روایت مادر شهیدان نهی قناد از شهادت پدرش در دوران دیکتاتوری رضاخان
کتاب فخرالسادات با این مشخصات کتابشناسی منتشر گشت: فخرالسادات: روایتی مادرانه از خاطرات فاطمه سادات شادسعادت مادر شهیدان مهدی و محمود نهی قناد، نویسنده: حمیده عاشورنیا، ویراستار: محمد پرحلم، به سفارش: حوزه هنری گیلان، ناشر: رنگ ایمان، رشت، اول، بهار ۱۴۰۴، ۱۶۸ص، رقعی، نرم.
میثم عبدالهی

کتاب فخرالسادات به تازگی با این مشخصات کتابشناسی توسط حوزه هنری گیلان منتشر گشت:
فخرالسادات: روایتی مادرانه از خاطرات فاطمه سادات شادسعادت مادر شهیدان مهدی و محمود نهی قناد، نویسنده: حمیده عاشورنیا، ویراستار: محمد پرحلم، به سفارش: حوزه هنری گیلان، ناشر: رنگ ایمان، رشت، اول، بهار ۱۴۰۴، ۱۶۸ص، رقعی، نرم.
نویسنده کتاب، به خوبی از عهده ماموریت تاریخ شفاهی برآمده. قلم توانایی در بحث مصاحبه و تدوین به نمایش گذاشته. به او خداقوت می گویم.
خلاف اکثر کتابهای تاریخ شفاهی منتشره توسط حوزه هنری گیلان، این کتاب تاییدیه محتوا توسط راوی در ابتدایش درج شده! حاج خانم کتاب را پیش از چاپ، خوانده و محتوای آن را تایید کردند و طی تقریظی که به تاریخ ۷ فروردین ۱۴۰۴ در ابتدای کتاب به دستخط و امضای شان درج شده، محتوا تایید کردند. به اعتبار کتاب، افزوده است.
این کتاب انحصار ۲۰ ساله کار حوزه هنری با انتشارات فرهنگ ایلیای رشت را شکسته که مدیریت جدید حوزه هنری آن را باطل کرد و این از کارهای ارزشمند ایشان است.
برخی از نکات ضعف و ابهامات کتاب را در زیر ذکر می کنیم:
کتاب فهرست مطالب و فهرست اعلام ندارد.
در سراسر کتاب، تواریخ به صورت سال است در حالی که لازم بود که تمام تواریخ به صورت دقیقتر و با ذکر روز و ماه نیز درج می شد.
درباره مادر و خاندان مادری راوی هیچ اطلاعاتی درج نشده، نام کوچک مادر (که «راضیه» بود) و نام فامیلی اش در کتاب درج نشده! نام کوچک داییها درج نشده! چند تا دایی و خاله داشتند؟ خاندان مادری اهل کجا بودند و اجدادشان به کدام شخصیت و کدام خاندان ختم می شد؟ تاریخ تولد و تاریخ فوت مادر باید به صورت به روز و ماه و سال درج شود. یک اسکن از شناسنامه مادر باید در اینجا درج می شد.
ص۹ درباره نجدالدوله، نجدالدوله از رجال سرشناس رشت بود. اطلاعات بسیار ناقص و ضعیفی از وی درج شده. لازم است یک شرح حال اجمالی از وی درج شود. نام کوچک وی ابوالحسن بود که در متن کتاب درج نشده و همچنین تاریخ وفات او و همسرش باید به صورت به روز و ماه و سال درج شود. باید تصویری از سنگ قبر او و همسرش را نیز درج می کردند.
ص۱۱، درباره تاریخ تولد خود راوی، در داخل متن کتاب، هیچ چیزی درج نشده! در پاورقی اشاره کرده که وی متولد سال ۱۳۰۸ است! این امر از بدیهیات تاریخ شفاهی است که تاریخ تولد راوی که محور تمام خاطرات است، باید در داخل متن و به صورت روز و ماه و سال درج گردد.
ص۱۳و۱۴، درباره روحانی شهید، میرمهدی شاد سعادت، هیچ اطلاعی از تاریخ تولد و تاریخ شهادتش درج نشده! حتی سال شهادت نیز در پاورقی درج نشده! یک عکس سنگ قبر پدر و نمونه دستخط و نمونه مکاتبات، تصویر شناسنامه و گواهی فوت وی لازم بود، درج شود.
ص۱۷، گفته شده در خانه نجدالدوله به مناسبت کشف حجاب میهمانی گرفتند، در پاورقی به کتاب خاطرات آقای احمد سمیعی گیلانی ارجاع داده شده ولی شماره صفحه درج نشده.
