اگر مشکل قلبی دارید لطفا این مطلب را نخوانید!!
همت این نوشتار داستانی واقعی از حضور چند ساعته بر بالین یک جانباز دفاع مقدس است که ذره ای از سختی های آنها و خانواده هایشان را به نمایش در آورده است. این رخداد دقیقا در هفته آخر دی ماه سال 1390 اتفاق افتاده است و نام این سردار دلاور در دفتر مطالعات محفوظ است. […]
همت
این نوشتار داستانی واقعی از حضور چند ساعته بر بالین یک جانباز دفاع مقدس است که ذره ای از سختی های آنها و خانواده هایشان را به نمایش در آورده است. این رخداد دقیقا در هفته آخر دی ماه سال 1390 اتفاق افتاده است و نام این سردار دلاور در دفتر مطالعات محفوظ است.
خدا می دونه تصمیم داشتم نوشتن رو بزارم کنار،بعد از اون شب دیگه نای قلم دست گرفتن نداشتم، تا این که با یک بزرگی که داخل یکی از این روزنامه های بیدارقلم میزنه دردودل کردم یک حرف زد، که نتونستم بهش گوش نکنم،گفت:
فلانی تا موقعی که درد داری بنویس ولی قبلش وضو بگیر و نیت کن…گفتم حاجی، درد داشتن برای ما ها عادی شده ولی الان بغض دارم…
صدام میلرزید!!گفت مرد که گریه نمی کنه،گفتم پس من مرد نیستم!!گفت:
خوش به حالت بغض و درد خیلی قشنگه ولی….
گفتم وگفتم تا دیدم اشک مثل یک دونه ی شبنم از کنار چشماش لیز خورد و روی صورتش آروم گرفت….
قرمز شد، مثل اینکه خون دیگه به مغزش نمیرسید، عرق از پیشونیش جاری شد…. بهش گفتم حالا هم نظرت همونه!!
جوابم رو نداد سرش رو انداخت پایین و رفت وضو بگیره، سجاده رو یکجا پهن کرد و …
احساس کردم داره گریه می کنه ولی نمی خواد من بفهمم، بعد از چند دقیقه صدام کرد…
رفتم پیشش، عقل می گفت که آب وضو باید تا اون موقع خشک می شد اما صورتش خیس خیس بود!!!
گفت بنویسش!! قسمم داد!!
گفتم نمیتونم، تا گفت اون چیزی رو که باید می گفت….
گفت دیدی و شنیدی، بغض تمام وجودت رو گرفته، خسته ای، می دونم، برای اینه که دیگه نمی خوای بنویسی!! اما…
اون نمازجمعه به یاد موندنی و ۱۸تیرسال ۱۳۷۸- مولا و امام ما – بغض و…
سرم رو آوردم بالا دیدم کد عجیبی رو بهم داد،گفت توی این دنیا کسی بیش تر از آقا درد نداره ولی محکم تر از همیشه هست و….
تصمیم گرفتم بنویسم، اولین ذکری رو که خواستم این بود لاحول ولاقوه الا بالله العلی و العظیم
وضو گرفتم و شروع کردم…
ساعت 9 شب بود، سر یک قضیه ای خیلی بهم ریخته بودم تا اینکه دوتا از دوستام با ماشین اومدن دنبالم تا یک چرخی توی شهر بزنیم…
دلم آروم و قرار نداشت،نگران بودم مثل اینکه بهم الهام شده بود که شب، شب وحشتناکیه!!
از شیشه بیرون رو نگاه کردم، شهر نورانی بود!! مردم هم خوشحال!!
چشمم افتاد به دختر وپسری که دست به دست هم راه می رفتن و میخندیدن!!
چهره شون ۱۷ – ۱۸ سال بیشتر نداشت… از کنار ماشینمون ماشینی رد شد که صدای ضبطش تا دوتا خیابون اونور تر هم می رفت داخلش هم…!!
با خودم گفتم خدا رو شکر مردم خیلی شادن!! چشمم افتاد به نام کوچه ها، اتفاقی!! شبنم، گل ها، زاگرس، الوند…..
به دوستم گفتم یک زمانی به هر کوچه نگاه میکردی اسم یک شهید رو میدیدی، خندید و گفت: اون ماله یک زمانی بود، استدلالشون اینه که دیگه الان شهید نداریم و بازهم خندید….
دوباره از شیشه بیرون رو نگاه کردم، جالب بود برام داخل شهر حتی یک «معتاد » هم نبود !!!
ساعت شد 10 شب، احساس کردم نگرانیم بیشتر شده ولی شهر شلوغه شلوغ بود، و صد البته شاد!!!
