سردار شهید علیرضا خلوص دهقانپور
دکتر یعقوب توکلی علیرضا خلوص دهقانپور در سیام خرداد ۱۳۳۸ در خانواده ای کشاورز در روستای اُزگم از توابع شهرستان صومعه سرا متولدشد. او پنجمین فرزندخانوداه طالب و زلیخا بود.علیرضا در محیط ساده و صمیمی روستا پرورش یافت و دوران تحصیل را در آنجا سپری کرد . او ازسنین نوجوانی به فعالیتهای مذهبی […]
دکتر یعقوب توکلی
علیرضا خلوص دهقانپور در سیام خرداد ۱۳۳۸ در خانواده ای کشاورز در روستای اُزگم از توابع شهرستان صومعه سرا متولدشد. او پنجمین فرزندخانوداه طالب و زلیخا بود.علیرضا در محیط ساده و صمیمی روستا پرورش یافت و دوران تحصیل را در آنجا سپری کرد . او ازسنین نوجوانی به فعالیتهای مذهبی علاقه ای وافر داشت . جهت فراگیری تعالیم مذهبی به مسجد محله میرفت و اوقات فراغت را در کارهای کشاورزی کمک میکرد و یا به ورزشهای دسته جمعی میپرداخت.بعداز اتمام دوره راهنمایی در دبیرستان فریبرز برشنورد صومعه سرا ادامه تحصیل داد وبا شروع نهضت اسلامی ایران با نام امام خمینی آشنا شد. احمد کاتب – یکی از دوستانش – در خاطراتش می نویسد:
دوازدهم بهمن ۱۳۵۷ در روستا زندگی میکردیم و به تلویزیون دسترسی نداشتیم . به من گفت: « ماکه نمیتوانیم برای استقبال امام به تهران برویم لااقل به شهر برویم تا از طریق تلویزیون مراسم ورود امام را ببینیم» صبح آن روز حدود ۱۵ کیلومتر راه را پیاده طی کردیم و به محض اینکه به شهر رسیدیم چهره امام را در تلویزیون دیدیم. او آنقدر خوشحال بودکه هنگام برگشتن از شهر به روستا، سرود خمینی ای امام را میخواند. با پیروزی انقلاب اسلامی وارد فعالیتهای سیاسی شدودر انجمن اسلامی شهید مطهری صومعه سرا فعالیت گسترده ای داشت و در مراسم مذهبی و راهپیماییها فعالانه شرکت میجست. در شهریور ۱۳۵۹ موفق به اخذ دیپلم در رشته فرهنگ و ادب از دبیرستان فریبرز برشنورد صومعه سرا شد. قبل از ورود به سپاه مسئولیت یگان حفاظت را عهده دار بود. به منظور بالا بردن توان رزمی و فراگیری فنون نظامی در ۱۷ آبان ۱۳۵۹ به پایگاه آموزشی چالوس اعزام شد و بعد از اتمام دوره آموزشی به عضویت رسمی سپاه صومعه سرا در آمد و در یگان حفاظت سپاه مشغول به کار گردید. علاقه خاصی به فوتبال داشت و عضو تیم منتخب فوتبال شهر بود.سیدعلی باقری می گوید: علیرضا خلوص، بعد از انقلاب و شروع جنگ، جهت آموزش اسلحه شناسی به مدرسه ما میآمد و از آنجا با ایشان آشنا شدم . روزی به من اطلاع دادند که به عضویت تیم فوتبال منتخب شهر انتخاب شده ام. برای معرفی خود و انجام تمرین به زمین ورزش تختی رفتم . او را دیدم که با ساک ورزشی به همراه چند نفر از بچه های سپاه ایستاده است . من که از دیدن آنها تعجب کرده بودم از یکی ازدوستانم پرسیدم مگر اینها هم فوتبال بازی میکنند؟ علیرضا با شنیدن حرفم به شوخیگفت: « نه آقا همینطوریآمدیم نرمش کنیم» خیال میکردم فردی مغرور و از خود راضی است ولی مدتی که با هم در تمرینات و مسابقات ورزشی شرکت کردیم کم کم آن تصورات از ذهنم پاک شد و او را فردی فروتن و دلسوز به افراد جامعه و دوستدار به افراد ورزشکار یافتم. علیرضا، فردی با اخلاص و خوش اخلاق بود و حتی به بچه های کوچک هم احترام میگذاشت اما در مقابل منکرات سکوت را جایز نمیشمرد. چهره با صلابت او معنویت خاصی داشت و مایه دلگرمیدوستداران انقلاب و نظام در شهر بود. در سالهای ۱۳۵۹ و ۱۳۶۰ در بحث ها و مناظره ها با گروهکهای الحادی شرکت میجست و با منطق واستدلال نظراتشان را رد میکرد. وقتی که آنها اعلان جنگ مسلحانه کردند او نیز دوشادوش نیروهای انقلاب در سرکوب و جنگهای مسلحانه با آنان شرکت داشت. علاقه خاصی به امام داشت و به هنگام پخش سخنرانی امام از تلویزیون دست از کار میکشید و به سخنان او گوش می داد. فردی منظم بود و با مشاهده بی نظمی عصبانی می شد. در موقع اذان چنانچه کسانی را می دید که نشسته و صحبت می کنند، ناراحت می شد. و برای اقامه نما ز به آنان تذکر میداد. در حفظ بیت المال دقت بسیار داشت. در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ به منطقه جنگی اعزام شد و در تیپ ۲۵ کربلا به انجام وظیفه پرداخت و با شرکت در عملیات رمضان مجروح شد.
برادرش می گوید:در عملیات رمضان مجروح شد و در بیمارستان بستری گردید . دکتر معالج به او گفته بود نباید از تخت بیمارستان حرکت کند و باید چند هفته در بیمارستان بستری باشد ولی پس از چند روز از بیمارستان فرارکرد و راهی جبهه شد.در سال ۱۳۶۱ در سن بیست و سه سالگی از خانم هاجر فکوری خواستگاری کرد و در کمتر از یک هفته با انجام مراسمی ساده زن دگی مشترک خود را آغاز کردند . سه ماه بعد از ازدواج در تاریخ ۴شهریور ۱۳۶۱ عازم خطوط مرزی جنوب گردید . در عملیات محرم شرکت کرد و در روز ۱۷ آبان۱۳۶۱ در این عملیات مجروح شد و به مدت بیست و چهار ساعت در یکی از بیمارستانهای اهواز بستری گردید اما فردای آن روز با لباس بیمارستان و بدون اجازه، بیمارستان را ترک کرد و عازم منطقه جنگی شد . بعد از بازگشت از منطقه جنگی به فرماندهی یگان سپاه صومعه سرا منصوب شد ومدت سه سال عهده دار این مسئولیت بود . در این مدت در راهپیماییها و نمازهای جمعه و مراسم شهدا شرکت میکرد و با لباس فرم سپاه در جلوی صفوف حرکت می کرد. بعد از گذشت دو سال و نیم از ازدواج او، اولین فرزندش – اسماعیل – به دنیا آمد.همسرش می گوید:
به بچه ها علاقه خاصی داشت، خصوصاً به فرزندان شهید . اگر به جایی می رفتیم او با بچه ها سرگرم میشد و با آنها بازی میکرد و پیش همسران شهدا بچه خودش را بغل نمیگرفت. با شهادت دوستانش تابلوی بزرگی درست کرد و عکس آنان را روی آن نصب کرده بود و به آنها نگاه میکرد و میگفت:« من مخلص شهدا هستم »
علیرضا، همواره اصرار داشت به مناطق جنگی اعزام شود اما مسئولین سپاه با اعزام وی مخالفت میکردند. به همین خاطر از سمت خود استعفا کرد تا بار دیگر بتواند در جبهه حضور یابد . او در متن استعفای خود نوشته بود:
به فرماندهی محترم ناحیه گیلان
با توجه به فرمایش مولا علی ( ع) و فرمایشات امام امت مبنی بر اینکه کسانی که مسئولیتی قبول کرده اند اگر می بینند نمی توانند انجام وظیفه کنند باید جای خود را به دیگران واگذار کنند بنده احساس میکنم که نمیتوانم این مسئولیت خطیر را به پایان برسانم . بنده مدت سه سال است که به جبهه اعزام نشده ام و میخواهم در منطقه جنگی خدمت کنم…در روز ۵ اردیبهشت ۱۳۶۵ بعد از اعزام به جبهه، فرماندهی گروهانی از گردان میثم تیپ قدس رابه عهده گرفت و همراه با نیروهای تحت امر در عملیات کربلای ۲ شرکت کرد .مرتضی رضایی در این باره می نویسد:
بعد از کربلای ۲ بیشتر افراد گردان شهید شده و تعدادی از آنها درمنطقه صعب العبور حاج عمرا به اسارت در آمده بود خط منتقل میکردند، ولی از علیرضا خبری نداشتیم . در گردان تصمیم بر این شد که به دنبالش بگردیم. بعد از سه روز او را در حالی که بدون غذا مانده و فقط مقداری از آب نیزار نوشیده بود پیداکردیم. حالش خیلی بد بود و به بیمارستان منتقل شدند. بعد از بهبودی در عملیات کربلای ۵ شرکت جست و در این عملیات نیز مجروح شد . هنوز زخمهای بدنش التیام نیافته بود که به جبهه بازگشت و بیش از دو سال در مناطق عملیاتی غرب و جنوب کشور حضور داشت . پس از بازگشت به پشت جبهه، مدتی در دوره آموزش فرماندهی گردان در تهران شرکت کرد و بعد از آن به فرماندهی گردان سلمان از لشکر قدس گیلان منصوب گردید.مرتضی رضایی در رابطه خصوصیات اخلاقی علیرضا، می گوید:
ایشان علاقه خاصی به علما و رزمندگان داشت . بچه های بسیجی و سپاهی را که می دید خصوصاً به بسیجی های که کم سن و سال عشق می ورزید، غیرممکن بود بسیجی کم سن و سال را ببیند و ازکنارش بگذرد و روی سرش را دست نکشد و یک بوسه بر سرش نزند… در موقعی که امام جماعت نداشتیم به او میگفتیم پشت سر شما نماز بخوانیم، قبول نمیکرد و فرار می کرد. وقتی به گوشه ای می رفت تا نماز بخواند، ما می رفتیم و نماز را به او اقتدا می کردیم. اگر می شنید که یک بسیجی یاحزب اللهی به اداره ای رفته است و به کارش توجهی نکردند، ناراحت می شد. در گردان وقتیسخنرانی می کرد بیش از ده پانزده دقیقه بیشتر طول نمیداد و میگفت: هرطوریکه نیروها راحت هستند بایستند. اگر میل دارند بنشینند همیشه سعی داشت شنونده راحت باشد.
علیرضا، اهل راز و نیاز و نماز شب بود. محمدرضا کاتب ازگمی در یکی از خاطراتش مینویسد:
به یاد دارم علیرضا شبی در حال ادای نماز شب به راز و نیاز پرداخته، به طوری که از شدت خوف خدا هقهق گریه اش بلند بود . یکی از نیروهایی که تازه به گردان پیوسته بود پس از شنیدن گریه های او هراسان برخاسته و می پرسد چرا اینطور گریه می کند؟ یکی از حاضرین به طنز میگوید که انگشتر خود را گم کرده و در فقدان آن میگرید. او هم متقاعد شده و دوباره به خواب میرود.خلوصی در توصیه هایی به همسر و خانواده و دوستانش می نویسد: بعد از شهادتم آه و زاری نکنید تا صدایتان را نامحرم نشنود. ما همه پاسدار اسلامیم، رفتار و حرکات ما باید آن چنان اسلامی و اللهی باشد که بر دشمنان قسم خورده و اسلامی هم اثر بگذارد . همسرم تو خوب می دانی که من هدفی جز اسلام و حاکمیت قرآن در سراسر گیتی ندارم . آرزویم فقط این است که روزی تمام مستکبران رهایی یابند و تو خود می دانی که من فقط جهت رضای خدا گام برمی دارم پس بر سر تابوتم یک جلد قرآن بگذارید تا امت ما بدانند که هدف من خدا و قرآن بوده نه چیز دیگری.در تابستان ۱۳۶۷ شانزده روز قبل از قبول قطعنامه ۵۹۸ توسط جمهوری اسلامی، علیرضا در مرخصی بود که مکرراً از لشکر قدس با او تماس می گرفتند که هر چه زودتر به منطقه رفته و گردان خود را تحویل بگیرد . وقتی آماده حرکت شد، با حالتی ناراحت به همسرش میگوید: اگر شهید شدم میدانم که برایت خیلی سخت می گذرد و بچه ها کوچکند، اما تو باید مثل حضرت زینب ( س)صبر کنی.
