گفتگو با جانباز روزهای پیروزی انقلاب دکتر شهریار علی اکبری نیا
دکتر شهریار علی اکبرینیا در روز ۷ بهمن سال ۱۳۵۷ و چند روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در جریان یکی از تظاهرات در رشت مجروح شد و به مقام جانبازی رسید. او با اینکه ناچار به استفاده از ویلچر شد از تلاش باز نایستاد و علاوه بر تحصیل در پزشکی مسئولیتهای مختلفی را نیز بر عهده گرفت و به مردم و دیگر جانبازان خدمت رساند. متن زیر حاصل گفتگو با ایشان در باره نحوه جانبازی شان است.
متن مصاحبه اختصاصی سایت رنگ ایمان با دکتر شهریار علی اکبرینیا جانباز ۷۰ درصد انقلاب اسلامی
اشاره: دکتر شهریار علی اکبرینیا جانباز ۷۰ درصد انقلاب اسلامی است که تا کنون از روی ویلچر مسئولیتهای زیادی را به سرانجام رسانده اند. چند سالی به عنوان مدیر عامل درمانگاه صابرین مشغول به کار بودند و سپس در حوزه بهداشت و درمان به عنوان کارشناس جانبازهای نخاعی خدمت رسانی کردند. ایشان هم اکنون چند ماهی است که معاونت پژوهشی و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید استان گیلان را برعهده دارد.
این گفتگوی کوتاه درباره مجروحیت ایشان در سال ۵۷ و درگیریهای قبل از انقلاب میباشد که بسیار خواندنی میباشد.
بسم الله الرحمن الرحیم و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.
بنده شهریار علی اکبر هستم فرزند قربان. متولد دوم آذر ماه ۱۳۴۳ متولد رشت و در حال حاضر هم که امروز ۲۰ شهریور ۱۳۸۹ است تقریبا ۴۶ سال دارم. سالی که مجروح شدم سال ۱۳۵۷ دانش آموز سال اول دبیرستان شاهپور آن موقع که بعدها شد شهید بهشتی. دانش آموز سال اول دبیرستان اونجا بودم. از زمان ورود به دبیرستان که اول سال تحصیلی یک حال و هوای دیگهای تو مدرسه بود و فضا، فضای طبیعی نبود برای درس خوندن و فلان و اینها نبود. چون از سال قبل در واقع نهضت انقلاب شروع شده بود و درست ۱۳ روز مونده بود به اول مهر واقعهی ۱۷ شهریور اتفاق افتاده بود که یه موجی تو کشور ایجاد شده بود شاه تعدادی افرادی رو توی میدان ژاله شهید کرده بود. بنا این اونهایی که سال بالا تر بودند و تو جریانات انقلاب بودند اینها سعی میکردند که مدرسه از جهت اطلاع رسانی به دانش آموزهای دیگه این واقعه رو عیان کنند. چیزی که تو ذهن دارم این که یه قسمت از دیوار راهروی مدرسه به صورت چند تا عکسی که کاغذ آ ۴ فتوکپی گرفته شده بود عکسهایی از شهدای ۱۷ شهریور که تو بهشت زهرا ردیف شده بودند رو اون دانش آموزها زده بودند مثلا اولین عکس شهیدی که میدیدیم اونجا بود این تو ذهنم مونده.