ساعت شد11 و بازهم استرس اما بازهم شهر….
ساعت شد 12 شهر همچنان شلوغ و شاد، به خودم اومدم تلفن همراهم زنگ زد، ترس و استرس تمام وجودم رو گرفته بود، آخه به خانواده گفته بودم که دیر میام …
الو-الو یازهرا…
رسیدیم به اورژانس، نمی دونم چه جوری پله های بیمارستان رو اومدم بالا، رفتم داخل، یا اباالفضل، همه داشتند گریه می کردند، گفتم خدایا تموم کرد!! پزشک ها و پرستارها بالا سرش بودن دستگاه شوک رو روشن کرده بودند…..
هزار یک، هزاردو، هزارسه، برگشت …
زانوهام حرکت نمیکرد، نفس نمی تونست بکشه، چون فکر کردند تموم کرده و بیهوش محضه، یک لوله رو از توی گلوش فرو کردند داخل ریه ش، رگ هاش باد کرده بود و داشت میزد بیرون، رفت داخل کما اما…..
سریع از کما برگشت، دهنش قفل کرده بود، سخت و غیر قابل احساسه که بدونه، بیهوشی و بی حسی لوله ای که داخل بدنت باشه رو بکشن بیرون، اما کشیدند، دهنش قفل شده بود،خدایا چه جوری داد بزنه با این همه درد، صدای ناله و فریاد از عمق وجودش اومده بود بیرون حتی دکتر ها هم ترسیده بودند، دکتر گفت مهار فیزیکی…
مهار فیزیکی!!
آره همونی که معمولا داخل تیمارستان ها استفاده می شه یعنی دست و پای بیمار رو می بندند به تخت تا به خودش آسیب نزنه،به خودم گفتم یا خدا!!
نه می تونه حرف بزنه بگه از درد دارم می میرم، نه می تونه دست و پاش رو تکون بده، فقط ناله های وحشناک، وحشتناک، وحشتناک ….
تخت دائم تکون می خورد.
پسرش با ناله ای که جیگر آدم رو آتش میزد، می گفت: بابا چرا اینجوری می کنی، بابا، به خدا دارم میمیرم بابا…
سرش رو محکم میاورد بالا و میکوبید به تخت، درد، درد عجیبی بود، زنده باشی و ببینی که لوله رو فرو کردن داخل بدنت و میارن بیرون…
دخترش نمی تونست اون صحنه ها رو ببینه، ناله ها ش…
چشمم افتاد به یکی از پرستارها، داشت گریه می کرد، شاید هم برای اون واقعا، واقعا عجیب بود اون فریادها…
نگاهم به خانومش افتاد، از همه آروم تر همسرش بود، می گفت تا حالا اینجوری ناله نمیزد، تو رو خدا بزارید برم داخل منو ببینه آروم میشه، فقط پسرش داخل بود، منم کنار در، داشتم نگاه می کردم. دوباره چشمم افتاد به دست و پای بسته ش، انقدر دست و پا زده بود که زخمه زخم شده بود، روی تخت هم پر از خون…..
پرستار گفت خانم شما فقط بگید این بنده خدا چی مصرف می کنه، یعنی اعتیاد به چی داره که ما هرچی بهش آرام بخش میزنیم آروم نمی شه….
گفت اون چیزی رو که می خواست دکتر ها و پرستارها هم از اول بگن،«اعتیاد»
این حرف رو شنیدم، چشمم سیاهی رفت، یک لحظه همه ی اون چیزهایی رو که داخل شهر دیدم یادم اومد، همه شاد بودند و حتی یک معتاد هم داخل شهر نبود….
آره رفقا!! معتاد شهر ما داخل بیمارستان بود، برای این هم شهر شلوغ شاد بود، برای همین کسی دیگه معتادی رو داخل شهر پیدا نمیکرد، برای این بود دکتر و پرستاره تا دیدند گفتند طرف معتاده ….
اما رفقا، قصه ی این اعتیاد با اعتیاد های دیگه فرق می کنه…
معتاد شهر ما باید مهار فیزیکی میشد چون توی شهری که همه ی عاقل ها تا دیر وقت بیرون شاد بودند این معتاد باید دیوانه می بود که خوشی و شادی رو ول کرد و رفت تا بقیه معتاد نشند….
