خاطراتی از سردار جنگل
چند خاطره از شهید میرزا کوچک خان در راه فتح تهران مجاهدین کارهای خلاف انجام میدادند، میرزا با حالت قهر و اعتراض با نیروهایش به رشت برگشت. میگفت: من این مبارزه را مشروع نمیدانم. رئیس کمیته مجاهدین با خواهش زیاد میرزا را برگرداند و تعهد کرد که دیگر کار خلافی انجام نشود. میرزا […]
چند خاطره از شهید میرزا کوچک خان
در راه فتح تهران مجاهدین کارهای خلاف انجام میدادند، میرزا با حالت قهر و اعتراض با نیروهایش به رشت برگشت. میگفت: من این مبارزه را مشروع نمیدانم. رئیس کمیته مجاهدین با خواهش زیاد میرزا را برگرداند و تعهد کرد که دیگر کار خلافی انجام نشود. میرزا به این شرط با آنها در فتح تهران کمک کرد.[۱]
***
محمدعلی شاه که از سلطنت خلع شده بود به ترکمنصحرا رفت. ترکمنها با تحریک او طغیان کردند. میرزا هم به طرف گرگان حرکت کرد. در جنگ با ترکمنها گلوله خورد و مجروح شد. ولی بهدست نیروهای محمدعلی شاه افتاد. او را با کشتی به روسیه بردند. بعد از طرف محمدعلی شاه دستور رسید که او را باید طعمه ماهیهای دریا کنند. کاپیتان کشتی که مردی مهربان بود از فرمان شاه سرپیچی کرد. او میرزا را برای مداوا به باکو برد.[۲]
***
به مشروطه خیلی امیدوار بود ولی بعد از فتح تهران وقتی رفتارهای مجاهدین را دید، خیلی افسرده شد. مجاهدین هم شده بودند مثل نیروهای دولتی، هرکاری میکردند، از شهادت رساندن شیخ فضل الله نوری گرفته تا غارت اموال مردم.
به سردار محیی هم گفته بود. ولی سردار محیی یا نمیخواست از اعمال مجاهدین جلوگیری کند یا نمی توانست. میرزا هم با آنها قطع رابطه کرد. با اینکه در نهایت تنگدستی در تهران بهسر میبرد حتی حاضر نشد کمکهای مادی آنها را قبول کند.[۳]
***
خودش میگفت: «روزی بسیار دلتنگ بودم و به سرنوشت مردم ایران میاندیشیدم و به رفتار بعضی از کوتهنظران که مدعی نجات ملتاند فکر می کردم. در همین وقت گدایی به من برخورد و تقاضای کمک نمود. من که در این حال مُفلِستر از او بودم، معذرت خواستم و کمک به او را به وقت دیگری مُحَّول کردم. اما گدای سمج متقاعد نمیشد و پابهپایم میآمد و گریبانم را رها نمیکرد. در جیب حتی یکشاهی هم پول نداشتم. نه میل داشتم از کسی تقاضای کمک کنم و نه آهی در بساطم بود. ولی گدای پررو دمبهدم غوغا میکرد و اصرار میورزید تا اینکه اصرار زیاده از حدّش خشمم را برانگیخت. هر جا که میرفتم از من فاصله نمیگرفت و با جملات مکرر و بیانقطاع روح آزردهام را میکوبید. عاقبت به تنگ آمده، کشیدهای به گوشش خواباندم. انگار گدای سمج در انتظار همین یک کشیده بود، زیرا فوراً نقش بر زمین شد، نفسش بند آمد و جابهجا مُرد. از مرگ گدا با همه پرروییهایش متأثر شدم و بیدرنگ خود را به شهربانی معرفی کردم. رئیس شهربانی «یَفرم خان» بود که از قبل با هم آشنا بودیم. او از اینکه با پای خود به شهربانی آمدهام و خود را قاتل معرفی کردهام تعجب کرد. مدتهای مدید برای همین ارتکاب در زندان ماندم تا آنکه با گذشت مدعیان خصوصی آزاد گردیدم.»[۴]
