این عالم مجاهد در ۲۳ مرداد ۱۳۶۸ش دار فانی را وداع گفت ولی متاسفانه کتابی که خاطرات وی را شامل شود و مبارزاتش را برای ما بیان کند از او بر جای نمانده است. اما تنها مصاحبه ای که یکی از مجلات تاریخی در سال ۱۳۶۶ از ایشان گرفته، می تواند کمی ما را در شناختن این عالم بزرگ به پیش ببرد. متن کامل این مصاحبه را در رنگ ایمان با هم می خوانیم…
آیت الله دکتر سید عبدالله ضیایی از علمای مبارز گیلان بود که قبل از پیروزی انقلاب زحمات بسیاری برای ترویج فرهنگ اسلامی در گیلان متحمل شد. ایشان به دلیل آتش سوزی منزلش به دست عوامل ساواک، سالهای ۵۷ تا آخر عمر را در تهران نزد فرزندانش به سر برد. اوایل انقلاب به خاطر مقبولیت اش نزد مردم گیلان به عنوان نماینده آنها در مجلس خبرگان قانون اساسی منتخب شد. این عالم مجاهد در ۲۳ مرداد ۱۳۶۸ش دار فانی را وداع گفت ولی متاسفانه کتابی که خاطرات وی را شامل شود و مبارزاتش را برای ما بیان کند از او بر جای نمانده است. اما تنها مصاحبه ای که یکی از مجلات تاریخی در سال ۱۳۶۶ از ایشان گرفته، می تواند کمی ما را در شناختن این عالم بزرگ به پیش ببرد. موضوع این مصاحبه خاطرات آیت الله دکتر ضیائی پیرامون کیفیت ورود «آیت الله بروجردی» به «قم» و عهده دار شدن زعامت تامه جهان تشیع است. متن کامل این مصاحبه را در رنگ ایمان با هم می خوانیم:
لطفاً خاطرات خود را در مورد ورود آیت الله بروجردی به قم بیان کنید.
دکتر ضیائی: به یاد دارم آن روز در قم بودم که خبر رسید «آیت الله بروجردی» برای یک عمل جراحی به «تهران» آمده است. فعالیت هائی صورت گرفت تا «آقای بروجردی» ـ که برای اکثر طلبهها ناشناخته بود ـ به طلبهها شناسانده شده و در حوزه جا بیفتد.
بعد بنا شد که ایشان به قم تشریف بیاورند. آقایان مراجع بدون دغدغه، هر کدام با اطرافیانشان، برای استقبال از آقای «بروجردی» در همین «خیابان امام» ـ که آن زمان باغهای انار بود ـ چادر زدند و ایشان را با تجلیل فراوان به قم آوردند.
مرحوم «آیت الله صدر» جای نماز خود را به ایشان داد که این در واقع، مقداری اعتبار و پشتیبانی برای حوزه بود.
در آن سالها هنوز مرحوم «آقا سید ابوالحسن اصفهانی» ـ که در «نجف» بود ـ در راس زعامت شیعه قرار داشت. در حدود دو ماه پس از فوت مرحوم «آقا سید ابوالحسن»، مرحوم «حاج آقا حسین قمی» هم ـ که مورد توجه بود ـ از دنیا رفت و بعضی دیگر از مراجع هم، یکی پس از دیگری دار فانی را وداع گفتند و بدین ترتیب مرجعیت تامه در جهان تشیع، به اتفاق مراجع، به دوش آقای «بروجردی» افتاد.
یکی از خصوصیات آقای «بروجردی» ـ که طلبهها به آن واقف بودند ـ این بود که نسبت به طلاب درسخوان و متدین علاقه خاصی داشت. اگر طلبهای متدین بود اما درسخوان نبود با او بد بود؛ و اگر متدین نبود اما درسخوان بود باز هم ناراحت میشد. وقتی هم عصبانی میشد بدنش میلرزید و کسی جرات نمیکرد در مقابلش بایستد.
در آن موقع با زحمت توانست حوزه را اداره کند اما چون آقایان مراجع و اساتید بزرگ حضور داشتند، درسها با گرمی شروع شده و قم مرکز علمی شد.
