مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
دوشنبه ۱۲ آذر ۱۴۰۳ - Monday 2 Dec 2024
محتوا
مصاحبه با آیت الله ربانی املشی

مصاحبه با آیت الله ربانی املشی

مصاحبه مجله پیام انقلاب با آیت الله ربانی املشی(۱)   بسم الله الرحمن الرحیم بررسی و کنکاش در زندگانی شخصیت های معاصر کنونی، که در جامعه ما به لحاظ خصوصیات و صفات حسنه ای که دارند نمونه و الگو هستند. یکی از طرقی است که می تواند نویسندگان راه حقیقت را به سرمنزل مقصود برساند. […]

شنبه 5 مارس 2011 - 15:47

مصاحبه مجله پیام انقلاب با آیت الله ربانی املشی(۱)

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بررسی و کنکاش در زندگانی شخصیت های معاصر کنونی، که در جامعه ما به لحاظ خصوصیات و صفات حسنه ای که دارند نمونه و الگو هستند. یکی از طرقی است که می تواند نویسندگان راه حقیقت را به سرمنزل مقصود برساند. در ادامه مطالبی که این مجله تحت عنوان پاسداران اسلام داشته و با شخصیت های مورد بحث دیدار و گفتگو کرده است. این بار به دیدار آیت الله ربانی املشی رفته و پیرامون زندگی و خاطرات ایشان به گفتگو نشستیم. که ماحصل آن را در دو شماره تقدیم خوانندگان عزیز خواهیم نمود. اینک توجه شما را به اولین قسمت آن جلب می نماییم:

 

س: با تشکر از اینکه ما را به حضور پذیرفتید لطفأ در مورد بیوگرافی کامل خود در ابعاد مختلف توضیحاتی بفرمایید؟

ج: بسم الله الرحمن الرحیم، بیوگرافی من از نظر زندگی خصوصی،اجمالأ این است که در یک خانواده روحانی شریف و متدین در قم که از زندگی بسیار ساده و بی آلایشی برخوردار بودند، در سال ۱۳۱۳ و در روز نیمه شعبان پا به عرصه زندگی گذاشتم و از این جهت که روز نیمه شعبان روز تولد حضرت ولیعصر (عج) متولد شده بودم، پدرم مرا محمد مهدی نامید.

در سنین طفولیت حدود ۵ الی۶ سال بیشتر نداشتم که مادرم مرحوم شد و از این جهت که از نعمت داشتن مادر محروم شده بودم، پدرم بیش از پیش به من محبت و عنایت داشت و همیشه از ارشادات و محبت ها و راهنمایی های او برخوردار می شدم.

خاطره ای از آن زمان به یاد دارم که شاید برای خوانندگان مجله پیام انقلاب مفید باشد: پدر من روحانی ای بود که یک زندگی ساده و بی آلایشی داشت، منزلی در انتهای شهر قم داشتند، اینکه می گویم انتهای شهر قم مبالغه نیست، آنسوی منزل ما به جز یک منزل، منزل دیگری وجود نداشت، کوچه ها و پس کوچه های بسیار بد، امکانات هم در گذشته بسیارکم بود، مدرسه مخصوصاً اگر کسانی مقید بودند مدارس تا حدودی بهتر باشد در قم خیلی کم بود در قم نزدیک پل آهنچی نزدیک «مسجد امام» مدرسه ملی ای بنام سنائی بود که ناگزیر بودم از منزلمان که نزدیک «شاه احمد قاسم»، انتهای شهر و بیابانهای قم بود، این راه طولانی را برای رفتن به مدرسه در زمستانهای سخت و با مشقت طی بکنم.

بارها از پدرم چه در سنین طفولیت و چه بعد از آن تقاضا میکردم که پدر، خوب است این منزل را عوض کرده و در یک جایی نزدیکتر که برای ما تهیه آن ممکن باشد، خانه تهیه کنید. پدرم از روی تقوا و زهدی که داشت از من سوال می کرد: پسرم اگر منزلی در محلی که نزدیکتر است  در نظر داری منتقل شویم آیا از آن منزل بهتر وجود دارد یا نه؟ من ناگزیر میگفتم: بله. می گفت: وقتیکه به آن منزل برویم آیا آرزوی آن منزل بهتر را میکنی یا نه؟ ناچار بودم که بگویم: بله چون حقیقتی بود، می گفت: پس در انسان همیشه یک نوع امال و آرزو وجود دارد، خوب است که این آمال وآرزو را یک جا انسان سرکوب کند و جلویش را بگیرد، چه بهتر که همینجا، در همین مرتبه اول جلوی آمال و آرزوی خود را بگیری و به اینصورت همیشه مرا راضی میکرد و تا هنگامیکه پدرم در قم بود در همان منزل اقصی المدینه زندگی میکردیم در زهد و تقوای پدرم همین بس که آنقدر از همان منزل و زندگی محقر که شاید کمتر طلبه ای تحمل آن نحو زندگی را در آن عصر داشت، – در عصری که مردم از نظر زندگی بیشتر در مضیقه بودند- در عین حال از زندگی خود بسیار خوشحال بود و حتی می توانم بگویم کمتر کسی را دیده ام که مانند ایشان آرزوهای دنیوی را در خود کشته باشد.

من تنها فرزند مادرم هستم، برادر کوچکتری داشتم که چند سالی بعد از فوت مادرم مرحوم شد، پدرم از آنجائیکه به ما خیلی علاقه مند بود مدتی ازدواج نکرد و می گفت: می ترسم اگر ازدواج کنم، به این بچه ها صدمه ای وارد بشود و چند سالی به این وضع گذشت و در این چند سال عمه ام از ما پذیرایی میکرد. بالطبع خانواده ای که از نظر امکانات در مضیقه باشد و محبت مادری هم در آن مدفون شده باشد، مشکلات و گرفتاری هایی وجود دارد که تمام این مصائب با محبت های بی شائبه و بی دریغ پدر تأمین می شد پدرم همیشه مرا متوجه معنویت میکرد، او در عمل درس معنویت می داد یکی از خصلت های بارز او این بود که هیچ گاه در زندگی دست نیاز به طرف کسی دراز نکرد و الحمدلله این روحیه را به من هم داد.

پس از چند سالی که بدین صورت گذشت، پدرم با اصرار همشیره اش ناگزیر شد که عیالی اختیار نماید، و از آن همسر صاحب سه پسر شد که الحمدلله آنها از افراد پاک و خدمتگزاران انقلاب اسلامی می با شند و در عین حال همان روحیه پدری در آنها هم اثر کرده و نمونه ای می گویم تا روحیه آنها را بشناسید در زمانی که آقای هاشمی متصدی وزارت کشور بود یکی از آنان را برای استانداری یکی از استانها کاندیدا نمود از من خواست که به برادرم بگویم پیش ایشان برود و بعد از اینکه به وزارت کشور رفت، استانداری را نپذیرفت، از او سوال کردم که چرا قبول نکردی؟ عذری که برای من آورد این بود: اگر مرد کار باشم در همین جا مشغول انجام وظیفه و خدمت هستم و لازم نیست در پست دیگری باشم و مهمتر اینکه نمی خواهم از عنوان و حیثیت شما هیچ استفاده ای کرده باشم و بخاطر اینکه برادر شما هستم، استاندار شوم. این چه حالت خوبی است که برادرم از پدرم به ارث برده اند و چه خوب است که ما ملت ایران بکوشیم و خویشتن را از نظر تقوا و فضیلت قوی نماییم و اگر از این نظر غنی نشدیم هرچه که انجام دهیم اگرچه برای جامعه و جمهوری هم مفید باشد برای خود ما مثمر ثمر نخواهد بود.