***
«حاجی سید محمود روحانی»، عالم متنفذ رشت خبردار شد که میرزا کوچک خان به گیلان بازگشته و در خفا زندگی می کند. دوستان میرزا به او گفتند که با کنسول روس صحبت کنند تا زمینه زندگی عادی میرزا در زادگاهش فراهم شود. حاجی سید محمود که ملای فهمیده و خوش نیتی بود این تکلیف را پذیرفت و با عمامه و ردا و قیافه نافذ روحانیتش به ملاقات کنسول روس در رشت رفت. کنسول گفته بود: «او از کسانی بود که در مشروطه علیه ما قیام کرد. ما هم وقتی بی عُرضگی حکومت ایران را دیدیم خودمان دست به کار شدیم و او را به ۵ سال دوری از زادگاهش تبعید کردیم. ولی حالا ۵ سال تمام نشده. اگر او قول بدهد که دست از پا خطا نکند و دست از ماجراجویی بردارد می تواند در رشت و گیلان بماند.» میرزا که برای ایجاد نهضت جنگل به گیلان بازگشته بود، قول داد که ماجراجویی نکند![۵]
***
میرزا برای تشکیل هسته نظامی جنگل در ابتدا سراغ هرکدام از خان ها که رفت به در بسته خورد تا اینکه به فکرش رسید سراغ «محمدتقی خان گشتی» برود. او خانی بود که در نیک نامی و وجاهت و وقار، شهره بود. میرزا نزد او رفت و با او صحبت کرد. محمدتقی خان وقتی سخنان میرزا را شنید برآشفت، خشمگین شد و میرزا را به اخراج از محل، حتی اخراج از گیلان تهدید کرد و گفت: « می دانی اگر جناب کنسول بداند میرزا کوچک خانِ تبعیدی نزد من آمده چه می کند؟ دمار از روزگار ما در می آورد و ما را به سُلابه می کشد» میرزا وقتی که دید این یکی هم فرقی با بقیه خانها ندارد و منافع شخصی خود را بر منافع دینی و ملی ترجیح می دهد، از این قشر فاصله گرفت و دیگر به سراغ آنها نرفت.[۶]
***
کنسول انگلیس پیش میرزا آمده بود. از هر دری حرف میزد. بعد هم شروع کرد فتوحات انگلیسیها را در بینالنهرین با آب و تاب بیانکردن. میخواست میرزا را بترساند. میرزا هم کم نیاورد و گفت: «ما بهتازگی محموله بزرگی از سلاح را که هدیه فرماندهی ارتش عثمانی بوده دریافت کردهایم و آماده مقابله با هر دشمن خارجی هستیم.»
کنسول انگلیس دیگر حرفی برای گفتن نداشت.[۷]
***
در تهران قحطی بهوجود آمد. طبقات بیبضاعت از علفها و لاشه حیوانات تغذیه میکردند. برنج و گندم و جو نایاب شده بود. دولت دستور داد یک نوع آشی به نام «دمپخت» در معابر فروخته شود. هر کسی این آش را میخورد ورم میکرد و پس از چند روز میمُرد. بعدها معلوم شد کاسبهای تهران لاشه حیوانات مرده را در آش میریختند.
دولت هم که بهخاطر هرجومرج بهوجود آمده و بی لیاقتی هیچ کار مفیدی انجام نمیداد. در همین موقع جنگلیها دویست خروار برنج از گیلان به تهران فرستادند و از آنجا که دولت را صادق نمی دانستند، این محموله را به معتمدین محلات تهران تحویل دادند و نیز و تعهد کردند ماهیانه ده هزار تومان برای کمک به مردم قحطیزده پایتخت بپردازند.[۸]
***
دکتر حشمت فرمانده نیروهای جنگلی در لاهیجان بود. چندسال جنگ و گریز خستهاش کرده بود. از یک طرف بیست هزار نیروی قزاق دنبالشان بودند، هواپیماهای انگلیسی هم هر روز چند نوبت مجاهدین را شخم میزدند. مقامات نظامی دولت به دکتر پیام فرستادند که ما مسلمانیم و به ریختن خون همکیشمان راضی نیستیم. پشت قرآنی را بهعلامت تأمین مهر کردند و سوگند یاد کردند که در صورت تسلیم، از نظر جان و مال مصون از هر نوع تعرض خواهد بود و بهعلاوه امکان دارد آینده درخشانی نیز در انتظارش باشد. در نهایت دکتر حشمت با نیروهایش تسلیم شد.