بعد از فوت مرحوم «آقا سید ابوالحسن» مردم در تمام شهرها و دهات تا چهلم ایشان به تناوب، مجالس فاتحه و روضه خوانی برگزار کردند که این مجالس، خود تبلیغاتی شد برای رونق گرفتن حوزه علمیه قم و عده زیادی فهمیدند که روحانیت دارای موقعیت خاصی است و [از همین رهگذر] نیروهائی جذب حوزه شدند.
موقعیت جهانی هم جوری بود [که به مطرح شدن روحانیت ادیان و از جمله، روحانیت شیعه کمک میکرد].
کمونیستها درصدد فتح [ایدئولوژیکی] جهان بودند. با فعالیت «چین» و دیگر کشورهای کمونیستی بخصوص «شوروی» عدهای از علما، از «قفقاز» و «ترکیه» برای مقابله، بسیج شده بودند و موقعیت روحانیت هر دین و مذهبی ایجاب میکرد که با کمونیسم مقابله کند. در نتیجه روحانیت ادیان و از آن جمله، روحانیت شیعه و حوزه علمیه قم ـ در راه مبارزه با کمونیسم ـ رونق گرفت.
در این جا (قم) اساتید بزرگی بودند که شروع به درس کردند و بدین صورت، محرومیت بعضی از طلبهها ـ از جهت کمبود استاد ـ برطرف شد.
در زمان حضرت «آیت الله بروجردی» نهضت های فکری ـ فرهنگی وجود داشته و یک سری مجلات و روزنامههای اسلامی منتشر میشده؛ شما در این رابطه چه خاطراتی دارید؟
آقای ضیائی: این فکر، قبل از زمان آقای «بروجردی» در حوزه بود. یعنی با تدریس بعضی از این آقایان روشنفکرها، این فکر در مغز خطور کرد. قبل از آمدن آقای «بروجردی»، بعضی از کلمات لاتین در زبان فارسی رایج شده بود و ما ـ و این آقایان آنها را ـ غلط ادا میکردیم. من در ـ صدد شدم «لاتین» را یاد بگیرم. عدهای را جمع کرده و «مقداری» گچ و تخته ـ سیاهی در «مدرسه فیضیه» آماده نمودیم تا یکی از طلبهها ـ که کلاس دوازده را خوانده بود ـ زبان لاتین را تدریس کند و ما یاد بگیریم و دیگر «پارلمان نگوئیم؛ دیگر «مدرن» نگوئیم؛ کلماتی از این قبیل را یا ادا نکنیم یا صحیح ادا کنیم، این کار در آن وقت خیلی خطرناک بود.
دوستان، نیامدند برای این که ترسیدند که «تکفیر» و «تفسیق» بشوند. اما من یک مقدار ادامه دادم.
بعد از این که آقای «بروجردی» به «قم» تشریف آورده زعامت داشت روی دوش ایشان میافتاد (هنوز آقایان دیگری هم بودند) که افرادی ـ از جمله بنده ـ به فکر [ایجاد] نظم، در حوزه افتادند. [به همین منظور] با مشورت «حاج ابوالفضل زاهدی» ـ که نزد ایشان «فصول» میخواندیم ـ و مرحوم «آمیرزا محمد تقی اشراقی»، قطعنامهای در دوازده ماده صادر کردیم. منتهی یکی از آن موارد مورد مخالفت شدید آنها بود که «وجوه» باید در صندوق مشترکی با حساب خاصی ریخته شود؛ بعد آقایان مایحتاج خود را از آن صندوق بردارند و بقیه، صرف تشکیلات حوزه شود.
این قطعنامه را برداشتیم و رفتیم کنار «کانال خاکفرج» ـ که آن موقع، دور و مخفی بود ـ بعنوان این که کنار آب نشستهایم (و گاهی در کانال سنگ میانداختیم) آن را در پاکت گذاشتیم و تمبر زدیم، بعد آوردیم و در صندوق انداختیم.
پس از مدتی گفتند: «این کارها، دستور دادن و فضولی است نسبت به مراجع، این افراد را شناسایی کرده و از «حوزه» بیرون کنید»!
خوب؛ افراد را شناسایی کردند. منتهی اساتید ما، از من ـ بخصوص ـ دفاع کردند و گفتند: ایشان حسن نیت داشته.