مرحوم پدرم تا جایی که می توانست و امکاناتی داشت در ایام مدرسه، در مسائل ریاضی و غیره با اینکه درس جدید نخوانده بود به من کمک می کرد و در دوران طلبگی تا حدودی با بنده کار می کرد و البته اطمینان داشتند که من کاری را که به عهده دارم انجام میدهم و شاید خیلی نیازی نمیدیدند از اینکه بیشتر از آن مقدار مختصر با من کار کنند. البته قابل توجه است که پدر بنده اگر تمایل داشت به اینکه امکاناتی فراهم کند و از نظر زندگی در وسعت باشد، چون شخص محترمی بود، کاملاً می توانست اینکار را انجام بدهد ولی اصولاً ساختمان وجودی اش طوری بود که میل نداشت از حدود تجاوز کند و کاملاً مانند یک طلبه در سطح پایین زندگی میکرد و تا آخر هم به این نحو زندگی کرد و حتی در هنگامیکه بنده حدود ۲۰سال سن داشتم و ایشان با اصرار مردم از قم به املش مهاجرت کردند در آنجا هم زاهدانه زندگی کردند و هیچگاه خود را به دنیا آلوده نساخت، الحمدلله، «عاش سعیدا و مات سعیدا»

در زمان طفولیت از نظر منزل و زندگی و لباس و ایاب و ذهاب در سطح خیلی پایین بودم بطوریکه حتی در زمستان آرزوی کفشی را داشتم که آب در آن نرود به یاد دارم در ایام زمستان و به هنگام رفتن به مدرسه، کفشی که مانع رسیدن آب به پاهایم باشد، نداشتم و گیوه ای که بعد از پاره شدن، وصله شده بود و به قول قمی ها، آن را دوره کرده بودند، می پوشیدم، هربار که از مدرسه برمی گشتم لازم بود که اول پاهای گلی ام را شسته و بعد وارد اطاق شوم. در آنزمان کفشهای لاستیکی که از چرخ یا تیوپ ماشین که دیگر به کار نمی رفت، می بریدند و با چسباندن به شکل کفش درست می کردند و قبل از اینکه کفش لاستیکی را، کارخانه ها درست بکنند، چنین کفشهایی در قم موسوم شده بود و پوشیدن یکی از این کفشها آرزوی من بود که آخر هم نتوانستم به این آرزو برسم، البته از این زندگی راضی بودیم و روزگار می گذشت.

از لحاظ خورد و خوراک در وضع بدی نبودیم و اصولاً پدرم با شائبه ها و پیرایه های زندگی، خیلی مخالفت می کرد، ولی با اصول زندگی موافق بود. از نظر خوراک به مقداری که باید باشد مخالفتی نداشت. البته چون پدرم با تشریفات مخالف بود، اگر می خواستم یک دفتر خوب برای پاکنویس املاء یا حساب بخرم از خریدن آن هم گاهی دریغ می کرد و می گفت: لازم نیست، اصل کار این است که معلوماتت زیاد بشود حال دفترش خوب یا بد باشد، ولی سلیقه من این بود که از دفتر خوب استفاده کنم و چون ظهرها در مدرسه می ماندم پولی را که برای ناهار از پدر می گرفتم، اگر می خواستم که غذای خوبی بخورم نان و حلوا ارده می خوردم و این غذا را خیلی دوست داشتم، شاید روزی درحدود ده شاهی پول ناهار و تو جیبی می گرفتم و چون دفتر مطلوب نداشتم از این پول برای خرید ناهار دریغ می کردم و شاید در زمان متفقین بود که یک نوع نان خشکی شبیه بیسکویت بود که خیلی خشک و بی مزه بود و به بازار آمده بود که از نان و حلوا برای من ارزانتر تمام می شد و به یاد دارم که بعد ناهار از آنها می خریدم و بقیه پول ناهارم را جمع می کردم تا بتوانم دفتر و چیزی که لازم دارم و پدرم از خریدش امتناع می کند از آن پول استفاده کنم.

چون پدرم به خاطر عدم اعتماد دینی به مدارس جدید از رفتن به مدرسه جدید وحشت داشت در حدود پنج سالگی بودم که وارد مکتب شدم و بعد از دو سال که در مکتب درس خواندم به این نتیجه رسیدیم که مکتب کافی نبوده و مدارس از نظر علمی بهتر تربیت می کنند و به مدرسه رفتم و دوره ابتدایی مدرسه را تمام کردم، پس از دوران تحصیل ابتدایی پدرم اصرار فرمودند که به تحصیل علوم قدیمه بپردازم و علتش این بود که می ترسید جو مسموم مدارس و محافل متجددین در روحیه ام اثر سوء بگذارد و خدای ناکرده در ایمانم خللی وارد شود. در دوران زندگی همیشه از افراد متقی و پرهیزگار و با فضیلت خیلی خوشم می آمد همیشه احساس می کردم که «احب الصالحین و لستُ منهم» اگرچه از صالحان نیستم و نبودم ولی همیشه افراد با تقوا و صالح و پرهیزگار را خیلی دوست میداشتم و کمتر دل به ارادت کسی میدادم مگر آنکه مطمئن می شدم انسانی پرهیزگار و متقی است، و حتی در تمام دوران تحصیل این احساس را در خود داشتم که هرگز مرید علم به تنهایی نشوم گرچه شخص بسیار عالم و فاضل و متخصص باشد. و تصور می کنم که این حالت را از پدرم به ارث برده ام و ارشادات و هدایتهای آن مرحوم، چنین حالتی را در من تقویت کرده است.

از سنین طفولیت به مرحوم آیت اله العظمی حاج سید محمد تقی خوانساری خیلی ارادت داشتم و به فدائیان اسلام نیز علاقه مند بودم، چون شهامت، شجاعت، فداکاری، گذشت و تقوا را در آنها مشاهده می کردم، من در سنین نوجوانی و شاید جوانی بودم که مرحوم آیت الله خوانساری را درک نمودم و شاید حدود ۱۶الی ۱۷ سال بیشتر نداشتم که آیت الله خوانساری مرحوم شدند و به یاد دارم در بستر بیماری بودم که خبر فوت ایشان به من رسید ولی به قدری به ایشان علاقه مند بودم که نتوانستم تحمل بکنم و یا همان حالت بیماری از رختخواب برخاستم و برای تشییع جنازه و بلکه استقبال از جنازه آن مرحوم تا حدود پانزده فرسخی تهران در کنار سایر مردم از جنازه ایشان استقبال کردم جنازه ایشان از تهران به قم منتقل و در قم دفن شد.