میرزا همین که خبر تسلیمشدن دکتر را شنید گفت: «انالله و انا الیه راجعون»
دکتر حشمت بعد از دستگیری بازداشت شد و مورد اهانتهای زیادی قرار گرفت و بعد از چند روز بهدست قوای دولتی اعدام شد.[۹]
***
معلوم بود جنگ سختی در پیش دارند. فئودور توپچی آلمانی که همراه مجاهدین بود، به میرزا گفت: «اگر میتوانستیم این توپ را بالای آن کوه مستقر کنیم حتماً پیروز میشدیم.» میرزا هم گفت: «پس چرا معطلی، باید دست بهکار شویم.» چند تا از رزمندهها را جمع کرد و با هم توپ را بالای کوه بردند.
دشمن شکست سختی خورد. ولی میرزا به کمردردی مبتلا شد که تا موقع شهادتش همراهش بود.[۱۰]
***
تیمورتاش شده بود حکمران گیلان. آمده بود تا جنگلیها را خفه کند. دستور داده بود به هر کسی که مظنون شدند دستگیرش کنند. اینقدر دستگیر کرده بودند که زندانها پر شد. دیگر زندانیها را توی انبارهای نوغان(پیله کرم ابریشم) نگه میداشتند. هر روز هم چندنفری باید اعدام میشدند. البته فرق نمیکرد زندانی چه کسی باشد. مأمورها یک نفر را بهنام احمد یا محمود صدا میکردند و اگر دیده میشد کسی خودش را به این نامها معرفی نمیکرد، یقه یک نفر را میگرفتند و به قتلگاه میبردند، بیچاره هر چه قسم میخورد که احمد یا محمود نیست و با جنگلیها نسبت و رابطهای ندارد، توی دهانش میکوبیدند و از او هیچ اعتراضی جز تسلیمشدن به مرگ را نمیپذیرفتند.[۱۱]
***
تیمورتاش که میدید دهقانان و کشاورزان از هیچ کمکی به جنگلیها دریغ نمیکنند و از قوای دولتی برای دستگیری جنگلیها هیچ حمایتی نمیکنند، عصبانی بود. او در گیلان حکومت نظامی اعلام کرد و اطلاعیهای را صادر کرد که در نوع خود بینظیر بود. در اطلاعیه قید شده بود «هرخانهای که در آن جنگلیها منزل کنند سوازنیده میشود. و صاحبش تنبیه خواهد شد. افرادی که برای جنگلیها آذوقه تهیه کنند یا کمکی به آنها بنمایند فوراً اعدام میشوند. کسانی که در باب حرکت وعده قشون دولت اطلاعاتی به جنگلیها بدهند داراییشان ضبط میشود. و هرکسی که به محل توقف جنگلیها اطلاع یابد و به اطلاع مأمورین دولتی و نظامیها نرساند اعدام و داراییشان ضبط خواهد شد. افرادی که قوا نظامی و مأمورین لشکری و کشوری دولت را اغفال و در نشاندادن راه، مرتکب خدعه شوند، دستجات قشون را از راه غلط ببرند اعدام و داراییشان ضبط میشود…»[۱۲]
***
یکی از سران جنگل میگفت: گاهی روزها میگذشت و به این عده هشتصد نفری غذایی نمیرسید. یکبار در بازرسی خانههای محل به سه خُم بزرگ برخوردیم که مملو از مغز گردو و کشمش بود. احتمال دادم که این کالاها ممکن است مربوط به آذوغه زمستانی صاحبخانه باشد یا انباری متعلق به شخص کاسبی است که به فروش سالیانه خواهد رسانید. در هر حال آنچه برای ما از همه لازمتر به نظر میرسید این بود که همه آن را خالی و بین مجاهدین قسمت کنیم. وقتی میرزا قضیه را شنید به ما سپرد و تأکید کرد که قیمت کالاها را حتماً به صاحبش بپردازیم.
