مادر شهید سیداسماعیل سیرت نیا، درباره پسرش چه میگوید؟
یک روز رو به من کرد و گفت: «مادر جان! من شما را مکه و کربلا فرستادم، دوست داشتی ادامه تحصیل دهم، دادم، حالا میخواهم برایم دعا کنی بتوانم به سوریه بروم و از خاندان جدمان دفاع کنم.» سیداسماعیل از نوجوانی با خدا امام و شهدا عهد و پیمان بسته بود تا روزی که زنده است و نفس می کشد هرگز دست از دفاع جهاد و مقابله با دشمنان نظام و انقلاب و آرمانهای امام و شهدا برندارد.
محمدرضا بینش برهمند
کتاب زخمهای عشق، در سال ۱۳۹۷، درباره با موضوع زنان بزرگی گرد آمده است. در این کتاب شرح زندگینامه و خاطرات ۱۴ نفر از خواهران رزمنده، مادران و همسران شهدا، جانبازان و آزادگان گیلانی آورده شده است. از جمله «مادر شهید سعید حسینزاده فرد»، «همسر شهید بهروز منگنهچی»، «رزمنده فاطمه جعفری مقدم طالمی»، و… حضور داشتهاند. آخرین مصاحبه با نام بانو «شهربانو نوروزی رودبارکی» مادر شهید سیداسماعیل سیرت نیا، علمدار جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی در رشت و شهید مدافع حرم متبرک شده که متولد ۲۳ تیر ۱۳۵۷ در رشت و در روز ۱۶ آبان ۱۳۹۴ در سوریه به دست داعش به شهادت رسید. متن کامل خاطرات این مادر شهید را میخوانیم:
***
اوایل زمستان ۱۳۲۹ در شهرستان لولمان در خانوادهای کشاورز و با ایمان به دنیا آمدم من ششمین فرزند بودم و خانواده پرجمعیتی داشتیم. پدرم با کار کشاورزی و تلاش زیاد روزی حلال کسب می کرد و بر سر سفره میآورد. مادرم نیز پاکدامن و اهل نماز و روزه بود. از کودکی، دستان من و دیگـر بـرادران و خواهرانم را میگرفتند و با خودشان به مسجد میبردند تا عشق معبود و ارادت به اهل بیت(ع) با پوست و گوشتمان عجین شود. در آن سالها رژیم شاهنشاهی از عمران و آبادی شهرها و روستا غافل بود و مردم در شرایط سختی به سر میبردند نه امکانات تحصیلی کافی بود و نه فضای جامعه روحیه مذهبی داشت به همین دلیل در حد فراگیری قرآن و شرکت در مراسم مذهبی توانستم علم و آگاهیام را ارتقا دهم اما همیشه آرزو داشتم بتوانم روزی خواندن و نوشتن را به خوبی یاد بگیرم و پشت میز مدرسه، درس بخوانم. خانواده ام اعتقادات مذهبی بالایی داشتند و اغلب برای سخنرانی علمای برجسته ای همچون مرحوم ،کافی ما را با خود به شهر رشت می آوردند تا پای منبر این ،بزرگان درس معرفت و دینداری را بیاموزیم سال ۱۳۴۶ هفده سالم به پیشنهاد یکی از بستگان که ساکن شهر رشت بودند آقا سیدحسین سیرت نیا را برای ازدواج با من به خانواده ام معرفی کردند. ایشان جوانی زحمت کش مومن و خداترس بود و در کارگاه کفاشی کار می کرد. سیدحسین هم از کودکی پدرش را از دست داده بود و از همان دوران، روی پای خودش بود و برای تأمین معاش ،زندگی کار و تلاش میکرد بعد از معرفی خانواده ،ایشان والدینم قبول کردند و همان سال تقدیر و سرنوشت من و سید حسین با هم پیوند خورد و پس از برگزاری مراسمی ،ساده زندگی مشترکمان را در منزلی استجاری در شهر رشت آغاز کردیم.