در ایام تحصیل خیلی استاد عوض نمی کردم بلکه هم مباحثه هایم هم محدود بودند. بعضی از طلاب هستند که هم مباحثه خیلی عوض می کنند، ولی بنده اینطور نبودم و یک سلیقه خاصی داشتم و تا اینکه فردی را برای مباحثه بپسندم خیلی طول می کشید اما وقتیکه کسی را می پسندیدم او هم مباحثه دائمی بنده می شد. درست به خاطر ندارم که تا قبل از سیوطی و مغنی چه کسی هم مباحثه بنده بود اما از آن به بعد با آقای هاشمی رفسنجانی آشنا شده و با ایشان شروع به مباحثه کردم و طلبه دیگری به نام تربتی هم با ما مباحثه می کردند و ایشان تا شرح لمعه خواندند و بعد وارد تحصیل تجدید شده و در نهایت پزشک شدند. ولی بنده با آقای هاشمی رفسنجانی تا درس خارج هم که چندین سال پای درس حضرت امام خمینی می رفتیم با یکدیگر مباحثه می کردیم و ایشان پس از هفت هشت سالی که درس خارج را هم در قم بودند، در نتیجه بحران های سیاسی و گرفتاری هایی که برای ایشان پیش آمد مجبور شدند که به تهران بیایند و دیگر در تهران ماندند و از آن پس بود که با بعضی دیگر از جمله، آقای مؤمن عضو شورای عالی قضایی، آقای طاهری خرم آبادی نماینده امام در سپاه مباحثه می کردم . تحصیلاتم را تا سطح، پیش اساتید معروف سطح می خواندم، از جمله کسانی که سطح را در خدمتشان تلمذ کرده ام حضرت آیت اله العظمی منتظری هستند که مکاسب و منظومه سبزواری و مقداری از کفایه را خدمت ایشان خواندم، به درس خارج که رسیدم، مدت محدودی برای انتخاب استاد درس خارج در درس اساتید مختلف حوزه علمیه قم شرکت می کردم تا اینکه دریابم درس کدام یک از آنها برایم مفیدتر و مطلوبتر و بهتر است، درس مرحوم آیت اله العظمی بروجردی را تا وقتیکه حیات داشتند اغلب شرکت می کردم، شاید حدود ۲الی۳ سال در درس ایشان شرکت نمودم ولی در همان موقعی که در درس ایشان می رفتم، درس اساسیم مثل اغلب طلاب درس حضرت امام خمینی که درسی مرتب و بامحتوا و با پیشرفت بود به حساب می آمد و قریب به یک دوره اصول را خدمت ایشان تلمذ کردم و در تمام مدتی که اصول می خواندم در درس فقه ایشان هم شرکت می نمودم. پس از اینکه ایشان را تبعید کردند مدتی مثل اغلب شاگردان معظم له سرگردان بودم که در درس چه کسی شرکت نمایم و نهایتاً درس مرحوم آیت اله محقق داماد را انتخاب کردم و تا مدتی که ایشان در قید حیات بودند از درس ایشان استفاده می کردم و بعدها مقداری در درس آیت اله حائری شرکت نمودم و دو الی سه سالی که بدین نحو گذشت از آن پس دیگر در درس شرکت نمی کردم و فقط مباحثه ای جمعی با آقای مومن و طاهری خرم آبادی و آقای حسینی و تهرانی داشتم.

در همان دوران طلبگی که بیش از هیجده سال نداشتم ازدواج کردم و ثمره این ازدواج هم پنج فرزند است که چهار فرزندم دختر و یکی پسر می باشد و بحمدا… زندگی خوبی در کنار هم داریم.

دوران سختی بنده از نظر وضع مادی در همان زمان طفولیت بود و بعد از اینکه بزرگ شدم به تدریج از نظر مادی هم تا حدودی وضعمان بهتر و درآمدمان بیشتر شد و چون مقداری شهریه می گرفتم مبلغی درآمد تبلیغ و مقداری هم پدر کمک می کرد، البته باز هم یک زندگی متوسطی داشتم و روحیه پدرم به نحوی که گفتم در من اثر گذاشته بود که به حدود خود قانع و محدود بودم و نمی گذاشتم که از حدود تجاوز شود که محتاج شوم و بعدها باز امکانات ما کمی زیادتر شد ولی بحمدا… در تمام دوران زندگی، از اسراف، تبذیر و زیاده روی بدم می آمد و دلم می خواهد که از حدود در هیچ حالی تجاوز نکرده باشم و همیشه به خانواده ام این سفارش رو می کنم که از حدود تجاوز نکنید و بحمدا… هرگز هم نیازمند به کسی نشده ایم و زندگی با کفاف و عفاف می گذرد.

بعد از اینکه ازدواج کردم در همان منزلی که در انتهای شهر و بیابان های قم داشتیم و بیش از دو اطاق و نصفی نداشت،اینکه می گویم نصف اطاق، برای اینکه یکی ازاطاقها بقدری کوچک بود که دیگر بدان اطاق نمی شد گفت. در آن منزل خانواده بنده و خانواده پدرم با هم زندگی می کردیم و یکی از فرزندانم در همان خانه چشم به دنیا گشود و یک اطاق در اختیار بنده و خانواده ام و یک اطاق و نصف دیگر در اختیار پدرم بود.

بعد از اینکه پدرم از قم به املش مهاجرت کردند از انجاییکه از آن محل در قم ناراحت و با آنجا مأنوس نبودم و البته عدم انس بنده با آنجا تنها از نظر مادی نبود چون که منطقه ای عقب افتاده بود و حتی در سنین کوچکی من از آن منطقه خیلی رنج می بردم و حتی در آنجا یک همبازی هم نداشتم و تنها بازی و تفریح ما در منزل بود چون آن منطقه بچه های مؤدبی نداشت و اخلاق اسلامی و انسانی نداشتند لذا با هیچ بچه ای در آن محل همبازی نبودم و چون منطقه خوبی نبود و پدرم هم از قم رفته بودند و ایشان هم بی میل نبودند که آنجا بفروش برسد تا بلکه بتوانند برای خودشان از محل فروش آن منزل در محل سکونتشان مسکنی تهیه نمایند و در نتیجه آن خانه را فروختم و از آن محل بیرون آمدم و مدتی هم در منزل پدر همسرم یک اطاق و یک زیرزمین در اختیار داشتم، که از زیرزمین برای خورد و خوراک و خواب خودمان استفاده می کردیم و از اطاق برای پذیرایی میهمانها استفاده می کردیم. و بعدها باز هم امکاناتم  بهتر شد و توانستم منزلی در کوچه ایثار قم اجاره نمایم و ظاهراً در حدود هشتاد تومان اجاره خانه می دادم. زندگی من مثل اغلب طلاب محدود بود و یک قسمت مهم درآمدم همان پولی بود که پدرم در سال حدود ۸۰۰ تومان و بعضی سالها ۹۰۰ الی۱۰۰۰ تومان به ما کمک می کرد و تقریباً در همین حدود هم در سال اجاره خانه می دادم و شاید یکی دو برابر این مبلغ هم درسال درآمدهای دیگری داشتم و با همان مبلغ زندگی را می گذراندیم و برای نمونه از یک سفر تبلیغی که جزو خاطره های زندگی من است برایتان بگویم:

گویا همان سالهای بعد از زمان مصدق بود که برای ارشاد و تبلیغ به اتفاق آقای هاشمی به فسا رفتیم، سفری که الحق کم شائبه و شاید برای خدا بود آقای حسن صانعی هم در این سفر بودند که باحتمال قوی ایشان قبل از ما به فسا رفته بودند.