جریان خاصی بود یا نه همین جوری، مثلا بچههای خاصی بردند که ارتباط خاصی داشتند یا نه؟ نه، ما نمیشناختیم و اصلا این جور نبود که بدونیم اینها رو کیا زدند. ولی میدونستیم که بعضیها اطلاعات شون بیشتر است اینها معترضند. بعد خوب همانها باعث میشوند اطلاعات به بچههای دیگر برسه و مثلا اسم امام خمینی شاید همون روزها به گوشمون خورد. عرض کردم دانش آموز چهارده ساله بودم و قبل از اون هم اصلا اسم امام رو نشنیده بودم بعد جنایات شاه، به عدهی ساواکی چه کارهایی میکند آرام آرام و فرد به فرد منتقل میشد. مثلا ساواک زندانیهای سیاسی رو شکنجه میکند. اینها برای اولین بار اون موقع میشنیدیم. همین افراد باعث میشدند کلاسها تعطیل بشه و دانش آموز تو اون سن دوم چون یه فطرت پاکی داره و هم شکل نگرفته، این فطرت ظلم ستیزی هم تو همهی آدمها هست وقتی این مطالب رو میشنیدم روش فکر میکردم ناراحت میشدم بعد به زمان شاید دو سه هفته بعد کلاسها تقریبا کامل تعطیل شد حتی دیدیم که بچهها کتابها رو میآوردند اولش که عکس شاه بود میگرفتند پاره میکردند و چند تا رو آتیش میزدند.م چهلم شهدای ۱۷ شهریور جلسهاش تو مسجد کاسه فروشان گرفته شد من این بار خوب یادمه ورودی میدان بزرگ تو خیابان امام خمینی حالا رو مامورها بسته بودند برای اینکه جمعیت کمتری تو اون جلسه چهلم برند من یادمه مامورها دم ورودی اصلی بازار بودن و سعی میکردند افراد رو راه ندن. بعد از آن عرضم به حضور شما حادثهی دیگهای که مثلا یادم به دنبال آن تعطیلیها مکرر کلاسها حالا ما هش زیاش الان از ذهنم رفته شاید مثلا تو آبان ماه بود که بچهها، دانش آموزها تو آمفی تئاتر همین دبیرستان شهید بهشتی که الان تعمیر شده جمع شدند یادم به آقای طیار که الان هم هست و معلوله ایشون یه شعر خیلی حماسی راجع به شهید و مبارزه به ظلم و ظلم ستیزی و اینها رفت اونجا خوند. همین موقع بود که به ما اطلاع دادند تو آمفی تئاتر یه چیزی حدود ۱۰۰ نفر بودند. در واقع این جلسه هم به زور برگزار شده بود. یعنی بدون موافقت مسئولین مدرسه به زور برگزار شده بود که آمدن اطلاع دادند از شهربانی اومدند با باتوم و اینها میریزند تو مدرسه سریع پراکنده بشید و مدرسهی ما هم دیوارهای خیلی بلندی داشت از در اصلی اینها دارند میآن که سریع افراد سعی کردند از هر طرفی شده در برند ما یه چند نفری از دیوار پشت مدرسه پریدیم مدرسه همجوار که الان اسمش شریعتیه. اون زمان اسمش یادم نیست چی بود. پریدیم فرض کنید ۱۰ ۲۰ نفری از دیوار پریدیم تو مدرسهی همجوار اون مدرسه حیاطش شبیه یه چیزی شبیه صندلیهایی که تو ورزشگاهها هستند پلکانی آنها بود یه گوشهی حیاط ما مثلا از اونها رفتیم بالا چون میترسیدیم اینها از این ور هم بیان از او طرف رفتیم بالا، رفتیم روی سقف مغازههای همجوار و به ارتفاع سه متری رو ناچار بودیم چون نه پیش بینی کرده بودیم نه نردبانی بود نه چیزی از ترس جان هیچ وسیلهی دفاعی هم نداشتیم پریدیم پائین من زمانی که رسیدم زمین با مچ اومدم پائین یه درد شدیدی مچم گرفت و بعد آمدیم طرف پارک شهر من این مچم خیلی بد جور درد میکرد فهمیدم یه اتفاقی افتاده و بعدا که بعدازظهرش رفتیم عکس گرفتیم دیدیم آره مچم شکسته بود یک ماهی ۴۰ روزی توی گچ بود از حوادث دیگهای که یادم راهپیمایی تاسوعا و عاشوراست. راهپیمایی خیلی عظیمی راه افتاد که مسیرش هم یادم از کنار بیمارستان توتون کاران روبروی ورزشگاه شهید عضدی و کمربندی رشت اون موقع خاکی بود تو اون خاکی رفتیم تا حدود میدان انتظام یادمه این جمعیت رفت تاسوعا و عاشورا. جلسات شب توی مسجد کاسه فروشان یه ضره حداقل دو سه جلسه رفتیم سخنرانی او جلسه مرحوم آقای احسان بخش بود. آقای احسان بخش کلا اون زمان به عنوان پرچم دار انقلاب بود تو رشت و استان گیلان مطرح بود. به عنوان کسی که مثلا با امام در ارتباطه. توی مسجد کاسه فروشان به شب برقها رو قطع کردند. برای اولین بار رسالهی حضرت امام رو توی مسجد کاسه فروشان دیدم که به صورت جلد سفید چاپ میشد و بعضیها میخریدند. یک جلسه هم که سخنرانش آقای احسان بخش بود تو مسجد چینی چیان اول خیابان سعدی اونجا تشکیل شد ما حضور داشتیم. اینها همه جلسات با موضوع انقلاب و نهضت و اینها بود چون تقریبا شیرازهی کار از دست رژیم پهلوی در رفته بود نمیتونست بیاد بزنه بکشد. قضیه هم دیگه کشوری شده بود. تمام کشور مخصوصا شهرهای بزرگ چیز انقلاب بود. اولین شهیدی که من اسمش رو شنیدم شهید جعفری بود فکر کنم معلم بود.