و هنوز هم من معتقدم که «حوزه» باید دارای نظم خاصی ـ حالا اگر بدان صورت نه، به صورت دیگری ـ باشد.
[این طرح] با فکر آن وقت، بد نبود. یکی [از مواد آن] این بود که درسها تخصصی باشد. [ماده] دیگر آن این بود که: از طلایی که مدتی در حوزه بوده، «سطح»ی دیده و دیگر قابل ترقی نیستند؛ و از طرف دیگر خوشفکرند و خوش بیان هستند، امتحانی بگیرند و آنها را برای تبلیغ تعیین و از نظر مالی تامین نمایند بعد آماری از هر شهر ـ از جمعیت آن و از تعداد با سوادهای آن ـ به دست بیاورند. پس از آن، شیوه تبلیغ و نحوه ورود و خروج در مطلب را به این آقا بیاموزند و او را به آن جا بفرستند. [این جور هم نباشد که] مثلاً: برای «تبریز» بنده را بفرستند و برای ده ما «فلسفی» را. بلکه او را مثلا بفرستند «تبریز» و مرا به یک ده.
در همین جریان، غیر از شما چه افراد دیگری بودند؟
آقای «ضیائی»: افراد زیادی بودند که شاید راضی نباشند اسمشان را ببرم. جریان دیگری هم بود [و آن این] که: «فدائیان اسلام» در «تهران» جلوی بی حجابها را میگرفتند و نمیگذاشتند از مقابل «مسجد شاه» عبور کنند. ما هم به نمایندگی از آنها، در «قم» شلوغ کردیم. فردای آن روز تمام طلبهها را در «قم» بسیج کرده و یک سخنرانی ترتیب دادیم. تمام طلبهها را ـ با زور و زحمت ـ [برای رفتن] به منزل مراجع بسیج کردیم. آقای «بروجردی» پلیسی داشت؛ ایشان آمد و گفت: نظر شما ـ که غروب دیروز شلوغ کردید ـ چیست؟ گفتم: «تهران» قیام کرده حوزه وظیفه ندارد؟ ما میگوئیم: ما پاسدار دینیم. کلاهی ها حرکتی [مثبت] انجام دادند. وظیفه ماست که بگوئیم: بارک الله؛ آفرین. ایشان گفت: من هم با شما موافقم. فردای آن روز، جمعیت را به منزل آقایان مراجع ـ که همه در کوچههای اطراف «حرم» بود ـ بردیم. وقتی «آقا سید محمدتقی خوانساری» و مرحوم «صدر» و مرحوم «آیت الله حجت» جمعیت را دیدند تشویق کردند و گفتند: بروید به منزل آقای «بروجردی». ما به همراه مرحوم «اشراقی» و «حاج میرزا ابوالفضل زاهدی» به منزل آقای «بروجردی» ـ که روبروی منزل کنونی آقای «گلپایگانی» بود ـ رفتیم. متاسفانه نمیدانم به آقای «بروجردی» چه گفته بودند که ایشان رفت، در اندرونی و بیرون نیامد. طلبهها ریختند در خانه؛ عدۀ زیادی بیرون و عدهای داخل حیاط و ایوان بودند. گفتند: آقای «بروجردی» بیرون نمیآید! آن وقتها این شعارها نبود. بدین صورت بود که «اللهم صل علی محمد و آل محمد… آقا بیرون نمیآید. «حاج میرزا ابوالفضل زاهدی» ـ که در منزل مرحوم «آیت الله العظمی بروجردی» منبر میرفت و خیلی شجاع بود و هر وقت میخواست به منزل آقا برود، کسی نبود جلویش را بگیرد؛ [حتی] «حاج احمد» و «حاج محمد حسین» [هم] جلویش را نمیگرفتند ـ به اندرون رفت. خودش نقل میکرد که: «من رفتم دیدم آقای «بروجردی» کز کرده و با یک حالتی نگاه میکند (آقای «بروجردی» خیلی زیبا بود). با لهجۀ «لری» گفت: اینها نسبت به من سوءقصد دارند؟! (در حالی که سر پا ایستاده بودم) به او گفتم: آقا! اینها اولاد شما و فرزندان شما هستند. اینها طلبهها هستند. اینها متدینند. چطور نسبت به شما سوءقصد دارند؟ اینها آمدهاند که بگویند: وظیفۀ ما چیست؟ شما را مرجع تقلید میدانند. سرش را بلند کرد. بعد بلند شد و آمد جلوی جمعیت».