در یکی از دهات آنجا یک ماه مبارک رمضان را تبلیغ می کردیم، اولین خاطره از این سفر را بگویم: وقتی که به فسا رفتیم، شهید دکتر باهنر هم قبل از ما به فسا برای تبلیغ آمده بودند ابتدا ایشان به همان دهی اعزام شده بودند که بعد قرعه به نام بنده افتاد و بعد از ایشان تا آخر ما در آن ده ماندیم، این ده سابقه بدی داشت و در این ده سابقه توده ای گری و مخالفت با دین و مذهب در بین مردم وجود داشت، شهید دکتر باهنر بدانجا که رفته بودند و یکی دو روزی که در آنجا بودند، روحانی شهر آقای ارسنجانی تشخیص دادند که مرحوم دکتر باهنر صلاح نیست در آن ده بماند، چون اهل این ده یکبار شهید دکتر باهنر را در مسجد گذاشته بودند و خودشان از مسجد بیرون آمده و در مسجد را به روی ایشان بسته بودند و هنگامی که بنده بدانجا رفته و یک منبر آزمایشی هم رفتم، آقای ارسنجانی تشخیص دادند که شاید من بهتر بتوانم در آنجا در مقابل این مردم ایستادگی نمایم، چونکه آقای باهنر خیلی نجیب و متین و محبوب بودند و شاید ایشان را بیشتر ناراحت می کردند، لذا به بنده دستور دادند که بدانجا بروم و آقای دکتر باهنر به دهی اعزام شدند، که آن ده خوش سابقه بود مردم آنجا به دین و مذهب علاقه مند بودند، بالاخره بنده تا آخر ماه مبارک رمضان با همه گرفتاریها در آن ده ماندم. بعدها شنیدم در حدود ۱۹۰ تومان از آن ده برای آقای ارسنجانی فرستاده بودند که به ما کمک بشود، گمانم ۶۰ تومان هم آقای ارسنجانی به آن اضافه کردند و۲۵۰ تومان در آن ماه درآمد داشتم ولی به نظرم می رسید که عایدات معنوی آن مسافرت زیاد داشت.

البته درآمد مادی در این سال کمتر از سالهای دیگر بود بنده توقع همین مبلغ را هم نداشتم هدفمان واقعاً تبلیغ و ارشاد بود. آن ده جائی نبود که بتوان چیزی جز تبلیغ و ارشاد توقع داشت مردم از هرگونه امکاناتی محروم بودند خودشان احتیاج به کمک داشته بعدها من فهمیدم که آقای ارسنجانی مقداری برنج و روغن و قند و شکر برای مخارج یک ماه بنده در اختیار صاحب خانه گذاشته است این یک نمونه درآمد مادی شده بود.

و شاید بتوان گفت  که در مجموع درآمدم در سال از منبر رفتن و گرفتن شهریه و کمک پدر حدود دو الی سه هزار تومان بیشتر نبود و از این مجموع مقداری برای اجاره خانه و بقیه را برای خرج زندگی طلبگی استفاده می کردیم.

ادامه دارد…

منبع: مجله پیام انقلاب، شماره ۷۶، آذر ۱۳۶۱، ص۱۲ تا ص۱۵

 

 

مصاحبه مجله پیام انقلاب با آیت الله ربانی املشی(۲)

فعالیت های اجتماعی ـ سیاسی

از همان دوران کودکی کارهای سیاسی و اجتماعی را دوست می داشتم و بسیار علاقه مند بودم. در حدود ۱۷ الی ۱۸ سال داشتم در زمان مصدق بود. انتخاباتی برای مجلس که در قم انجام گرفتند با توجه به اینکه تقریباً نه سر پیاز بودم نه ته سیر. بطوریکه حتی بنده نمی توانستم رأی بدهم و از این بابت هم خیلی ناراحت بودم، اما در همین حال در میتینگ یکی از کاندیداهای انتخاباتی که مورد علاقه ام بود شرکت فعال داشتم چون مرحوم آیت ا… کاشانی از این کاندیدا حمایت می کردند. آخر من به مرحوم آیت ا… کاشانی ارادت خاصی داشتم در نتیجه شوق دیدار و علاقه ای که به کارهای سیاسی داشتم حتی یکبار بدون اجازه مرحوم پدرم با جمعیتی که به حمایت از طرفداری از کاندیدای مورد علاقه شکل و جهت مخالفت با کاندیدای دیگری که مورد حمایت شاه بود به تهران آمده بودند به تهران آمدم تا در خانه دکتر مصدق متحصن شوند و عرض حال کنند البته تلاش مردم به جایی نرسید و ایشان هم انتخاب نشد و همان کاندیدایی که از طرف شاه بود به مجلس رفت پس از اینکه از تهران به قم برگشتم و میدانستم که خطاکار هستم خیلی منفعل بودم و نمی دانستم پاسخ این کار خلاف را چه بگویم. پدرم که انفعال شدید مرا مشاهده نمود تنها به برخورد سنگین اکتفا نمود و پس از دو سه روزی حالت عادی شد. و مرا که نوجوان پرشوری بودم بخشید و بنده هم واقعاً از این ماجرا عبرت گرفتم و هرگز بدون اذن پدر کاری را انجام ندادم.