اینها نزدیک یه انقلابه دیگه؟
اینها همون تو دوران انقلابه. عرض به حضور جنابعالی ۲۶ دی یادمه فرار شاه ما دیگر تو پوستمون نمیگنجیدیم. خیلی خوشحال بودیم یه عده هم با ماشینها راه افتاده بودند تو شهر خوشحالی میکردند مثلا تو تلویزیون فیلمهای تهران هست. اون روز روز خیلی جالبی بود. یه عده بدون اسلحه رفتند کاری کردند که شاه مملکت در بره. فرار بکنه. این وسطها از طریق روزنامههایی که چاپ میشد روزنامههایی که بی نام و نشان بودند. کتابهایی که تحت عنوان کتابهای جلد سفید چاپ میشد و افراد نام مستعار روش مینوشتند به صورت محرمانه و زیرزمینی چاپ میشد بالاخره اطلاعاتی در مورد انقلاب و نهضت و جنایت شاه و… کسب میشد و یاد میگرفتیم. عرض به حضور شما یه چیزی که به من کمک کرد تو اون زمان انقلاب یه خرده بفهمم تو چه دورانی هستیم از قبل از زمان انقلاب من عادت به کتاب خواندن داشتم. یعنی بستگانمون یکی دو نفر ترغیب کردند آموزش دادند به کتاب خواندن. قبل از اون زمان فرض بکنید اون زمانی که راهنمایی بود یکی دو تا کتاب خونده بودم. مثلا کتاب آقای جلال آل احمد زنبورهای عمل یا وی کندوهای عسل رو خونده بودم بعد درست در همون بهبههی انقلاب کتاب فروشی رعد کنار منزل حاج آقا رودباری اونجا کتاب آیا اینچنین بود برادر شریعتی رو به من معرفی کردند راجع ظلم و ستم و فراعنه و… باز تو همون قبل از مجروحیت درست دو سال مونده به مجروحیت در سال ۵۵ از طریق یه فرد مذهبی که مستاجر ما بود داستان و راستان شهید مطهری رو خوندم اینها باعث شده بود خیلی علاقمند به مطالعه و کتاب و مجله و فلان و اینها بودم و این آگاهیها هم خیلی کمک کرد. بعد ۲۶ دی تا ۷ بهمن دیگه فاصلهای نیست ۷ بهمن جریانش این بود که قرار بود حضرت امام بیاد ایران. امام گفته بود من میآم. بختیار فرودگاهها رو بسته بود. اصلا تظاهرات ۷ بهمن که به صورت کشوری بود به عنوان اعتراض به بستن فرودگاهها بود. مرحوم آقای احسان بخش و یه سری از علمای بزرگ هم تو دانشگاه تهران تو مسجد دانشگاه تهران به عنوان اعتصاب جمع شده بودند. آن روز ۷ بهمن ۵۷ مصادف با ۲۸ صفره یعنی به روز تعطیل رسمی بود ۲۸ صفر ۷ بهمن ۵۷ ما صبح که اومده بودیم شنیده بودیم فردا صبح جلوی توی سبزه میدان جلوی مسجدی که الان میگن الجواد اینجا مثلا یکی از پایگاههای راهپیمایی و تظاهرات هست. ساعت فکر کنم ۹ تا ۹و۳۰ دقیقه امدم اینجا دیدم یه عدهای جمع شدن.