اولین فرزندمان دختر بود و بعد از آن به لطف پروردگار صاحب دو پسر شدیم. منزلمان نزدیکی مسجد ابوذر کردمحله بود و اغلب برای خواندن نماز و شرکت در مراسم مذهبی به آنجا میرفتیم.
در دوران تحولات سیاسی و درگیری های مردم برای فروپاشی حکومت ستمشاهی همسرم به اتفاق دیگر نیروهای حزب الهی و انقلابی، در تظاهرات و راهپیماییها حضور پررنگ داشت و من هم گاهی اوقات بچه ها را نزد مادر شوهرم می گذاشتم و همسرم را در این امر ،خطیر، همراهی می کردم. سیدحسین عاشق امام (ره) بود و با اینکه مثل من نتوانست درس و مدرسه را تجربه کند اما از هوش و درک سیاسی و اجتماعی خوبی بهره میبرد و مسایل روز را تحلیل و بررسی میکرد با پیروزی مردم انقلابی و جویای حق ایران حکومت جمهوری اسلامی توسط رهبر فرزانه انقلاب حضرت امام خمینی(ره) پایه گذاری شد و همسرم بیشتر شبها به مسجد ابوذر میرفت تا در کنار دوستانش باشد و از انقلاب و دستاوردهای آن حراست نماید. شهید ایزد دوست شهید معاف … خیلی از جوانان دیگری که با مسیر انقلاب، آبدیده شدند و با شروع جنگ تحمیلی به اوج کمال و سعادت نایل گردیدند. سال ۱۳۵۸ برای آنکه بتوانم در مخارج زندگی کمک حال همسرم باشم به توصیه یکی از آشنایان به بیمارستان هفده شهریور رفتم و مشغول به کار شدم. مدتی ،بعد آسایشگاه معلولین شهر رشت نیز نیرو میخواست با مشورت سیدحسین تصمیم گرفتم به آنجا بروم چون هم ثواب بیشتر داشت و هم حال و هوایش بـا بقیه جاها متفاوت تر بود وقتی به افراد نیازمند و جامانده از روزگار خدمت یک شهریور ۱۳۵۹ با میکردم حس زیبا و شیرینی به من دست میداد. سی شروع آتش جنگ تحمیلی به کشور عزیزمان، اوضاع کمی آشفته شد و دشمن متجاوز بعثی میخواست از این فرصت استفاده کند و خاک وطن را اشغال نماید دشمنان نظام و مردم غیرتمند ایران به شدت کشورمان را در تحریم و فشارهای متعدد قرار دادند تا شاید از این طریق بتوانند به اهداف شوم خود دست یابند مقابله با کمبود ارزاق ،عمومی سوخت و جنگ ،ناخواسته فقط نیاز به یک همت والای ملی و اتحاد و همدلی داشت که ملت در آن سالها به بهترین شکل آن را جامه عمل پوشاندند تا پشت ولایت و رهبری خالی نماند.
بچه ها یکی پس از دیگری بزرگ میشدند و با درس و مدرسه مشغول بودند ولی فرزند دومم سیداسماعیل از همان کودکی بسیار کنجکاو و صبور بود. بـه مسجد و شرکت در مراسم مذهبی علاقه عجیبی داشت و زمانی که پدرش تصمیم گرفت از طریق بسیج پایگاه مسجد ابوذر راهی جبهه های جنگ شود از پدرش قول گرفت او را هم با خود به جبهه ببرد سیداسماعیل، محصل بود و باید به درس و مشق خودش میپرداخت اما ذهن پویایش این اجازه را به او نمیداد و از حضور در مسجد و پایگاه بسیج بیشتر لذت میبرد. همسرم بعد از عملیات کربلای ۴ به طور مداوم عازم جبهه های جنگ شد و تا پایان جنگ در چندین عملیات شرکت نمود و به دفعات از نواحی مختلف بدن، مجروح گردید.