زمانیکه در مدرسه فیضیه سیوطی و مغنی می خواندم به یاد دارم که در زمان نواب صفوی بود و همان روزهایی بود که می خواستند جنازه رضا شاه را به ایران بیاورند، شهید واحدی از فدائیان اسلام که با اینکار مبارزه و مخالفت می کردند به قم آمده بود و همینکه مرحوم شهید واحدی بالای بلندی قرار می گرفت و هوالعزیز می گفت، فوراً کاری می کردم که درس تعطیل شده تا پای صحبت شهید واحدی برویم اینها همه علامت این بود که پرخاشگری و ایستادگی در برابر باطل و انجام کاری اجتماعی سیاسی علاقه مند هستم در ابتدای اشغال فلسطین توسط صهیونیستها به یاد دارم که یک روز یک روحانی سید اهل اصفهان در مدرسه فیضیه برای طلاب مدسه فیضیه در زمینه اشغال فلسطین سرزمین مقدس مسلمانها شروع به سخنرانی و اظهار ناراحتی کرد او می گفت: آخر ما چه مسلمانی هستیم مگر پیغمبر اکرم (ص) نفرموده است «من سمع مسلماً ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم» چرا فلسطین توسط صهیونیست اشغال می شود و شما کاری انجام نمی دهید؟ و طلاب را به دفاع از فلسطین تشویق می کرد و از آنجائیکه آیت ا… خوانساری فردی آزاد و باشجاعت و شهامت بود و اینگونه مسائل که پیش می آمد (با اینکه ریاست با حضرت آیت ا… بروجردی بود)، بیشتر به ایشان مراجعه می شد طلاب به منزل مرحوم آیت ا… خوانساری رفتند و به ایشان گفتند: ما را کمک و هدایت کنید که می خواهیم از فلسطین دفاع کنیم و به یاد دارم در آن جمعیت هم حضور فعال داشتم و با توجه به اینکه اکثر شرکت کنندگان در مذاکرات بزرگ مال و بقول معروف آدمهای حسابی بودند اما یکی از افراد نوجوان که به اصطلاح سنگ فلسطین را به سینه می زد من بودم، همراه با انان خدمت آیت ا… خوانساری رفتیم و هنگامیکه آن روحانی سید در منزل مرحوم آیت ا… خوانساری مجدداً صحبت کردند. آیت ا… خوانساری در نهایت خلوص و با کمال بی آلایشی گفتند: «من با دولت تماس می گیرم و اگر اسلحه در اختیار ما بگذارد همه به فلسطین رفته و از آن سرزمین مقدس دفاع می کنیم» و البته پیدا بود که دولت آنزمان هرگز چنین کاری را نمی کرد و اصلاً نظام شاهنشاهی همیشه در اختیار آمریکا یا انگلیس بوده که خود آنها هم فلسطین را غصب و در اختیار اسرائیل جنایتکار گذاشته اند. آنچه که گفته شد مربوط به گذشته و چیزهایی بود که از قبل از سال۴۲ به یادم آمد، اما نسبت به پانزده خرداد به این طرف و کمی جلوتر از آن انجمن های ایالتی و ولایتی سؤال می کنید باید بگویم که در آن ایام از طلاب جوانی بودم که جزو شاگردان امام که نزدیک امام بودند و نیز پرانرژی و بقول طلاب در آن روزها از طلبه های داغ به حساب می آمدم و هرگونه فعالیتی که به عهده ام می گذاشتند با کمال رغبت انجام می دادم. در پانزده خرداد به سفر تبلیغی رفته بودم و پس از دستگیری حضرت امام در همانجا یک سخنرانی داغ و تندی کردم و خواستند که مرا دستگیر کنند ولی توسط عده ای از آنجا بیرون آمدم و به طرف تهران حرکت کردم. و از آن پس بود که بازار انقلاب کارش داغ شد و من هم در این زمینه هرگز پی نقش نبودم در جریان کارهایی که می کردیم و حکومت شاهنشاهی از بعضی آنها مطلع می شد و خوشش نمی آمد و فعلاً نه حال و نه فرصت بازگوئی آنها است، بارها دستگیرم کردند نمیدانم شش یا هفت بار به زندان افتادم و هربار ماهها در زندان بودم و همیشه جزء کسانی بودم که علیه رژیم فاسد پهلوی مبارزه و مخالفت می کردم. در سال۵۴ بود که حکومت شاه از کارهایی که در حوزه می شد خیلی عصبانی شد و تصمیم حادی گرفت.

یکباره ۲۵ نفر از اساتید قم را تبعید کردند من هم جزو آنها بودم سه سال در تبعید به سر بردم، مدت یازده ماه در شوشتر و ۲۵ ماه در فردوس در حال تبعید به سر بردم و خاطراتی از این تبعیدها دارم که باید بماند.

در شوشتر هوا خیلی گرم بود و محیط هم از نظر ظاهری خیلی آلوده و کثیف بود، فاضلاب دستشوئی ها و توالت ها معمولاً در کوچه ها جریان داشت و از این نظر بر من خیلی سخت می گذشت و امکانات هم نداشتم، البته وضع مادی مردم شوشتر هم خوب نبود و اگر هم فرضاً می توانستم امکانات فراهم نمایم شخصاً میل نداشتم که از مردم آنجا راحتتر باشم ابتدا مردم شوشتر تا حدودی به من اقبالی نمودند اما همین که شهربانی شدت عمل به خرج داد مردم از نزدیکی به من وحشت داشتند و رفت و آمدشان خیلی کم بود مگر عده خیلی محدودی، شاید بتوان گفت ۲یا سه نفر جرئت می کردند که بعضی از اوقات به من سر بزنند، البته لازم به یادآوری است که روحانی شوشتر آیت ا… آقا سید محمد حسن آل طیب بعد از اینکه مرا شناختند محبتهای زیادی نسبت به من کردند و هرگز محبتهای ایشان را از یاد نخواهم برد و یک نفر از فرهنگی های شوشتر هم که از دیگران به من نزدیکتر بود و شاید هرگز رفت و آمدش را ترک نکرد و مرا تنها نگذاشت.

چون مردم اینجا مرعوب شده بودند و در استان خوزستان هم تک افتاده بودم تبعیدیهای دیگر از من دور بودند لذا افرادی هم که از خارج پیش من بیایند خیلی کم بودند و لذا در آنجا بیش از جاهای دیگر سخت گذشت و حتی به یاد می آوردم که زندانها برایم از آن تبعید خیلی راحتتر بود. البته از همانجا به دادگاه تهران احضار شدم و سه سال تبعید در دادگاه تایید شد بااینکه بعضی تلاش می کردند به ملاحظه پدرم که مرض قلبی داشت و انفاکتوس کرده بود بلکه به جای نزدیکتری منتقل شوم دادگاه دستور داد که بقیه تبعید را در شهری به نام فردوس که در ۶۲ فرسخی مشهد و نزدیک طبس است بگذرانم هنگامی که به فردوس رفتم چون حضرت آیت ا… العظمی منتظری در طبس تبعید بودند و از اینکه جایی می روم که به آیت ا… منتظری نزدیک می شوم خیلی خوشحال بودم چون از فردوس تا طبس بیشتر از۲۸ فرسخ فاصله نداشت، متأسفانه چند روزی که در آنجا به سر بردم، آیت ا… منتظری را از طبس به خلخال منتقل کردند. بعدها ایشان می فردمودند که: هنگامی که از فروس عبور می کردم شما را در خیابان فردوس دیدم ولی هرچه به مأمورین اصرار کردم که اجازه بدهید تا با ایشان صحبتی بکنم آنها اجازه ندادند و مرا از دیدار چند لحظه ای ایشان که برایم مخصوصاً در آن ایام تبعید خیلی مغتنم بود محروم نمودند.

 

بعد صداقت و رفاقت:

بیشتر مباحثات بنده با جناب آقای رفسنجانی بود و به یاد دارم که حدود یک الی دو سال با جناب آقای خامنه ای مباحثه می کردم، بعد ایشان به مشهد تشریف بردند و در چند سال اخیر که در حوزه قم اشتغال داشتم با برادران محترم، جناب آقای مؤمن عضو شورای عالی قضائی و جناب آقای طاهری نماینده حضرت امام در پاکستان مباحثاتی داشتم که تا آمدن به تهران ادامه داشت.