اطلاع رسانی چطور بود؟
همین دهن به دهن. اون زمان موبایل پویایل که نبود و افراد به هم میگفتن فردا صبح فلان جا شلوغ میشد. شبها اکثر شبها تو خیابونها به عنوان اعتراض هان یه چیزی هم که یادمه یه شب افراد انقلابی راه افتادن تو خیابان امام نزدیک فلکه شهرداری نزدیکیهای کتاب فروشی مژدهی چند تا فروشگاه مشروب بود مشروب فروشی بود تو همین مشروب فروشیها که اکثرا هم ارمنی بودند تبلیغات مسیحیت هم جالبه به صورت بروشور و کارت پشت شیشه میگذاشتن. عرض به حضور شما ریختن تمام شیشههای اینها رو هم شکستن. مشروبات رو شکستن یا مثلا تو خیابونها کیوسک تلفن رو آتیش بزن و لاستیک رو آتیش بزن به عنوان بالاخره اعتراض شبها این جوری بود خیابانها ناآرام بود. ۷ بهمن حدود ساعت نه ، نه و نیم یه عده جمع شدند بعد مامورهای شهربانی ریختن و گاز اشک آور زدند. گاز اشک آور یه عده رو اذیت کرد همه حالا اون تعدادی که من دیدم رفتن داخل مسجد الجواد و در رو از پشت بستند و چون چشمامون میسوخت کاغذ و مقوا و … آتیش زدند تا یه خورده اثر گاز اشک آرو خنثی بشه بعد مثلا گفتند ما اومدیم یه جائی خودمون رو حبس کردیم الان به راحتی مییان ما رو میگیرن. فرار بکنیم یه لحظه در رو باز کردند و از طرفهای مختلف فرار کردند ما از این کوچهی پشت مجسد رفتیم طرف خیابان ۱۷ شهریور فعلی بعد همون در۴۰ تن و صندوق عدالت و طرف پارک شهر که خونهی ما بود بعد از مثلا یه ۵ دقیقه ۱۰ دقیقه استراحت امدم طرف خیابان لاکانی دیدم که بعد جایی که الان بهش میگن فلکه دفاع مقدس میآیم وارد لاکانی میشیم. بعد از قنادی گل یه کوچهای میخوره طرف تازه مسجد و اون ورها. درست بعد از قنادی گل دیدم آره یه عده جمع شدند یه ساختمان نیمه سازی هم اونجا بود میله گردهاش رو ریختن وسط خیابان آجرش و فلانش خیابون رو بستن و شعار میدن. یه مثلا ۱۵ دقیقهای از این قضیه گذشت ما مثلا اونجا حدود سی چهل نفر بودیم. ۳۰ نفر ۲۰ نفر همین حدود
وقتش کی بود عصر بود؟
نه ساعت مثلا میشد گفت یازده، یازده و نیم دیگه زمان یادم نیست ولی قبل ازظهر بود. همین حدود ۲۰ نفر، سی نفری همون جا جمع بودند شعار میدادند یک آن دیدیم از پشت سر ما یه پیکان شهربانی اومد و مامورهاش پیاده شدند دارن میدون طرف ما. تمام این جمعیت ۲۰ نفر شروع کردن تو این کوچهها پراکنده شدن ما حدود ۱۰ نفری رفتیم تو اون کوچهای که عرض کردم بعد از قنادی گل اون روز یه نانوایی بربری هم تو اون کوچه بود درست در حالی که داشتیم میدویدیم هم صحنهی آخری که یادم اینه که یک آن افتادم رو زمین دیگه چیزی یادم نیست حتی یادم قبل از اینکه بیفتم چند نفر رفتن طرف کوچهی دست چپ دو نفر مستقیم میدویدن افتادم روز زمین دیگه از این به بعد چیزی