ص۱۵۸، دو سند اداره مخابرات درج شده که یکی از آنها به تاریخ ۶ شهریور ۱۳۴۱ و دیگری ۱۱ مهر ۱۳۴۳ و شروع نهضت امام خمینی است و حاج خانم در واقعه فیضیه در قم حضور داشت، مسئولین مخابرات او را توبیخ و منتظر خدمت کردند. در خلال متن خاطرات درباره این واقعه هیچ توضیحی داده نشده و به ابهامات افزوده است. باید درباره جزییات این حضور حاج خانم در قم در اوایل نهضت امام توضیح داده شود.
پدر حاج خانم نهی قناد، روحانی جوان حجت الاسلام والمسلمین میرمهدی شادسعادت، متولد و بزرگ شده شهر رشت، که برای تکمیل دروس دینی راهی شهر قم و حوزه علمیه شده بود که در دوران دیکتاتوری رضاخان پهلوی به دست عوامل این رژیم در رشت به شهادت رسید. این خاطرات، مصایب مردم مدتین رشت در دوران دیکتاتوری رضاخان خصوصا کشف حجاب رضاخانی را به خوبی ترسیم کرده است. بخش هایی از کتاب که درباره شهادت پدر و کشف حجاب رضاخانی است را در سایت رنگ ایمان نقل می کنیم
***
پدربزرگم نجدالدوله میراب رشت بود که با همسرش بانو، در راه سفر حج وبا گرفتند و به فاصله یکی دو روز از هم فوت کردند. خاندان متجدد و معروفی داشتند که این دو نفر را طبق وصیتشان در ایوان نجف به خاک سپردند.
پدرم، میرمهدی، روحانی جوان و خوش قیافه ای بود. صورت استخوانی، ابروهای پیوسته و چشمهای ریز و نافذی داشت. سرش به کار و کتاب خودش گرم بود، ولی هر کاری می کرد، رفتار برادرها و پسرعموها توی کتش نمی رفت، خیلی اهل صوم و صلاه نبودند. بعد از فوت نجدالدوله املاکش را که تقسیم کردند، اختیار زمین و دارایی هرکسی دست خودش افتاد، اما اختلاف نظرها رابطه خواهر برادرها را شکر آب تر کرد، مادرم گوشه گیریهای پدر را که می دید بهش می گفت: «میرمهدی چرا گاهی دکان پسر عموهات نمیری؟ سری بهشان نمیزنی؟» پدر مچه[۱] می کرد و با بی محلی از جواب دادن شانه خالی می کرد.
مادر تعریف می کرد یک روز نفهمیدم دل پدرت از کجا پر بود. همین که سر صحبت را باز کردم، برایم تند شد و گفت: اگه باز میخوای بگی برم سراغ قوم و خویش … نه چاییات را خواستیم نه راه بیناییت[۲] را! از آن روز به بعد دیگر هیچ وقت جلوی پدرت از رو زدن به نجد سمیعی های رشت حرفی نزدم.
با آن که مادرم دلش از این قطع رابطه می سوخت، به خاطر آرامش پدر بی خیال فامیلهای بروبیادار شوهرش شده بود می گفت: «سر، سوا کردن پدر، به گوشه قبای طایفه ای که نصف زمینهای رشت، دارایی شان به حساب می آمد، برخورده بود، هر بار یکی برای پدر پیغام می آورد که برادرت نصرت اعظم گفته: «عمامه و عبای گدازاده ها را دربیار و به سرای خودت برگرد! مگر گدا و گشنه مانده ای که بخواهی روضه بخوانی!»
این پیغام ها و زخم زبانها به جای اینکه فاصله بین آنها را کم کند، او را از دنباله قوم و خویشی اش دورتر می کرد. آن قدری که پدر مجبور موقع گرفتن سجل احوال برای خودش نام خانوادگی دیگری انتخاب کند. به خاطر همین ما که «شاد سعادت» هستیم و با عموزاده ها و عمه زاده های «سمیعی»[۳] مان هم نام نیستیم.
من سه ساله بودم[۴] و سدزهرا خواهر کوچکم شش ماهه. برادرم، ابوالحسن، هفت هشت ساله و برادر کوچکترم میرمنصور چهار ساله از وقتی چشم باز کردم، در همین محله رودبارتان در خانه بزرگ اسحاق خاوری که یک هال چهار اتاق نه متری و ایوان باریک و بلندی داشت، مستأجر بودیم. سالها بعد، مادر به زحمت، خانه را خرید و صاحب خانه شدیم. بعد از پدربزرگ خیلی طول نکشید.