در نبود سیدحسین، پسرم سیداسماعیل خیلی کمک حالم بود و حس مسوولیت پذیری زیادی داشت، اسماعیل همیشه وسایل مورد نیاز منزل را با پولی که میدادم میخرید و میگفت: «مادرجان، نگران نباش جای خالی پدر را من پُر میکنم و هر چه میخواهی به من بگو تا انجام دهم.» وقتی همسرم از جبهه بر میگشت، از حال و هوای آنجا برایمان تعریف می کرد، تمام حواس سیداسماعیل به حرفهای پدر بود، و من هم از شنیدن آن همه رشادت و ایثار سیدحسین و دیگر جوانان رزمنده ی کشورمان احساس افتخار و غرور می کردم دانستم، هدف همسرم چقدر مقدس و قابل احترام است. هرگز مغموم نمیشدم و یا شکایتی نمیکردم، بلکه سعی داشتم مشوق حضور در میدان نبرد با دشمن باشم بعد از اتمام جنگ تحمیلی همسرم با تنی مجروح و اثرات جانبازی، به حرفهاش ادامه داد و سیداسماعیل هم دوست داشت مثل پدرش حماسه ساز و یک مدافع دین خدا باشد در انجام کارهای فرهنگی پیشگام بود و با قرآن انس و الفت زیادی داشت تا حدی که از قاریان برجسته استان گیلان .شد وی به سبب تمرینات مدام ورزشهای رزمی از هیکل و اندام درشت و ورزیده ای برخوردار بود به شهدا و خانواده هایشان ارادت خاصی داشت و همیشه خود را مدیون خون پاک این بزرگان میدانست به تشویق دوستان مدتی وارد حوزه علمیه شد تا دروس حوزوی را پی بگیرد اما به دلیل علاقه وافرش به خدمت در نهاد مقدس سپاه وارد نظام شد و پس از طی دوره های مختلف ،آموزشی لباس فاخر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را بر تن نمود. سیداسماعیل از آن جهت که میدانست من خیلی دوست داشتم او درس بخواند و ادامه تحصیل دهد به خواسته ام احترام گذاشت و در حین خدمت در ،سپاه هم دیپلمش را گرفت و هم موفق شد لیساس خود را در رشته علوم ،سیاسی اخذ نماید با تشویق و ترغیب سید اسماعیل من چند سالی به کلاس نهضت سواد آموزی رفتم و درس خواندم و با سواد شدم.
پسرم سیداسماعیل جزو نیروهای سپاه تهران بود و در آنجا خدمت می کرد. سال ۱۳۸۵ دینش را کامل نمود و سنت حسنه ازدواج را به جای آورد. سید اسماعیل خیلی خوب و مهربان و خانواده دوست بود هر بار که من و پدرش به تهران میرفتیم چند وقتی ما را پیش خودش نگه میداشت و از هر نظر به ما خدمت می.کرد گاهی مرا سر مزار شهدای گمنام میبرد و از من میخواست برایش دعا کنم شهید شود با آنکه خواستهاش قلبم را به درد می آورد ولی با لبخند میگفتم سیداسماعیل چه میگویی، الحمدا… نه جنگ است و نه درگیری که تو میخواهی شهید شوی پسرم در وجودش غوغایی بود و کسی از این موضوع خبر نداشت زمانی که نیروهای ملحد داعش و تکفیری به کشورهای مسلمان همسایه ما حمله ور شدند و اماکن مقدسه را مورد تعرض بی رحمانه قرار دادند سیداسماعیل دیگر خواب و آرام نداشت. به گفته فرماندهانش چند بار برای اعزام به سوریه داوطلب شد ولی با رفتنش موافقت نمیکردند کار به جایی کشیده شد که رو به فرمانده اش کرد و گفت «اگر مرا اعزام نکنید روز قیامت نزد جدم جلوی شما را خواهم گرفت.» سیداسماعیل برای آنکه بتواند جزو مدافعان حرم زینبی شود مدتی کلاس آموزش زبان عربی رفت و سعی کرد از هر نظر رضایت مسوولان مربوطه را جلب نماید.