(طلبهها و مردم صلوات فرستادند). مقداری تشویق کرد. بعد این جمله را گفت: «شما به منزلۀ سربازان هستید و ما به منزلۀ افسران. اگر سرباز بدون دستور افسر، به جبهۀ جنگ برود شکستش حتمی است. شما فعلاً بروید مشغول درستان باشید. وظیفهتان درس خواندن است. ما اقدام میکنیم. اگر موفق نشدیم و احتیاج به «مظاهرات» شما باشد؛ به شما خبر میدهیم که «مظاهرات» بکنید. وظیفۀ شما الان درس است. بروید مشغول درستان باشید».
[صدای جمعیت]: آقا! خدا عمرت بدهد؛ اللهم صل علی محمد و آل محمد… بعد با همین جمعیت به «مدرسۀ فیضیه» آمدیم و مرحوم «اشراقی» ـ که دندانش را کشیده بود ـ سخنرانی مفصلی کرد.
[حرکت دیگری که شروع شده بود این بود که:] بعضی از طلبهها که از طلبگی دست کشیدند و الان «استاد دانشگاه» هستند به بعضی از روزنامهها مقاله میدادند. از جمله آن روزنامهها و مجلات یکی روزنامۀ «پرچم اسلام» بود. دیگری روزنامهای بود مذهبی؛ زیر نظر «دکتر فقیه شیرازی». مجلۀ «طالب حقی» هم بود که آقای «حجتی رشتی» در «رشت» منتشر میکرد. منظور، این که: «قم» داشت برای تغذیۀ مطبوعات و برگزاری سخنرانیها سر میجنباند اما سررشته و نظم خاصی نداشت. این بود تا که این که «امام» تبعید شد. بعد از آن، دیگر هماهنگ شدند و حرکتهای مثبت دیگری شکل گرفت.
خوشبختانه عدهای از بزرگان (از جمله: «حضرت امام»، «حاج آقا روح الله کمالوند»، «مرحوم میرزا محمد تقی اشراقی» و «آقا مرتضی حائری») برای جلوگیری از نفوذ دشمنان، دور و بر آقای «بروجردی» را گرفته بودند. اما بالاخره دشمنان رخنه کردند و چون این بزرگان دیدند وضع جوری است که نمیتوانند با آنها در یک سطح باشند و آنها بدون پروا از تقوی و مال اندیشی نسبت به روحانیت، هر کاری، هر حرفی و هر حرکتی را در غیاب و حتی در حضور آقای «بروجردی» انجام میدهند، به ناچار خود را کنار کشیدند.
از آن وقتی که این آقایان مورد اعتماد، خود را کنار کشیدند، اطرافیان، بین مرحوم «آیت الله بروجردی» و جهان تشیع بخصوص سیاست ایران، دیواری کشیدند. در واقع دستگاه ـ با افراد و رابطه هائی که داشت ـ ایشان را محاصره کرد تا آنجا که آن دیدار معروف در حرم پیش آمد…
«شاه» زرنگ بود منتهی آقای «بروجردی» روی حقیقت کار میکرد. همان جا ضربۀ خودش را زد و «شاه» ناراحت شد. در آن مجلس، آقای «صدر» حاضر بود و از برخورد آقای «بروجردی» با «شاه» درس گرفت. «آقا موسی صدر» برای پدرم نقل کرد که آقای «بروجردی» به شاه گفت: «خوب است که «شاه» بیشتر تظاهر به اسلام داشته باشد». «شاه» ترسید و ـ در حالی که نشسته بود ـ گفت: «حضرت آیت الله! به خدا من مسلمانم؛ حضرت آیت الله! به خدا من مسلمانم». بعد من به «شاه» گفتم: «منظور حضرت آیت الله العظمی این است که شما تظاهرتان به دین بیشتر باشد».