[خلع لباس اجباری روحانیون]
پدر هوای قم به سرش زد که برود آنجا درس و بحثش را ادامه بدهد. حکومت رضاخان هم به خاطر فشارهایی که برای کمرنگ کردن حنای دین به مردم می آورد، رفت و آمد ملاها با عبا و عمامه را در کوچه و خیابان ممنوع کرده بود. ملای عبا پوشیده مثل پدر، اگر لباسش را تحویل می داد، می توانست مجوز دفترخانه عقد و ازدواج بگیرد، در غیر این صورت، آژانها طبق دستور حکومت، می توانستند ملای بخت برگشته را بازداشت کنند. حالا که نه قوم و خویش و نه حکومت، دست از سر پدر بر نمی داشتند. به قول مادرم به جز رفتن و هجرت، راه دیگری برایش نمانده بود. یک روز مادرم را سر ایوان نشاند و درباره تصمیمش حرف زد. مادر برای اینکه رأی اش را بزند، پای سرپرستی ما بچه های قدونیم قدشان را وسط کشید.
پدر آدم ماندن، نبود، اصرار داشت قم عالمان بزرگی دارد و حیف است نتواند چند صباحی محضر آنها شاگردی کند. یک شب با کیسه ای در بغل، به خانه آمد کیسه را که پر از سکه های یک و پنج ریالی بود جلوی پای مادر گذاشت. مادر پرسید: این همه پول را از کجا آوردی؟ پدر برای اینکه سروصدای مادر ما بچه ها را روی ایوان نکشاند، آهسته تأکید کرد: «کیسه را گوشۀ صندوقچه لباس بچه ها، نگه دار» بعد در جواب سؤالش گفت: «بجار[۵] پیربازار را فروختم تا وقتی قم هستم، خیالم از بابت تو و بچه ها راحت باشه.»
همین یک توضیح مثل فوتی، شعله کنجکاوی مادر را خاموش کرد. پول زیادی بود که زود تمام نمی شد. مادر به خاطر رابطه سرد پدر با خاندانش، همیشه اصرار داشت حداقل زمینها را برای آتیه بچه ها نگه دارد. نکند روزی روزگاری ما به عموزاده های وضع و اوضاع دارمان برسیم و از دیدن یال و کوپال آنها غصه بخوریم. ولی این تیر خلاص پدر بود، برای رفتن حتی نمی خواست گمان کند وقتی بالای سر ما نیست، اگر مادر به نداری افتاد، مجبور شود به برادرهایش رو بزند. فردای آن روز، بالاخره راهی قم شد، معمولاً هم ماهی یک بار به ما سر می زد.
[شهادت پدر]
مادر می گفت: ماه چهارم یا پنجم پدر نیامد و به جای او، کاغذی دستمان رسید. توی کاغذ نوشته بود که این ماه آمدنش ممکن نشد و ماه بعد، فلان روز و فلان وقت به خانه بر می گردد. یک هفته مانده به آمدن پدر، مادر هر روز صبح که بیدار می شد، کمر پرده ها را می بست. برای آن که هوای کهنه توی اتاق نماند، پنجره ها را باز می کرد و با جارو به جان هر چهار اتاق و ایوان می افتاد، برگهای روی زمین افتاده درخت حیاط را جمع می کرد، من و خواهرم را لباسهای بدون لک می پوشاند. غروب، به ابوالحسن پول بیشتری می داد تا یک نان اضافه تر بخرد. موقع دم کردن چای، چند پَر بهارنارنج خشک، توی قوری می ریخت.
سه چهار روز از موعدی که قرار بود پدر برگردد، می گذشت، ابوالحسن مادرم را از سؤالهایش کلافه کرده بود، حوصله مادر هم از جوابهای سربالای خودش سر رفت به هرکس می گفت که میرمهدی بی خبرمان گذاشته همه می گفتند: برو به پاسگاه خبر بده. خدا می داند مادرم این شب را چند بار برای ما تعریف کرده. البته نه آن موقع که بچه بودیم. بعد که سرگرم زندگی شدیم، توی کاله گپ های[۶] مادر و دختری می گفت: «یک شب ساعتی بعد از اذان مغرب، باران شلاق کش روی حلب پشت بام می خورد و مثل آبشار پهنی از ناودانی مان به حیاط می ریخت. دلشوره نیامدن میرمهدی مرا از پا درآورد. چادر به کمر بستم تو را خودم بغل گرفتم، سدزهرا را بغل میرابوالحسن دادم و دست میرمنصور هم به چادرم بود. پشت سرهم از تاریکی کوچه راهی پاسگاه کوچه بلورچیان شدیم. وقتی رسیدیم، پاسبان از دیدن من که درون چادر خیسم مچاله شده بودم و چهار بچه آب کشیده، بهم تشر زد: چرا لشکرکشی کردی اینجا؟ نفهمیدم از کدام چشمم اشک و از کدامش خون می بارید. نام و نشانی پدرتان را دادم و گفتم: «شوهرم کاغذ داده بود که می آید. سه روز از زمان آمدنش گذشته و هیچ خبری ازش نیست.