از خاطرات گذشته سؤال می کنید، یکی از خاطرات که شاید نقل آن برای خوانندگان مفید باشد بگویم: به اتفاق آقای هاشمی رئیس مجلس و آقای شبیری رئیس تجدید نظر دادگاه مدنی خاص تهران به عتبات مشرف شدیم که همان سفر مقدمه آشنایی ما با آقای خامنه ای شد؛ گاهی به دوستان می گویم که استجابت دعاهای خود را کمتر احساس کرده ام و به نظرم می رسد که قابل استجابت نیستم، اما یکی از مواردی را که مطمئن هستم با دعا مشکلی در زندگی ام حل شد، در نجف بود، در ایام اقامت در نجف اشرف کسالت ناراحت کننده ای عارضم شد احتمالاً از آلودگی آب حمام عارض شده بود، برایم خیلی دشوار بود که برای معالجه آن کسالت به دکتر مراجعه نمایم، خیلی برایم این عارضه ناراحت کننده بود گاهی رفقا توجیه می کردند که زیارتت قبول شده و خداوند به شما عنایت دارد که این عارضه پیدا شده است، آخر در روایات آمده که: «ان الله اذا أحب عبداً غته بالبلاء غتاً» گاهی هم اصرار می کردند که به دکتر مراجعه نمایم ولی من در نتیجه شرم و حیا امتناع می کردم تا روزی که به تنگ آمده بودم به حرم مشرف شدم و عرض کردم: یا امیرالمؤمنین نمی خواهم برای این ناراحتی به دکتر مراجعه کنم و اگر ناراحتی دیگری که لااقل بتوانم به دکتر نشان بدهم باشد هیچ باک ندارم. عنایتی فرمائید که این کسالت از من برطرف شود و شفا پیدا کنم. این چند جمله را عرض کردم و دعایم مستجاب شد بطوریکه صبح وقتی از خواب برخاستم دیدم که دیگر اثری از آن مرض در من وجود ندارد.

در این سفر فضیلت و پرهیزگاری وزهدی که در آقای شبیری مشاهده کردم هرگز فراموش نمی کنم، ایشان هرچه ته مانده نان در سفره بود می خورد، به طوری که شاید یکبار هم ایشان را ندیدم که نان تازه بخورد مگر آنکه ته مانده نان نباشد و هرچه به ایشان اصرار می کردیم قبول نمی کرد و با حرص و ولعی هم می خورد که انسان تصور می کرد علاقه اش به آن نانها بیشتر است در آن سفر با علمای نجف ملاقات و بحث های علمی می کردیم و در آن روز هم کمی به خود مغرور بودیم و تصور می کردیم، به جایی رسیده ایم و در بحث و درگیریهای علمی شرکت می کردیم در این سفر بود که با آقای خامنه ای که ایشان هم برای زیارت مشرف شده بودند آشنا شدیم که منتهی به رفاقت و همکاری ها بعدی شد.

 

خاطرات و درسهای آموزنده از امام امت

برای ما همه چیز امام آموزنده بود امام همه خوبی ها را داشت. شهامت، شجاعت و صراحت لازم رهبری را داشت در اعلمیت خیلی قوی بود. افکار سیاسی خیلی عالی و بلندی داشت و ما همه اینها را از امام میدانستم ولی مسئله مهمی را که برای من خیلی مهم بود و بیش از همه چیز جلب توجه می کرد تقوی و تارک هوی بودن امام بود. من یک موقعی در مورد امام ادعا می کردم که امام هوای نفس را در خود کشته است. روزی با یکی از فضلای حوزه که از شاگردان ایشان بود ولی در یقین مرجع تقلید، به غیر ایشان تماس پیدا کرده بود شروع نمودم به بحث و گفتگو و یادآوری فضائل امام. به او گفتم شما که امام را خوب می شناسید چگونه از نظر مرجعیت به غیر امام تماس پیدا کردید آخر اعلمیت و شهامت و شجاعت و سیاست امام همه یک طرف؛ آخر ببین چگونه این مرد هوای نفس را در خودش کشته و بی هوی است اینجا بود که آن روحانی با اینکه از امام بریده بود و به دیگری تماس پیدا کرده بود گفت: نگو بی هوی، بگو کم هوی، چون هیچ انسانی از هوی تهی و خالی نیست ولی قبول دارم که ایشان هوای نفس را به حداقل ممکن رسانده است.

امام در ایام طلبگی ما، برای ما تنها یک مدرس فقه و اصول نبود، بلکه معلم اخلاق هم بود. و ما بارها از بیانات اخلاقی ایشان استفاده می کردیم. عده ای بودند که به امام اصرار می کردند که شما مباحث اخلاقی را هرچند وقت یکبار عنوان کنید که ما قدری تربیت شویم. بعضی از شاگردان ایشان این مطلب را به ایشان خیلی اصرار می کردند و بنده یکی از آن اشخاص بودم. یکبار به ایشان عرض کردم شما هربار که صحبت اخلاقی می کنید تا یک هفته و شاید یک ماه دیگر ما شارژ می شویم و حال و هوای دیگری در ما پیدا می شود.

امام تأثیر نفس عجیبی داشت وقتی مباحث اخلاقی را به میان می کشید اغلب شاگردان ایشان منقلب می شدند و اشکهایشان جاری می شد، گاه بعضی با صدای بلند گریه می کردند.

یکی از خاطرات جالبی که حاکی از بزرگواری و بی هوائی امام بود خوب است نقل کنم:

آیت ا… العظمی بروجردی که مرحوم شدند مردم در صدد بودند که ببینند مرجع تقلید چه کسی خواهد شد ما شاگردان امام که به همه چیز امام اعتقاد داشتیم و او را از نظر علمی هم ممتاز می دانستیم و میل داشتیم ایشان را به عنوان مرجع تقلید بعد از مرحوم آقای بروجردی معرفی نماییم مخصوصاً برای عده ای از ما شدت تقوی ایشان جاذبه داشت، شاید من در اهتمام به تقوای شدید علاوه بر برداشت خودم از مرحوم پدرم هم الهام می گرفتم ایشان پس از فوت آقای بروجردی برایم نوشت تشخیص اعلم در بین چند نفر از علما که در ردیف یکدیگر هستند کار مشکلی است شما ببینید در بین علما کدامیک اتقی هستند او را معرفی کنید که در تقوی او تردیدی نداشته باشم و واقعاً مصداق این امر را امام می دانستیم.

