نثر: گیله مرد
میرزا! خون جاری رگ هایت، جوشیده از حرارت عشق بود؛ عشق به وطن، یک صدا شور بودی و عشق. اندیشه ات به اقلیم پرچم های سرخ شهادت تعلق داشت. عطر نفس هایت، هنوز پیچیده است در جنگل های گیلان. بال گشودی و شادمانه خندیدی به هر چه سختی. از خویشتن گذشتی عهد کرده […]
میرزا! خون جاری رگ هایت، جوشیده از حرارت عشق بود؛ عشق به وطن، یک صدا شور بودی و عشق. اندیشه ات به اقلیم پرچم های سرخ شهادت تعلق داشت.
عطر نفس هایت، هنوز پیچیده است در جنگل های گیلان. بال گشودی و شادمانه خندیدی به هر چه سختی.
از خویشتن گذشتی
عهد کرده بودی که بگذری از خویشتن و گذشتی؛ گسستی بندهای اسارت را. خورشید، در قلبت تابیده بود و سیاهی هرگز در وجودت راه نیافت.
فانوس وار، روشن کردی شب های تاریک جنگل را.
تو، مرد شالیزارهای آزاد بودی و لحظه ای تاب نیاوردی در اسارت زیستن را.
پرواز از آن تو بود و بال هایت، رهایی تو را می خواستند بر فراز درختان سبز آزادی. آزادی ات مبارک، گیله مرد بزرگ، میرزا کوچک خان!