که یادمه یه تیکه یادمه که مثلا روی دارن منو سوار آمبولانس میکنن مادر و پدرم که دورو برم بودن میگفتن اینجا بیمارستان پورسیناست داریم تو رو میبریم تهران مثلا باز صحنهی بعد که یادمه تو آمبولانس حالت تهوع شدید داشتم دیگه باز بیهوش شدم صحنهی بعد که یادم توی آمبولانس به من گفتند تهران هستیم صدای تیر و نمیدونم شعار و اینها تو گوشم هست گفتن تو رو میخواهیم ببریم بیمارستان امام اون زمان بیمارستان ۱۰۰۰ تختخوابی بود تو رو میخواهیم ببریم بیمارستان ۱۰۰۰ تختخوابی باز بیهوش شدم. صحنهی بعدی که به هوش اومدم یادم به من گفتند شما تو بیمارستان شفا یحیائیان تهران هستید. پدرم، مادرم اینها همراهم بودند. عموم هم بود. که تا روزی که ما رو تو تهران بستری کردند بعدها شنیدم اون روز ۷ بهمن تو رشت شلوغ شد و یه بریده روزنامهای اسکنش رو برای شما آوردم. آن روز رشت سه تا شهید داد از جمله شهید فرهناز معصومی ایشون کنار بیمارستان رازی تیر به جمجمهش میخوره. ایشون رو میندازن عقب یه ماشین سیمرغ جیپ سیمرغ که مثلا ببرنش بیمارستان. مییاد تو خیابان لاکانی منم سوار همین جیپ سیمرغ میکنن دوتایی مون رو میبرن بیمارستان پورسینا که ایشون تیر به جمجمهاش خورده بود خانمی دختر خانمی بود بعدها شنیدم بعد از رشت هم با همون آمبولانس دو تا مجروح میبرن برا تهران یکیاش شهید عبدالله عبدالعلی که ایشون هم سربازی بوده سرباز فراری بوده که توی درگیری با مامورها طرف پل عراق با باتوم به جمجمهاش میزنن. ایشون هم تو بیمارستان شفا یحیاییان شهید میشه روز ۱۲ بهمن که حضرت امام تشریف آوردن ما تو بیمارستان بودیم اونجا مثلا تو بیمارستان شفایحیاییان مشرف بر اون مدرسه علویه که حضرت امام اونجا بود اونجا مثلا به ما میگفتند اونجا شلوغ مردم صف وایسادن عجب صف درازی وایستادن که حضرت امام رو ببینند ورود ایشان هم که تو تلویزیون پخش میکرد یه تلویزیون سیاه سفید ۱۴ اینچ آورده بودند اتاق ما من هم دراز کش افتاده بودم دستام هم اون موقع فلج بود و ورود ایشون رو تا جایی که نشون داد دیدیم بعد هم که تلویزیون قطعش کرد. یا مثلا حضرت امام که اونجا بودند یه تلویزیون محدود نمیدونم مدار بسته گذاشته بودند جریان معرفی مهندس بازرگان رو اون تلویزیون پخش کرد ما مثلا دیدیم او رو در اثر این مجروحیتی هم تیر به ستون فقراتم خورد و قطع نخاع از مهرهی هفتم گردن شدم و دچار فلج از دو پا و فلج ناقص از دو دست.
صبح ساعت چند راهپیمایی شروع شد؟
یه چیزی حدود نه ونیم ، ده
یعنی شما تا ساعت ۱۱ تو راهپیمایی بودید؟
یازده و نیم دیگر زمان کامل یادم نیست ولی کل ماجرایی که برای شما تعریف کردم از او گریز و دوباره آمدن و فلان و اینها همه همه دو ساعت دو ساعت گذشت.