موقعیت ضعیف «شاه» در آن موقع محسوس بود و روزنامهها هر چه میخواستند مینوشتند. کنار کشیدن آن آقایان مورد اعتماد و دلسوز برای روحانیت شیعه و حوزۀ علمیه، از دور و بر مرحوم «آیت الله بروجردی» باعث شد که ایشان از خیلی مسائل ـ که در بیرون اتفاق میافتاد ـ بی اطلاع باشد؛ و این، مصیبتی برای حوزه بود. مثلاً «فدائیان اسلام» ـ که واقعاً فدائی اسلام بودند ـ در نظر ایشان «ملکوک» جلوه داده شدند. آنها را گرفتند، زندان کرده و شهید کردند در حالی که آقای «بروجردی» تا قبل از شهادتشان اطلاع دقیقی نداشت. بعد از شهادت مطلع شد که دیگر کاری نمیتوانست بکند.
در آن ایام مرحوم «آیت الله کاشانی» با دستگاه حاکم سخت در افتاده بود. اولین شعاری که در تمام دوران سلطنت ایران در فضای تهران بلکه ایران طنین انداز شده بود این بود که: «ما پیرو قرآنیم- ما شاه نمیخواهیم». و این، موقعی بود که در سیام تیر «مصدق» سقوط کرده و «قوام السلطنه» به دستور «شاه» روی کار آمده بود و طرفداران مرحوم «آیت الله کاشانی» با طرفداران مرحوم «مصدق» که حدوداً دو ثلث جمعیت تهران بودند. در «بهارستان» جمع شده بودند و خود من حاضر و ناظر بودم که جمعیت، تمام «بهارستان» را فرا گرفته بود. این حرکت شاید در تمام تاریخ مشروطیت و یا قبل از آن بی نظیر بود.
در عین حال همان افرادی که نگذاشتند خبر شهادت «فدائیان اسلام» ـ که یگانه مبارزین با دستگاه طاغوت بوده و خواستار اجرای احکام اسلام بودند ـ به گوش آقای «بروجردی» برسد، همانها آقای «کاشانی» را هم در نظر ایشان ملکوک جلوه دادند. تا جائی که وقتی آقای «بروجردی»، متوجه شد که آقای «کاشانی» را به زندان انداختهاند، افرادی [از دور و بریها] ـ که یا دستگاهی بودند یا احمق ـ سعی داشتند آقای «بروجردی» را به عنوان نصیحت، از اقدام جهت آزادی آقای «کاشانی» منع کنند! اما ایشان میگفت: «من در اصل اقدام مصمم هستم، مشورت من با شما فقط برای طریقۀ اقدام است». اقدام هم کرد و آقای «کاشانی» را از زندان مرگ نجات داد. چون شایع کرده بودند که آقای «کاشانی» در اثر مرض قلبی از دنیا رفت. میخواستند افکار را سبک و سنگین کنند؛ اگر مردم واکنش تندی نشان ندادند، بکشند. اما اگر نه، یک جوری شد [و مردم عکس العمل نشان دادند] بگویند: حالش بهتر شد. که آقای «بروجردی» به داد مرحوم «آیت الله کاشانی» رسید و او را از مرگ حتمی نجات داد.
آقای «بروجردی» یک قصۀ تاریخی دارد که بد نیست آن را هم ذکر کنم: [قبل از ذکر قصه، یک نکتۀ تاریخی وجود دارد که میخواهم آن را عرض کنم:] آقایان مراجع گاهی غافل میشوند که در بیرون، «عیون» داشته باشند. با این که حضرت «علی»(ع) به «مالک اشتر» یا فرزندانش دستور داده که باید از دور و نزدیک، «عیون» داشته باشند. آقایان مراجع باید در مورد حوزه بخصوص و حوادثی که در آن میگذرد اطلاع کافی داشته باشند.