در هر صورت می خواستم خاطره ای از امام بگویم. بعد از فوت مرحوم آقای بروجردی درصدد شدیم که در تشییع جنازه آقای بروجردی از امام تجلیل کنیم و به این طریق در عمل بفهمانیم که عده کثیری از طلاب حوزه طرفدار زعامت و مرجعیت امام هستند اغلب شاگردان مترصد بودند که امام در تشییع جنازه هرجا که باشند اطراف ایشان را بگیرند و صلوات و سلامی راه بیندازند و به این طریق ارادت قلبی خودشان را به ایشان ابراز کنند و ایشان را هم به مردم معرفی کنند، متأسفانه هرچه در تشییع جنازه گشتیم امام را پیدا نکردیم. بعد از چند روزی معلوم شد که اصلاً امام در تشییع جنازه شرکت نکرده بود. پس از چند روزی مسئله ای از طرف یکی از مدرسین حوزه نسبت به یکی از دوستان امام در محضر امام مطرح شد. آن آقا شکایتی از بعضی از دوستان امام کردند گفتند که اینها بخاطر تجلیل از شما نسبت به من توهین کرده و جسارتی روا داشته اند. ان جمله را ما آن روز از امام شنیدیم و خوب است که مردم بدانند؛ در پاسخ فرمودند: من راضی نیستم کسانی را که به من علاقه مند هستند علاقه شان از قلب تجاوز نماید و آن را ابراز نمایند. هرکس که به من علاقه دارد بگذارد در همان محدوده قلب بماند کسی برای ریاست من حتی یک وجب هم قدم برندارد. بعد این جمله را فرموند: من که به تشییع جنازه آقای بروجردی نیامدم برای این نبود که کسالتم آنقدر شدید بود که نمی توانستم تشییع جنازه نمایم، نیامدنم برای این بود که دیدم تشییع جنازه تبعاتی دارد، آنجا مسائلی مطرح خواهد شد و من برای خاطر آنکه از آن مسائل دور بمانم و کنار باشم از تشییع جنازه صرفنظر کردم ناگفته نماند که ایشان به مرحوم آیت ا… العظمی بروجردی خیلی معتقد بودند و من درباره کسی ندیدم که امام آیت ا… العظمی بنویسند مگر نسبت به آقای بروجردی.

در همان روزهای بعد از فوت آیت الله العظمی بروجردی بود که دیدم امام در یکی از نوشته ها نسبت به آن فقید سعید با لقب آیت الله العظمی نام برده بودند و در صحبتها می فرمودند. آقای بروجردی برای عالم اسلام و جامعه مسلمین دیوار بلندی بود که فرو ریخت و خیلی به ایشان علاقه مند بودند. با همه علاقه ای که به آقای بروجردی داشتند و عزت اسلام را در خانه این مرد بزرگ می دیدند در عین حال برای آنکه تشییع جنازه مرجع تقلید مردم تبعاتی نداشته باشد و ممکن است دوستانشان برای معرفی ایشان به عنوان مرجع تقلید دست و پائی کنند که دون شأن افراد وارسته باشد اصلاً به تشییع جنازه نیامدند.

وقتی که مرحوم آیت الله العظمی بروجردی رحلت فرمودند، حضرت امام رساله چاپ شده نداشتند و ما به زحمت توانستیم ایشان را راضی کنیم که رساله شان را چاپ کنند، شاید در حدود صد نفر از شاگردان ایشان بودیم که به خدمت ایشان رفتیم و گفتیم: آقا ما مقلد شما هستیم و می خواهیم که رساله شما را داشته باشیم و برای ایشان وظیفه شرعی درست کردیم که اجازه بدهند تا رساله شان چاپ شود، با این اصرار بود که اجازه چاپ رساله را گرفتیم از امام. برای اولین بار رساله ای به نام نجات العباد به چاپ رسید که توسط عده ای از شاگردان ایشان تنظیم شده بود، قسمتی از این رساله را من نوشتم برای آنکه کار زودتر انجام شود. نوشتن رساله را چند قسمت کردیم مسائل را با حواشی ایشان به عروه تطبیق می نمودیم و می نوشتیم. آنروز مقید بودیم که عبارات هم ابداعی باشد برخلاف امروز که توضیح المسائل ها عوض نمی شود. بطوریکه توضیح المسائل از نظر عبارت همان توضیح المسائل آقای بروجردی است تنها در فتوی تفاوتهایی دارد در هر صورت این خصلتهای برجسته و این تقوای شدید بود که مرا و عده کثیری از طلاب را فریفته امام ساخته بود بطوریکه از جان و دل او را دوست می داشتیم. من در وَجَنات امام همیشه آینده درخشان را مشاهده می کردم و بعدها معلوم شد که نظرم صائب بود؛ برادر ارجمندم جناب آقای خامنه ای چندی قبل پیش بینی های آنوقتهای مرا یادآوری می نمود عباراتی که ایشان نقل کردند من یادم نبود ولی وقتی گفتند یادم آمد. امیدوارم خداوند در هرحال حافظ ایشان باشد و هرگز از مددهای غیبیش نسبت به ایشان دریغ نفرماید. خیلی وقتها من در کارهای ایشان نصرت و امداد الهی را می بینم، امید است خداوند در همه کورانها و بحرانها و مسائل سیاسی و اجتماعی و تصمیم گیری ها امام را از مدد و هدایت غیبی خود محروم نسازد.

 

س: حضرت آیت الله بفرمائید که به نظر شما در زندگی علمی و روحانی خود تا کنون موفق بوده اید یا خیر؟

ج: بعضی از اوقات فکر می کنم شاید کاری که برایم مفید باشد نکرده باشم. البته این را عرض می کنم از این جهت است که هرکاری اگر برای دنیا کرده باشم پشیزی برای خودم ارزش ندارد حتی اگر زندان رفته و تبعید شده باشم، سخنرانی کرده باشم، در نابودی نظام شاهنشاهی کمک کرده باشم، در تقویت جمهوری اسلامی شب و روز تلاش کرده باشم، در پست دادستانی، ستاد انقلاب فرهنگی انجام وظیفه کرده باشم، اگر برای خدا نباشد هیچ ارزشی ندارد و از این جهت من هیچ نمی توانم به کارهایم اعتماد کنم و همیشه در این فکر هستم که خداوند عنایتی کند و اعمال کوچک و ناقابل مرا که نمی دانم خالص بوده و یا شائبه های نفسانی در آن دخالت داشته با لطف و عنایت خودش قبول کند ولی این جهت هم هست که الان این حالت را بحمدا… در خور احساس می کنم که چندان دلبستگی به زندگی مادی ندارم، البته این شهادتهای پی در پی مسئولین بزرگ و دوستان ارجمند، این بعد روحیه مرا خیلی تقویت کرده است. بعد از شهادت برادران بسیار عزیز فهمیدم که دنیا چیزی نیست و به هیچ چیز دنیا نمی شود مغرور شد. یک مقداری هم پست و مقام پیدا کردیم، دادستان کل کشور هم شدیم، بعد گفتیم مگر دادستان کل کشور چیست، که حال اگر نباشد چه می شود؟ مگر اینها چقدر اهمیت دارند؟ بوق و کرنا و آژیر ماشینها را هم دیدیم، ماشین ضد گلوله و پست و مقام و کاخ را هم دیدیم، یک زمانی در منازل به اصطلاح بزرگان هم نشستیم ـ از نظر حفاظت مجبورمان کرده بودند که در غیر منزلهای معمولی سکونت نماییم ـ لذا در ساختمانهای مدل بالا که از نظر حفاظت خوب بود زندگی کردیم همه این چیزها را دیدیم و فهمیدیم که چیزی نیست.

