفت :« فریده جان ! خیلی از دوستان و همکارانم در پایگاه هستند که به خاطر مسئولیت های کاری نمی توانند عید کنار خانواده شان باشند . اگر برایت زحمتی نیست همکاران مجردم را دعوت کنیم تا سال نو را با هم جشن بگیریم و آنان هم تنها نباشند »
پیشنهادش را با آغوش باز پذیرفتم و درست یادم هست که تحویل سال آن زمان ساعت ده و نیم شب بود و ما کلی میهمان داشتیم .با اوجگیری تظاهرات بر ضد رژیم شاه ما در پایگاه دوم شکاری بودیم .همزمان با غائله حزب خلق مسلمان سال ۵۸ در تبریز علی در کنار شهید جواد فکوری که فرماندهی پایگاه را به عهده داشت ، همراه با عده ای از همکاران انقلابی از جمله شهید اردستانی به مقاومت علیه آنان برخاست .پس از خاتمه غائله تبریز در سال ۵۸ شهید فکوری به تهران آمد و ما هم بنا به درخواست ایشان به ستاد نیروی هوایی تهران منتقل و در خانه ای اجاره ای در خیابان جیحون ساکن شدیم .علی بیشتر اوقات تا پاسی از شب در اداره می ماند و سرگرم فعالیت های پروازی و ستادی بود .
فرزندم ۴ ساله بود که جنگ شروع شد . با بمباران ناجوانمردانه فرودگاه مهرآباد توسط دشمن ، سراسیمه به پشت بام رفتیم و دود و آتش و جنگ را برای اولین بار به چشم دیدم . ساعتی از تجاوز دشمن به پایتخت نگذشته بود که علی سراسیمه به منزل آمد . نگران و آشفته بود .پرسیدم چی شده علی ؟ گفت جنگ شده ، جنگ … به چندین پایگاه ایران حمله کرده اند .تعدادی از همکارانم هم شهید شده اند .ناگهان چیزی در دلم فرو ریخت .پرسیدم : حالا چی می شه ؟
او جواب داد : فقط باید برم …
التماس های کودکانه
گرچه من به دلیل درک واقعیت مجبور به پذیرش این مأموریت مهم علی شده بودم اما افشین کوچکمان نمی توانست اجبار پدر خویش را دریابد .کودکم انگار که شومی حادثه ای را ، با قلب کوچکش حس کرده بود ، بی درنگ پاهای پدرش را محکم در آغوش گرفته بود و رها نمی کرد .
هر چه تلاش می کردم او را از علی جدا کنم ، نمی توانستم .افشین همانطور اشک می ریخت و از پدرش می خواست که نرود و او را ترک نکند .چطور احساس کرده بود این آخرین بار است که پدر مهربان و دوست داشتنی اش را می بیند و صدای او را می شنود ؟ نمی دانم … مادر بزرگ بیش از این تاب نیاورد و تلاش کرد با وعده و وعید دستان افشین را که دور پاهای پدر حلقه شده بود جدا کند اما نمی توانست …سرانجام علی تسلیم شد و نشست . افشین را تنگ در آغوش گرفت و با بغضی پنهان گفت : افشین جان ، بابا می خواد بره اداره … برات خوراکی بخره … برات هواپیمای خوشکل بخره . هر چه که تو دلت خواست برات بیاره .. حالا بزار برم .. باشه بابایی ؟ زود برمی گردم با هم می ریم پارک . سرسره بازی .. ، باشه ؟
افشین نگاه کنجکاوش را چرخاند و با اخم گفت :هواپیما نمی خوام خودم دارم . پارک نمی خوام . نرو ! علی رو برگرداند تا من و مادر قطره های شفاف اشک را روی صورتش نبینیم ..مادر بزرگ این بار افشین را محکم در آغوش گرفت و علی در چشم به هم زدنی ناپدید شد .. صدای گریه افشین ، در میان هق هق من و مادر گم شده بود ..پاییز سرد و غمگین آنقدرها هم ما را منتظر نگذاشت و در یکم آبان ماه این سال ( ۵۹ ) خبر پرواز بی بازگشت علی از طریق همرزمان خلبانانش به ما اطلاع داده شد . .
نویسنده دیدگاه: Mohammad
2019/03/4 - 17:15