قصه، این است: سیدی بود بنام «صدر تنکابنی». ایشان در «مدرسه خان» سابق ـ که بعداً به وسیلۀ آقای «بروجردی» ترمیم شد ـ پشت آن نانوانی، اتاقکی داشت. در آن جا کارش تدریس بود. از ساعت ۷ (مساوی هفت) تا ظهر و از ساعت ۲ (مساوی دو) بعدازظهر تا غروب، برای چند دسته درس میگفت. بعد از ۴۷ سالگی، تازه عقد کرد؛ هنوز زنش را به خانه نیاورده بود که از دنیا رفت. از آن جا که حق بزرگی به گردن عده زیادی از فضلا و مجتهدین ـ که الان در این جا و در شهرستانها هستند و دورۀ ادبیات را نزد ایشان درس خوانده بودند ـ داشت ما تصمیم گرفتیم به پاس زحمات ایشان، در «مدرسۀ فیضیه» مجلس فاتحه بگیریم.
این تصمیم را اعلان کردیم که ناگهان ـ ا ز طرف «آیت الله بروجردی» گفتند، مجلس فاتحه گرفتن در «مدرسۀ فیضیه» ممنوع است!
علت آن را نفهمیدیم. خوب اگر ممنوع است چرا برای فلان پیرزن که عمۀ یکی از دور و بریها بود فاتحه گذاشتند؟! این، بی عدالتی بود و ما نمیتوانستیم درک کنیم و یا به خود بقبولانیم. اگر فاتحه ممنوع است باید برای همه ممنوع باشد و اگر ممنوع نیست، این کسی که عمرش را در راه تحصیل و تدریس و ترویج گذرانده اولی است نسبت به آن پیرزنی که عمۀ یکی از دور و بریهاست. در آن موقع، «مقسمین» هر شهر جدا بودند؛ یکی از مقسمین چند بار به منزل آقای «بروجردی» رفت تا مطلب را با ایشان در میان بگذارد.
یکی از نقایصی که آقای «بروجردی» داشته ـ و لذا نمیتوانست از نظر زعامت کاملاً مسلط باشد ـ این بود که گوشش خوب نمیشنید. وقتی به حضورش میرسیدند و مطلبی میگفتند، کاملاٌ متوجه نمیشد و دیگران تفسیر میکردند و چه بسا بد تفسیر میکردند.
آن آقا (مقسم شهریه) دو بار ـ به همراه چند نفر ـ رفته بودند اجازه بگیرند. آقای «بروجردی» نشسته بود، دستش هم به گوشش؛ اما آنها (دور و بریها) گفته بودند: «آقا راضی نیست و عصبانی میشود؛ شما صرفنظر کنید». اینها نتوانسته بودند این را به خودشان بقبولانند. فردا ممکن بود بین دو دسته دعوا شود.
دفعه سوم هم رفتند. آقای «بروجردی» متوجه شد که اینها در عرض یک ساعت، سه مرتبه است که میروند و میآیند و از چهرهشان معلوم است که متوحشند. این بار آن آقا (مقسم) به دور و بریها اعتناء نکرد، جلو رفت، دو زانو نشست و گفت: آقا! «صدر تنکابنی» مرحوم شده.
آقا گفت: شنیدم؛ متاثر شدم؛ خداش بیامرزاد.
گفت: طلاب و شاگردانش میخواهند در «مدرسۀ فیضیه» فاتحه بگیرند.
آقا گفت: خدا توفیقشان دهد. من هم اگر حالم مساعد شد میآیم.
مقسم و همراهان تعجب کردند. این چطور میشود؟ آن آقایان (دور و بریها) دو بار در حضور آقا گفتهاند: آقا راضی نیست! پیش خود گفتند: شاید آقا کلمۀ «فیضیه» را نشنیده. بهمین جهت کمی جلوتر رفت و گفت: حضرت آیت الله! میخواهند در «مدرسه فیضه» فاتحه بگیرند.
آقا گفت: گفتم؛ من هم اگر حالم مساعد شد میآیم. دوباره پیش خود گفتند: لابد آقا «مدرسه فیضیه» را نشنیده. دوباره جلوتر رفت و گفت: حضرت آیت الله! فاتحه را میخواهند در «مدرسۀ فیضیه» بگیرند؛ آیا از نظر شما اشکال ندارد؟
آقای «بروجردی» تازه متوجه شد که این، دفعه سوم است که اینها میآیند و اصرار میکنند. پیش خود گفت:
لابد اینها (دور و بریها) گفتهاند که اشکال دارد. لذا سخت عصبانی شد و گفت: چه اشکالی دارد؟ مگر به شما گفتهاند که اشکال دارد؟ این آقایان هم از ترس این که ممکن است آن دور و بریها، فردا تکفیر و تفسیق شان کنند گفتند: نه حضرت آیت الله؛ نه. آقا گفت: فردا من هم به فاتحه میآیم. فردای آن روز آمد و از اول تا آخر فاتحه نشست.