***
در حیص و بیص جنگ عدهای از مجاهدین سهبار برنج متعلق به چهارپاداران را که برای فروش به ده میبردند گرفتند، میرزا دستور داد فوراً پول برنجها را بپردازند و آن پول بیدرنگ به صاحبش پرداخت شد.[۱۳]
***
روسیه تازه انقلاب کرده بود. حکومت سوسیالیستی جانشین حکومت پادشاهی تزار شده بود. حکومت سوسیالیستی هم شعار حمایت از کارگران و زحمتکشان جهان را میداد.
یک نامه به میرزا کوچکخان رسیده بود مبنی بر اینکه «حالا که شما برای کارگران و زحمتکشان ایران قیام کردی، ما حاضریم از هر نظر از شما حمایت کنیم. امضای نامه از طرف وابسته به حکومت سوسیالیستی شوروی بود.
نامه خیلی مهمی بود ولی مهمتر اینکه نویسنده نامه هنوز برای مردم ایران شناخته شده نبود. میرزا باید به ماهیتشان پی میبرد. تصمیم گرفت که خودش سری به لنکران بزند و از اوضاع و احوال کمیته انقلابی از نزدیک خبردار شود. راه درازی در پیش بود، علاوه بر حیوانات وحشی، سربازان قزاق و خانهای منطقه همه به دنبالش بودند. فقط کافی بود تا شناسایی شود در این صورت مرگش حتمی بود.
میرزا با پای پیاده با دونفر از مجاهدین جنگل «جمال سیاه» و «علی خلخالی» که «راه بلد» بودند، بدون اینکه به هیچکس از افراد نهضت اطلاع دهد بهسوی لنکران به راه افتاد. برای اینکه شناسایی نشوند، لباس مبدل پوشیدند در روز سوم بود که آذوقهشان تمام شد. یکی از همراهان به بازار رفت ولی شناسایی شد و توسط داروغه شهر دستگیر شد. دقایقی بعد طالشیهای خانِ طالش، بالای سر میرزا رسیدند.
میرزا به فکرش رسید که در اینجا توسل به خشونت فایده ندارد و باید با راهنمایی خرد و تدبیر به چارهجویی پرداخت. او با جملات نرم و دلنشین با طالشیها صحبت کرد و طالشیها را راضی کرد که به مسافرین کاری نداشته باشند و مسافرین قول میدهند که سریع از منطقه طالش دور شوند. طالشیها به طمع دریافت انعام کلان از جمالسیاه، بدون اینکه به هویت همه دستگیرشدگان پی ببرند، آنها را مرخص میکنند. البته آنها تا هنگام وصول پاسخ خان طالش، علی خلخالی را در حبس نگه داشتند و دو نفر دیگر راه خود را ادامه دادند.
میرزا و همراهش بعد از چند روز از راهپیمایی شبانهروزی خسته شدند به طوریکه هیچکدام طاقت راه رفتن نداشتند. میرزا در اثر خستگی زیاد بیهوش شد. جمال او را در پتویی پیچید و جلوی کوره راهی گذاشت و برای دورشدن از خطر از آنجا رفت. میرزا که در حال اغماء به سر میبرد یکی ـ دو روز بعد، از جانب بحران گذشت و به جانب حیات گرایید و به هوش آمد. احساس نمود که هنوز مختصر توانایی برای حرکت در او باقیمانده، پس معطل نشد و راهی را که نمیدانست به کجا میرود، در پیش گرفت. بالاخره توانست خود را به قهوهخانهای برساند. او به صورت یک مرد درویش و دادن شعار «هو حق» وارد قهوهخانه شد.
از یکسو ضعف و لاغری مفرط که تغییرات زیادی در چهره او پدید آورده بود و از سوی دیگر دور بودن این احتمال که امکان دارد پیشوای نهضت جنگل در این منطقه دیده شود، هیچ سوءظنی ایجاد ننمود. و دیدار شخص تازه وارد، طبیعی تلقی گردید.