یک روز رو به من کرد و گفت: «مادر جان! من شما را مکه و کربلا فرستادم، دوست داشتی ادامه تحصیل دهم، دادم، حالا میخواهم برایم دعا کنی بتوانم به سوریه بروم و از خاندان جدمان دفاع کنم.» سیداسماعیل از نوجوانی با خدا امام و شهدا عهد و پیمان بسته بود تا روزی که زنده است و نفس می کشد هرگز دست از دفاع جهاد و مقابله با دشمنان نظام و انقلاب و آرمانهای امام و شهدا برندارد. آنقدر تمنا و استغاثه و سماجت به خرج داد تا اینکه موفق شد مهر ۱۳۹۴ دل فرماندهانش را نرم کند و اسمش را در لیست داوطلبان اعزام به سوریه ثبت نماید، به علت کثرت داوطلبان باید قرعه کشی صورت می گرفت و از شانس و اقبال خوب، پسرم اولین نفری که اسمش را صدا کردند، سیداسماعیل سیرت نیا بود. از شدت خوشحالی بال در آورد و با شوق و ذوق وصف ناپذیری این خبر را به خانواده داد. سرانجام، به اتفاق جمعی از نیروهای مخلص لشکر اسلام، عازم سوریه شد تا جلوی عناصر مفسد داعشی، قد علم کند.
سیداسماعیل آگاه بود و میدانست این رفتن بازگشتی ندارد و این موضوع را به برخی از دوستانش گفته بود بعد از گذشت بیست و هشت روز از حضور در میادین نبرد با تکفیریها بر اثر اصابت گلوله های خصم دشمن و ترکش های داغ بوسه بر تن این عاشق دلباخته حق زدند و خرقه وانهاد و جان عاشق را به عاشقان الله سپرد و در انوار الهی آرمید. شهید سیداسماعیل سیرت نیا به معنای واقعی کلمه، عاشق شهادت بود و میتوان گفت او بارها شهید شده بود، خون جوشان و خداجویش انرژی عظیمی از عشق و ایثار در خویش می گرداند. گویا خدا او را برای مبارزه و استقامت آفریده بود یک لحظه آرام و قرار نداشت، در شوقی شگفت و باور نکردنی غوطه میخورد گویا یک لحظه آرامش و نظاره کردن را گناه بزرگی میدانست.
با شنیدن خبر شهادت پسرم، سیداسماعیل دست به آسمان بلند کردم و شاکر خداوند متعال شدم که این هدیه را از ما پذیرفت. سید اسماعیل از من خواسته بود، اگر خبر شهادتش را آوردند، قالب تهی نکنم و همچون دوران هشت سال دفاع مقدس، محکم و استوار بایستم تا دشمن ذلیل تر و شرمنده شود. یک روز همسر رزمنده و جانباز دفاع مقدس بودم و امروز مادر شهید مدافع حرم نام گرفته ام. مگر انسان چه عزتی از این بالاتر را می تواند طلب کند؟ زخمهای عشق کم نیست هر چقدر سوز و گدازش بیشتر باشد، حلاوت رسیدن به جانان وسعت مییابد، آری مدافعان حرم شاهنامه بلند شهادت اند. دیوان عاشقی اند. شعرهای سرخ با واژههای خون، بر وزن عشق و قافیه هایی از جنس قلب پاره پاره عاشقی در قالب غزل عشق و مثنوی بلند شهادت دارند و خوشا آنان که اهل زیارت بودند، نه زر، که در نیمه راه سفر عاشقی پرپر شدند و به مولای عشق پیوستند.
منبع: زخمهای عشق، نویسنده: محمدرضا بینش برهمند، محقق: سیدهرقیه ترمهقاضیانی، با همکاری موسسه جامعه پژوهشگران قلم استان گیلان، با حمایت مالی: شورای اسلامی شهر رشت دوره پنجم، ناشر: دلکام، رشت، اول، ۱۳۹۷، مصاحبه از: شهربانو نوروزی رودبارکی مادر شهید سیداسماعیل سیرت نیا، ص۱۳۷-۱۴۴