در آن مجلس، مرحوم «تربتی» منبر رفت. نفوذ در بیت ایشان تا آنجا بود که طمع کردند که برای نماز به جنازۀ رضاخان ـ که مورد نفرت و اعتراض شدید بود و بویژه فدائیان اسلام موضع گیری تهدیدآمیزی داشتند ـ از وجود آقای بروجردی سوء استفاده کنند که موفق نشدند.
مرحوم آقای «بروجردی» (رضوان الله علیه) نسبت به «تشیع»، «حوزه» و «روحانیون» شدید التعصب بود. اهل تشکیلات بود. در دستگاهش متاسفانه افرادی نبودند که بتوانند کار کنند.
چه کسی برای اولین بار شعار «دین از سیاست جداست» را در لباس روحانیت و در حوزه علمیۀ «قم» سر داد؟
در زمان «مصدق» مسئله «شرکت زنان در انتخابات» پیش آمد. آقای «بروجردی» در مقابل، موضع مخالف گرفت که با مخالفت یکی از وعاظ «قم» روبرو شد.
ما اعلامیهای بر علیه آن واعظ پخش کردیم که الان هم زنده است. متاسفانه آقای «سید مرتضی برقعی» بود. در آن روز ایشان ـ بخاطر [خوش خدمتی و] شرکت در مجلس با این که آقای «بروجردی» در «قم» حضور داشت، عنوان کرد: «دین از سیاست جداست»!
این، اولین باری بود که این حرف در «حوزه» و از دهان یک روحانی ـ که آن وقت واعظ کم نظیر «قم» بود ـ خارج میشد.
وقتی این حرف ـ که از دهان دشمنان و از مکتب و ایدۀ آنها به دهان ایشان وارد شده بود ـ از دهان ایشان در حوزه پخش شد، دشمنان دوباره این مسئله را مستمسک قرار دادند.
اولین کسی که در حوزه، امتحان [درسی] برگزار کرد آقای «بروجردی» بود. البته در ابتداء فقط صورت امتحانی داشت اما بعدها شکل حقیقی به خود گرفت. این امتحان کم کم افراد درسخوان را از کسانی که درس نمیخواندند جدا کرد.
مرحوم آقای «بروجردی» برای طلابی که دارای نمرات عالی بودند جایزهای هم تعیین کرد که این، موجب تشویق طلاب زحمتکش شد و دیگران (درس نخوانها) کم کم بعنوان «وعظ»، «تبلیغ»، «امام جماعت» رها کردند و رفتند و «قم» [از وجود اینها] خالی شد. وقتی که قرار شد در حوزۀ «نجف» هم امتحانی برگزار شود همان کسانی که سالها جز ریش و عمامه، چیز دیگری نداشتند مخالفت کردند.
من ـ که این را عرض میکنم شاهد دارم و آن این که: کسی بود در «نجف» که با من تماس مکرر داشت.
سلیقه من از نظر اجتماعی یا دینی در برخورد با این قبیل افراد این است که رابطۀ با اینها سرد و ضعیف باشد و فقط «سلام و علیک»ی و السلام.
پس از گذشت ده سال، ایشان در تهران به حجرهام آمد؛ درب را قفل کرد و گفت: میخواهم چیزی به شما بگویم: شما باید یک «معالم» و یک «حاشیه» برای من بگوئی بطوری که هیچ کس نفهمد! من گفتم: تو که درس خارج میرفتی. گفت: من درس نمیخواندم. من فقط فحش میدادم به مراجع و پول میگرفتم!
از این قبیل افراد در «نجف» زیاد بودند. در «قم» هم کم و بیش پیدا میشدند. منتهی اجتماع روحانیت کم کم اینها را طرد کرد.
منبع: خاطرات آیت الله دکتر ضیایی در مصاحبه با مجله یاد، شماره ۷، تابستان ۱۳۶۶، ص ۲۳ تا ص ۳۳٫