کسی هم از دوستانتون بود که هنوز هم باشه؟
آره آقایی به نام حسین طباخی ایشون اون روز همراه من بود تو او جلسات هم تو مسجد آقافخرا و مسجد کاسه فروشان و اینها ایشون همراه ما بود اوائل انقلاب هم رفته بود توی سپاه و ایشون من رو برد بیمارستان پورسینا.
الان هستن؟
بله هستن. کار آزاد دارن.ایشون همراه من بود. بعدا هم به خانوادهام اطلاع داد.
بعد از انقلاب کار انقلابی رو هنوز داشتید و ادامه میدادید؟
ببینید بعد از انقلاب من و امثال من یه اتفاق بزرگی تو زندگیشون رخ داده بود. موضوع قطع نخاع شدن به این معناست که من تا دیروز دوچرخه سواری میکردم الان باید ۴ نفر من رو پرستاری میکردن کارهام رو انجام میدادن. بنابراین نه من و نه دوستان دیگه و کسایی که دچار حادثهی قطع نخاع میشوند یه دورانی دارند تحت عنوان تطبیق با این شرایط. هم من و هم خونوادهی من چون برای اونها خیلی سخت بود که فرزندشون که تا دیروز عرض میکنم راه میرفت دوچرخه سواری میکرد از عهدهی کارهاش بر میآمد الان باید این رو لباس بپوشن دو نفر بگیره بذاره رو تخت دو نفر بگیره بگذاره رو ویلچر استحمام بکنن مدرسه نمیتونه بره این آیندهاش چی میشه؟ بعد دیده بودند افرادی که بر اثر قطع نخاع و زخم بستر و عوارض قطع نخاع اصلا مرده بودند یعنی یه بحرانی تو زندگی بود که تا با این بحران کنار بیاییم من مثلا تو اون سال دیگه سال ۵۸ دیگه ادامه تحصیل رو تا مقطع تابستان نتونستم بدم چون تو یه حال و هوای دیگهای بودم بعد دوباره از مهر شروع کردم به درس خوندن و این که بگیم مثل اینکه فلان کس تو جبهه جنگید مجروح شد اومد استراحت کرد دوباره رفت جنگیدند اینجوری نبود.
کار مطالعاتی که داشتید؟
من شروع کردم از مهر ۵۸ به درس خوندن. با حداقل امکانات سال اول ترددم با ویلچر از خونه به طرف پارک شهر بود یکی از دوستانم کمک میکرد میرفتیم بعد مثلا به کمک بنیاد شهید یه موتور سه چرخ گرفتم تا پایان دوران دانشجویی یعنی از ۵۸ تا ۷۰ من موتر سه چرخ داشتم الان هم هر وقت یادم مییاد خیلی برامن … البته بنیاد لطف کرد یه ماشینی به قیمت دولتی داد ولی نتونستیم نگهش داریم به خاطر مشکلات مالی. و شروع کردم درس خوندن دیگه به همین صورت نه اینکه بگیم تو خونه درس خوندم معلم سر خونه اومد نه. عین دانش آموزهای دیگه شروع کردم به حضور در کلاس و همه روزه رفتن و اینها که بگم به خاطر معلولیت نرفتم و نه عین دانش آموزهای دیگه یه زندگی طبیعی و حس میکنم به رمز موفقیت که خداوند لطف کرد همین که ایزوله نشدم بعضی از اونهایی که حادثهی اینچنینی براشون رخ میداد چه جانباز چه غیر جانباز ایزوله میشن. مثلا گوشه نشین میشن تو آسایشگاه میمونن یا از خونه در نمییان من هم تو سنین رشد بودم هم به صورت طبیعی مثل دانش آموزهای دیگه رشد کردم و بعد هم که دیپلم گرفتیم و سال ۶۲ دیپلم که گرفتیم همون سال توی رشته شنوایی سنجی دانشگاه شهید بهشتی تهران قبول شدم اون سال به خاطر امکان اسکان توی تهران نبود انصراف دادم و سال ۶۴ توی رشتهی پزشکی دانشگاه گیلان قبول شدم و شروع کردم به درس.
از اینکه وقتتان را در اختیار ماقرار دادید متشکریم.