او بعد از توصیه به همسرش در خصوص حفظ حجاب و اقامه نماز در اول وقت با دو فرزند خردسالش وداع میکند و به سوی جبهه میشتابد. مرتضی رضایی (فرمانده گروهان الحق از گردان سلمان) رخداد آن زمان را اینگونه بیان می کند:در منطقه ماووت محور قامیش چند روزی بود که دشمن اقدام به تک سنگین کرده و بر اثر آن تعدادی از محورهای منطقه به دست دشمن افتاده بود . در آن موقع علیرضا درمنطقه حضور نداشت به سرعت به منطقه آمد . در این زمان لشکر، نیروهایش را به منطقه دیگری برده و گردان سلمان هم به مقر ” یاحسین” رفته بود . او به قرارگاه رفت تا تکلیف را مشخص کند . ساعت حدود دوازده شب بود که بعد از صرف شام به استراحت پرداخته بودیم . نزدیک اذان صبح صدای او را شنیدیم که میگفت: بچه های گردان سلمان بلند شوید باید به خط برویم و محور ” قامیش ” را حفظ کنیم حدود ده نفر سوار خودرو شدیم و حرکت کردیم . هوا روشن شده بود وقتی به محور قامیش رسیدیم وضعیت پدافندی گرفتیم. به مدت بیست و چهار ساعت در آنجا بودیم. دشمن با ما فاصله بسیارکمی داشت و با چشم غیرمسلح دیده میشد. حدود یک تیپ نیرو در منطقه مستقر بود ما فقط یک تیر بار داشتیم و هر وقت شلیک میکردیم آنها فرار میکردند و هر چی داشتند خاموش می شد. حتی دوشکا را میدیدیم که روبروی ما کار میکرد. تانکها را نیز به آن ناحیه آوردند. خیلی سخت بود، با کلاش و تیربار شلیک میکردیم و منتظر مهمات بودیم ولی به علّت کوهستانی بودن منطقه نمی توانستند برای ما مهمات بیاورند . منطقه مال رو بود و حتی سنگر نداشتیم چون درست کردن سنگر وقت زیادی میبرد. وقتی با دوربین نگاه کردم دیدم دهقانپور با یک ستون نیرو میآید. با چنان سرعتی می آمدند که بچه ها میافتادند و بلند میشدند چون منطقه کوهستانی بود. وقتی به ما رسیدند گفتم وضع خط خوب نیست چرا آمدید؟ در این حال احتمال محاصره هست،: احتمال شهید شدن بچه ها زیاد است. ما همین چند نفر مقاومت میکردیم. در جواب گفت:« شما تا حالا بیست و چهار ساعت گرسنه ماندید، به خاطر همین ما آمدیم . انشاءالله خط را حفظ کنیم آتش دشمن زیاد شده بود هواپیماهایی عراقی مواضع ما را میکوبیدند. فرمانده لشکر که از بالای قله قامیش وضعیت ما را میدید دستور عقب نشینی داد تا از پایین قله به بالا بیاییم تا در تپه های سوزنی قامیش مستقر شویم چون از بالا مسلط تر بودیم . به ایشان گفتم شما در اول ستون با بچه ها بروید من در آخر ستون با شما میآیم. گفت: « تو دو روز اینجا مانده ای و خسته شده ای تو برو من اینجا می مانم »من هر چه اصرار کردم که برو قبو ل نکرد . چند نفر از بچه ها در حال عقب نشینی شهید شدند و بقیه به قله رسیدند . گفتم بیا از منطقه برویم . همین که مقداری راه رفتیم، گفت: « رضایی ما اینجا می مانیم! کجا برویم!؟»