اما اعتیاد معتاد شهر ما قصه ای داره عجیب دردناک…
یکی بود، یکی نبود معتاد شهر ما اول یک جوون رشید و هیکلی و زیبا بود تا سرش رو آورد بالا دید کسی داره اون رو دعوت به اعتیاد می کنه که اگه جواب رد بده گناه کبیره کرده، دعوت کننده به اعتیاد جوونه زیبای ما همون پیر آفتاب دیده ای بود که جوونای اون دور و زمون جونشون رو براش می دادند…
اما این اعتیاد، جنسش از جنس غیرت بود و درد ناموس، دزش هم عشق به اسلام امام بود، رفقا معتاد شهر ما درد داره، خیلی هم درد داره، درست مثل هزاران همسنگرش داخل شهرهای دیگه، رفقا گاز خردل ذره ذره جون آدم رو می گیره مثل شمع آبشون می کنه، ریه رو از داخل می سوزونه و مجرای نفس رو تنگ تنگ می کنه، رگ چشم ها رو نابود می کنه و از کاسه در میاره، استخون ها رو از داخل نرم می کنه و پوک، درد ریه رو به حدی می رسونه که از خدا می خوای که هر چه زودتر راحتت کنه، اما رفقا درد این عزیز ما نقل دردهای بالا نیست، یقین می دونست اگه بره همین دردها امکان داره بیاد دنبالش، پس درد، درد روزگار و غربت……
آره رفقا، حق باید داد به پرستارها و دکترها ی امروز که باور نکنند کسایی هم بودند که بدون هیچ چشم داشتی وقتی نور اون پیر فرزانه رو دیدند همه چیزشون رو گذاشتند و رفتند تا الان اون دختر و پسر دست به دست هم، اون وقت شب قدم زنان بگن و بخندندو صفا کنند…. حق دارند باور نکنند کسایی هم بودند که حاضر شدند بدون ماسک گاز سمی خردل رو استشمام کنند، ولی جبهه رو خالی نکنند تا الان بعضی جوونای ما صدای ضبط های ماشیناشون انقدر بلند باشه و شاد باشند تا… حق دارند باور نکنند، چون به خاطر حجب و حیا شون، حتی بنیاد شهید هم اینها رو نمی شناسه تا حتی براشون یک فلاکس چای بیاره!!!
یادش بخیر مادر شهید اردشیر رحمانی، وقتی ازش پرسیدم حاج خانم کسی از مسئولین بنیاد شهید به شما سر می زنه، گفت خدا خیرشون بده آره،
ولی این ها چرا فکر می کنند من معتادم!!چون هر وقت به من سر میزنند برام، فلاکس چای می یارند……..
حالا دیدید این فقط پرستاره و دکترها نیستند که اینها رو معتاد می دونند…
خدا می دونه وقتی داشتم این مطلب رو می نوشتم چند بار کلیپ دیدار آقا رو با جانبازهای قطع نخاع دیدم و زار زار گریه کردم…..
خدایا، مگه میشه سی سال رو تخت بودن رو، با دیدن چهره ی یک نفر فراموش کرد،
خدایا، مگه می شه کسی که تنها مونسش از بعد از جنگ دردش بوده و نای تکون خوردن نداشته، به عشق دیدار آقا و امامش خودش رو از تخت جدا کنه تا بتونه دست هاش رو با صورت آقا تبرک کنه، مگه میشه کسی که بیست و چند سال داخل بستر باشه و باز امام و آقاش رو ببینه و بگه، جان ناقابلم رو فدات می کنم … خدایا، ببین آقامون چقدر غریبه که فقط خواصه از جنس خودش درکش می کنند……
الان فهمیدم درد معتاد شهر ما درد گازه خردل و ریه ی نابود شدش نبود، اعتیاد معتاد شهر ما عشق به آقا و دیدن چهره ی آرام بخشش بود….
می دونم زیاد نوشتم، اما شما رو به خدا، شما روبه دستای قلم شده ی امام مون قسم، دعا بکنید برای کسایی که روی تخت افتادند و دارن آب می شند،
در آخر هم شما رو قسم به حضرت عباس نزارید جلوی همسراشون کسی بر چسب اعتیاد به این افراد بزنه تا مثل من و امثال من در اون شب شرمنده و سرافکنده نشید، اون شب تنها کسی که تونست اون جانباز شیمیایی رو آروم کنه نه پرستار بود نه دکتر نه هیچکس دیگه، تنها همسرش بود که چقدر زیبا دستمال رو خیس می کرد و می مالید به لب های خشک شده و ترک خورده عشق و همدمش، اونجاست که فهمیدم، در رکاب این افراد بودن نیاز به قلب صاف و سالمه داره!!!
منبع: وبلاگ ta-enteha.blogfa.com/post/36