 

س: آیا شما در زندگی آرزویی دارید و اگر دارید چیست؟

ج ـ بحمدا… با توجه به مطالبی که در بالا گفتم این روحیه در من پیدا شده که آرزویم بیشتر همان پیشرفت اسلام و حفظ آبروی روحانیت و جمهوری اسلامی شده است، بعضی اوقات هم دعا می کنم که خداوند شهادت را نصیبم فرماید، گاه این دعا را می خوانم « اللهم اجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک» آرزوی شهادت را هم دارم و چون در خلوت این دعا را می کنم قاعدتاً بی شائبه می باشد. دلم می خواهد که انشاء الله به خیل شهدا هم ملحق شوم، فکر می کنم من که در زندگی هیچ کاری نکرده ام بلکه با شهادتم خدمتی نمایم و با روی سرخ خدا را ملاقات کنم.

آری خیال می کنم آرزوی عزت اسلام و مسلمین و پیشرفت جمهوری اسلامی و سرکوبی دشمنان داخلی و خارجی و شهادت بزرگترین آرزویم باشد. نمی خواهم بگویم هیچ آرزویی ندارم اما آن چیزی که بیش از همه برای من مطرح است اینها است. تصور می کنم که دیگر فهمیده ام و احساس و لمس می کنم که ما سوی ا… باطل و هیچ و پوچ و ناچیز است و نباید خیلی دلبستگی به آنها پیدا کرد.

 

س: به عنوان آخرین سوال بفرمایید که چه پیامی برای امت شهید پرور و بخصوص برای برادران پاسدار دارید؟

ج ـ بنده خودم را کوچکتر از آن می بینم که برای ملت ایران و پاسدارانی که در خیلی از آنها یک دنیا اخلاص و فداکاری و وفاداری و شهامت و شجاعت می بینم پیامی بفرستم. اما در عین حال چون شما تقاضا می کنید و برای اینکه اجابت دعوت یک برادر مسلمان را کرده باشم عرض می کنم:

پیام من به همه برادران و خواهران کوشیدن در تحقق بخشیدن به سفارش انبیا و اولیای خداست با تمام وجودم از همه می خواهم که تقوای خدا را در هرحال فراموش نکنید. من به ملت ایران و به پاسداران و به مسئولین امور عرض می کنم عامل پیشرفت برای هر جمعیت و گروه قدرت است، این قدرت مادی و یا معنوی است. دنیا با قدرت مادی پیش می رود. شرق و غرب، آمریکا وشوروی دنیا را تقسیم کرده اند. یک قسمتی را این و یک قسمتی را آن دارد و این تقسیم بندی یک امر غیر طبیعی نیست بلکه یک امر طبیعی است. برای اینکه هرکسی در هر گوشه ای از دنیا بخواهد سالم و راحت زندگی کند و در رفاه وآسایش باشد اگر قدرتمند نباشد ناچار است که به یک قدرتی متکی باشد. البته در انتخاب قدرت کشورهای جهان گروهی شرق و گروهی غرب را پسندیدند و شرق و غرب در این تقسیم بندی بیش از همه چیز در این تقسیم بندی ها دخالت دارند و آنها هستند که کشورها رابین خود تقسیم کرده اند.

در بین همه کشورهای جهان عده ای هستند که دم از عدم وابستگی می زنند ولی همه می دانیم که دروغ است واین تنها ایران است که براستی می گوید: «لا شرقیه و لاغربیه» عدم وابستگی نه به شرق و نه به غرب. اما این را باید بدانیم که اگر این دو نباشند باید یک چیز جای آن باشد یا خود ما باید ابرقدرت باشیم که ازنظر نیروی مادی در حد آمریکا و یا شوروی بشویم و یا اگر این نیست باید به نیروی ثالثی متکی باشیم، تردیدی نیست که از نظر مادی در برابر قدرتها ضعیف هستیم ، یک ملت سی وچند میلیونی هستیم، اسلحه و مهمات اندکی را که داریم از این طرف تهیه می کنیم و دولتی مثل صدام توانسته است دو سال و اندی با ما جنگ و مبارزه کند، پس بنابراین ما باید به یک نیرو و قدرتی متکی باشیم، آن نیرو و قدرت غیر از قدرت الهی چیز دیگری نمی تواند باشد. اگر متکی به خدا یعنی آن نیروی ماورای قدرتهای مادی و شرق و غرب شدیم در این صورت است که تنها ما شکست نمی خوریم بلکه پیروز هم می شویم و هرکس که در مقابل ما بایستد شکست می دهیم. آری چیزی را که باید ما متوجه آن باشیم و بیش از همه ملتها به آن محتاج هستم این است که تقوی بر کارهای فردی و اجتماعی ما حاکم باشد. خداوند هیچ قومی را بی جهت عزیز و هیچ قومی را بی جهت ذلیل نمی کند. خداوند رابطه خاصی با ملتی و جمعیتی غیر ازهمین رابطه معنوی ندارند پس بنابراین اگر ما در خلوت و در جلوت در کارهای فردی و اجتماعی تقوی را پیشه خود کردیم و خدا را از خود راضی نگه داشتیم باید یقین بدانیم که پیروزی با ماست و اگر نعوذ بالله تقوی از بین ما رخت بربست، اگر تقوی از بین مسئولین و نظامیان و روحانیون و خلاصه همه مردم از زن و مرد برداشته شد این را بدانند که به نتیجه ای نخواهیم رسید و کارمان به جایی نمی رسد و حتماً شکست می خوریم، قدرتهای بزرگ ما را از پای در می آورند همانطور که همه کشورهای دنیا را تسلیم کردند. شما الان در تمام دنیا یک کشور مستقل میان شرق و غرب نمی توانید پیدا کنید. فرانسه با همه پیشرفت و عظمتش هم متکی است، آلمان غربی و چین کمونیست هم با آن همه امکانات و جمعیت ولشکر مجهز متکی است و نتوانسته اند بر روی پای خودشان بایستند.پس اگر ما بخواهیم بر روی پای خودمان بایستیم، استقلالمان را حفظ کنیم باید متکی به خدا و متکی به فرامین او باشیم که در هر حال ما را یاری نماید و از اعمال قدرت بیگانگان محفوظ بدارد و وعده خود را که فرموده است: «ولا تهنوا ولا تحزنوا وانتم الاعلون ان کنتم مؤمنین» تحقق بخشد.

آری این که ما به آمریکا و شوروی «لا» گفتیم آمریکا و شوروی را نفی کردیم، فرانسه و آلمان و چین کمونیست و همه نیروها و قدرتهایی را که در دنیا احتمال دارد نیرو و قدرتی باشد نفی کردیم فقط می گوییم نیرو و قدرت الله است. باید این گفتار ما واقعیت داشته باشد و اگر واقعیت داشته باشد و ما واقعاً مرد تقوی باشیم و از حریم تقوی تجاوز نکنیم، موفق و پیروز هستیم و گرنه نعوذبالله از حریم تقوی تجاوز کنیم، شکست خواهیم خورد که خداوند فرموده: «ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم».

والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته

 

منبع: مجله پیام انقلاب، شماره ۷۸، بهمن ۱۳۶۱، ص۲۶ تا ص۳۱

ارسال دیدگاه

enemad-logo