ساعت یازده و نیم الی دوازده ظهر بود . که احساس کردم ایشان شهید می شود و در سیمایش می دیدم. با آن هیبت نظامی، معنویتی در سیمایش نمایان بود و هر آن، چهره اش بر افروخته تر می شد. به طرف نیروها که در تپه سوزنی بودند حرکت کردیم . منطقه پوشیده از ارتفاعات بود و غارهایی هم به چشم می خورد، اما راه عبور قطع شده بود و تحت هیچ شرایطی نمی شد پایین آمد. ارتفاع حدود ده پانزده متر بود که او اول پرید پس من هم گفتم پناه بر خدا و به تبعیت از ایشان پریدم . با همرفتیم درون غاری که داخل آن به اندازه دو سه نفر جا بود . آتش دشمن هم خیلی زیاد بود، گفت : قبلاً تیری به لگنم خورده بود ولی در حدی نبود که خیلی اذیت اینجا بمانیم تا آتش تمام شود، شلوارم خونی شده بو د خلوص با دیدن آن گفت: « این چیه؟ » گفتم : این را صبح خورده ام. خونش بند آمده است . گفت: توهمنیطوری ماندی؟در همین لحظه جلوی غار را با کاتیوشا زدند. و ما مجروح شدیم . من پانزده تا بیست دقیقه بیهوش بودم، یک باره دیدم کسی پایم را گرفته و تکان می دهد چشمم را باز کردم. موج انفجار به شدت ما را گرفته بود به من می گفت: « برو » دست و پایش را به طرف قبله کرده بود.پاهایش از قسمت ران به بالا خونی بود و شلوارش پاره پاره شده بود . او را بغل گرفتم و با همان وضعیتم بلندش کردم.گردنش را بغل گرفتم، گفتم چیزی نیست . باز اصرار کرد که از اینجا برو، اینجا نمان. این را گفت و یا حسین ( ع) و یا شهید را زمزمه می کرد. یک لحظه بدنش خشک شد.موج انفجار خونش را خشک کرده بود . آهسته او را روی زمین خواباندم و بلند شدم. یک لحظه به خودم آمدم و گریه کردم . بعد از اینکه با هزار سختی از میدانهای مین و راههای صعب العبور بالا آمدم، خودم را در بیمارستان یافتم هریک از دوستان که به من می رسید با گریه حال او را از من میپرسید. من نیز محل شهادت او را به آنها گفتم . ولی در اثر شدت آتش دشمن نتوانستند جنازه اش را پیداکنند و به عقب بیاورند.بدین ترتیب علیرضا خلوص دهقانپور فرمانده گردان سلمان با بیش از سی و شش ماه حضور در جبهه سرانجام در بلندیهای قامیش در ماووت در ۲۶ خرداد ۱۳۶۷ به شهادت رسید و پیکرش در منطقه باقی ماند . سرانجام پیکر او را ستاد تجسس سپاه و کردهایی که از طرف این ستاد به منطقه حاج عمران اعزام شده بودند در سال ۱۳۷۳ کشف و به ایران منتقل کرده و با تشیع باشکوه در زادگاهش ازگم صومعه سرا به خاکسپردند . از علیرضا دو فرزند به یادگار مانده است که به هنگام شهادت پدر دو سال و نیمه و هفت ماهه بودند.
.
.
.
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ، دفتر دوم، زندگینامه شهدای فرمانده استان گیلان، دکتر یعقوب توکلی، شاهد، تهران، اول، ۱۳۸۲، ص۴۷-۵۷٫