پاسبان نگاهی به بچه ها کرد و چیزی نگفت: کاغذی دستم داد گفت: «این را فردا ببر سردخانه…»
یکی توی صورتم زدم و گفتم: «یا امام رضا سردخانه برای چی؟»
کونه تپانچه[۷] را روی میزش کوبید و گفت: «دهنت را ببند و به کسی هم چیزی نگو.» آن شب مادر ما را مثل لالهای مادرزاد، بدون این که صدایی از دهنمان در بیاید، از همان کوچه ها به خانه برد، سروکله مان را خشک کرد و خوابیدیم. مثل اینکه کله سحر که ما خواب بودیم با داییهایم رفته بود سردخانه. صبح که ما چشم باز کردیم داییها جلوی شیون مادر سرشان را پایین انداخته بودند و آه می کشیدند.
من غیر از چیزهایی که گفتم و آن هم به خاطر مرور مکرر مادر بود. چیز بیشتری از آن روزها یادم نمانده جز لحظه ای که مادرم خودش را میزد و به دایی می گفت: «آبرار[۸]، میرمهدی را با عمامه سیاه خودش خفه کرده بودند…»
مادرم همان روز، به کمک دایی با تعهد کتبی که به پاسگاه داد، جنازه پدر را از سردخانه تحویل گرفت و بدون حضور هیچ کدام از اقوام پدر، در بقعه آپیربوعلی رشت[۹] به خاک سپرد. بعد از آن با آن که جگرش خرمن آتش بود، به خاطر ما بچه ها و از ترس پاسبانی که ازش تعهد گرفته بود، جلوی هیچ کس لام تا کام حرف نزد.
از دور و نزدیک برای مادر خبر می آوردند که خواهرهای میرمهدی گفته اند راضیه برادرمان را به کشتن داد. این حرفها یک جوری تاولهای دل سوخته اش را می ترکاند، که تا چند روز اشکش خشک نمی شد، ولی مادر هنوز سایه پدر را روی سر خودش حس می کرد و دل به چیزهایی که از او به جا مانده، خوش داشت. مثل زمینهایی که شابرار مستأجرش بود.
اول پاییز هر سال رعیتهای پدربزرگ و شابرار، مستأجر زمین پدر ما سهم الاجاره شان را بار اسب می کردند و برایمان می آوردند. سهم ششصد قوطی برنج بود شابرار غیر از سهم الاجاره، کلی سیر و باقلا، خوج و سبزی محلی که زنش فرستاده بود، به مادر می داد. مادرم بهشان می گفت که گونیها را گوشه سالن بگذارند. خیلی با احترام بارشان را به کول می گرفتند و همان جایی که مادر گفته بود، روی هم می چیدند، کارشان که تمام می شد، مادر با چای و ناهار ازشان پذیرایی می کرد و آنها بعد از استراحت کوتاهی، رسید تحویل برنج ها را می گرفتند و به روستا بر می گشتند. بعد از رفتن آنها و چیدن گونیهای روی هم توی بزرگ ترین اتاق خانه، نصف اتاق پر می شد. و فضای دویدن و بازیگوشی ما را اشغال می کرد، عوضش خانه عطر و بوی شالی می گرفت. پاییز و زمستان که در و پنجره ها بسته بود همه چیز اتاق بوی دلخواه مرا می داد. فرش، دیوار، متکاها، با وجود گونیهای برنج اشتیاق مکرری به نفس کشیدن داشتم. مادر بیشتر صدری و بینام را برای خوراک سالانه خودمان نگه می داشت، مقداری از آنها و همۀ چمپاها[۱۰] را به خاطر خرجی خوراک رخت و لباس دوا و دکتر ما می فروخت.
مادرم گاهی ما را یک گوشه می نشاند و با سربلندی به برادرهایم ابوالحسن و منصور می گفت: «درست است نباید به مردم بگوییم که شاه چه بلایی سر پدرتان آورده، ولی یادتان باشد، شما پسرهای یک شهیدید، حواستان باشد چه کار می کنید، یا موقع نماز خواندن از ما می خواست دستهای کوچکتان را بلند کنید، هرچه من می گویم بگویید، بعد با سوز دل می گفت: «رضاشاه، تو پدر بی گناه ما را کشتی، الهی آواره بشی و نسلت بخشکد.» ما همینها را تکرار می کردیم، ولی مادر آخر دعا با غصه زمزمه می کرد اگر من ندیدم، بچه هایم ببینند. اگربچه هایم ندیدند همسایه هایم ببینند که شاهد یتیمی بچه ها و بدبختی من هستند. آن موقع من عقلم نمی رسید شهید یعنی چه. بزرگ تر شدم، فکر می کردم شهید یعنی کسی که نگذاشتند به زن و زندگی و بچه هایش برسد.
[کشف حجاب رضاخان]
بعد از دستور کشف حجاب رضاشاه، یک روز که مادر برای خرید به بازار رفته بود، پاسبان از پشت چادرش را کشید. وقتی به خانه آمد، مثل آتش، بور شده بود عصبانی بود، ولی حرفی نمی زد. ما هم جرئت نداشتیم خیلی سؤال کنیم، فقط دیدیم چند هفته از خانه بیرون نمی رود. هرچه می خواست به برادرم ابوالحسن می گفت برایش بخرد، تا اینکه خواهرم سدزهرا مریض شد. دیگر نمی توانست ابوالحسن را پیش طبیب بفرستد. کار خودش بود، یک قواره پارچه از صندوقچه درآورد، پهن کرد وسط اتاق، خط و خطوطی رویش کشید، بعد برید و شروع به دوختن کرد. هر چقدر نگاه کردم سر در نیاوردم این چیزی که میدوزد دامن است یا پیراهن حتی پیژامه و کمرچادر هم نبود. با تعجب ازش پرسیدم این چیه؟ برای کی میدوزی؟! همان طور که می دوخت به شاه لعنت فرستاد و گفت: «همان کسی که پدر شما را کشته. همان، دستور داده چارقد از سر برداریم. جلوی کشتن پدرت را نگرفتم، ولی زورم به دستمال و لچکم می رسه.
صبح فردا دیدم پارچه ای که مادر مشغول دوختنش بود، تبدیل به لباس عجیبی شده و روی چوب رختی آویزان است. مادر هربار بیرون می رفت، لباس عجیبش را که شبیه مانتوهای کلاه دار بود، می پوشید و بدون این که موهای سرش، پیدا بشود، بندک کلاه را زیر چانه سفت می کرد و از خانه خارج می شد، بعدها شنیدیم در خانه نجدالدوله، به مناسبت کشف حجاب، میهمانی گرفتند و تمام رؤسای اداره جات و کله گنده های رشت دعوت بودند.[۱۱]
_____________________________
پی نوشت ها:
[۱]. قیافه گرفتن بی دلیل، ناراحت شدن.
[۲] . راهنمایی، اظهار نظر.
[۳] . پرفسور مجید سمیعی جراح بزرگ مغز و اعصاب دنیا پسرعمه من است. هر بار که ایران بیاید به من تلفن میزند که به دیدنش بروم. چند سال پیش، در زیباکنار به دیدنش رفتم، بهم گفت: «برای درمان بیا آلمان خودم معالجه ات میکنم.» بهش گفتم: «تو اگه دکتری همین جا درمانم کن.» بعد از این حرفم، کلی خندید. (راوی)
[۴] . ایشان متولد سال ۱۳۰۸ است.
[۵] . بجار / بیجار: زمین شالی، مزرعه برنج.
[۶] . گفت و گوهای مادر و دختری.
[۷] . ته تپانچه.
[۸] . برادر.
[۹] . بقعه آپیربوعلی روبه روی آرامستان تازه آباد رشت واقع است.
[۱۰] . نوعی برنج که چندان مرغوب نبود. در عوض بینام و صدری از برنجهای مرغوب به حساب می آمدند.
[۱۱] . این واقعه در کتاب خاطرات آقای احمد سمیعی (گیلانی) هم ذکر شده است. ر.ک. اقتصادی نیا، سایه، (۱۴۰۳)، احمد سمیعی گیلانی زندگانی و خاطرات سیاسی، نشر نی.
منبع: فخرالسادات: روایتی مادرانه از خاطرات فاطمه سادات شادسعادت مادر شهیدان مهدی و محمود نهی قناد، نویسنده: حمیده عاشورنیا، ویراستار: محمد پرحلم، به سفارش: حوزه هنری گیلان، ناشر: رنگ ایمان، رشت، اول، بهار ۱۴۰۴، ص۹-۱۷٫