قهوهچی با نان و چای از او پذیرایی کرد ولی احساس کرد که درویش، ناراحت است. او را به پستوی مغازهاش برد تا استراحت کند. ولی قهوهچی طاقت نیاورد و گفت: «دیشب در همین پستو خوابیده بودم که در خواب شخص نورانی را دیدم که مرد موقر و بااحترامی در مقابلش ایستاده. آن مرد نورانی مرا صدا کرد و گفت: «این مرد محترم با اشاره به شخص ایستاده، از طرف من مأموریت دارد. او را کمک کن و بدان که برادرت در رکابش شهید خواهد شد. تو وظیفه داری آنچه به تو دستور میدهد عمل کنی.» حالا هر چه در شما مینگرم مانند همان کسی هستی که در خواب دیدم.»
میرزا که وضعیت را این چنین دید، خودش را به صراحت معرفی کرد، ناگهان قهوهچی به دست و پای میرزا افتاد و او را غرق بوسه کرد. او از برادرش سؤال کرد و میرزا گفت: «برادرت «محمود آستارایی» در جنگ سیاهرود شهید شده. خدا او را غریق رحمت کند که مرد شجاعی بود.»
در نهایت قهوهچی دست میرزا را بوسید و او را با چند تن افراد مطمئن به جانب لنکران روانه کرد.[۱۴]
***
روزی یکی از زنهای طالش صفوف هشتصد نفری مسلحین را شکافت و تا جایی که اقامتگاه میرزا بود پیش رفت. و در آنجا همه رؤسا و زعما جنگل را با دقت نگریست و وقتی میرزا را شناخت به او چنین گفت: «من آمدهام به شما بگویم اگر میخواستی اسم دَرکُنی، درکردی و اگر میخواستی به جاه و جلال برسی، رسیدی. دیگر بس است و راضی نشو از این به بعد خون این جوانها ریخته شود. آنها را بفرست تا به خانوادههایشان ملحق شودند.»
میرزا از گفتههای این زن خیلی ناراحت شد و متأثر گشت. بعد از دقایقی به او گفت میدانی افراد این جمعیت تماماً گرسنه و تشنهاند. زن فوراً رفت و چند مشک دوغ آورد و تاحدی عطش جمعیت رفع شد.[۱۵]
میرزا بعدها در آخرین نامهاش گفته بود: «افسوس میخورم که مردم ایران مُردهپرستند و هنوز قدر این جمعیت را نشناختهاند. البته بعد از محو ما خواهند فهمید که بودهایم و چه میخواستهایم و چه کردهایم. اکنون منتظرند روزگاری را ببینند که از جمعیت ما اثری در میان نباشد اما وقتی از افکارشان نتایج تلخ مشاهده کردند آنوقت است که ندامت حاصل خواهند نمود و منزلت ما را خواهند دریافت.[۱۶]
***
از افسران سپاه جنگل بود. جلوی میرزا را گرفت. گفت: «آقامیرزا این همه عقبنشینی برای چی؟ چرا دستور مقاومت نمیدهی؟ سربازانم هم گرسنهاند و روحیهشان از عقبنشینیِ مداوم متزلزل شده. این وضع برای ما غیرقابل تحمل است.
میرزا مثل پدری مهربان، دلداریاش داد و به او گفت: «جنگ با قوای دولت به مصلحت نیست. این یک نحو برادرکُشی است و باید حتیالمقدور از این عمل پرهیز کرد…» میرزا برای سربازان هم سخنرانی کرد و دلیل عقبنشینی» برایشان گفت. ولی آنها خسته بودند و بریده بودند. سپاه حق دیگر توان ایستادگی نداشت، میرزا به مولایش امام حسین (ع) اقتدا کرد. شب عاشورای سال ۶۰ هجری داشت دوباره تکرار می شد، او یاران را جمع کرد و این چنین گفت:
«رفقا آنطور که من فهمیدهام مقصدم دولت و نیروی تعقیبکنده ما دستگیری شخص من است و بنابراین مایل نیستم شما برای خاطر من در زحمت و رنج باشید و اجازه میدهم که به میل خودتان هرجا که میخواهید بروید امیدوارم یکبار دیگر موفق شوم که لذت دیدارتان را درک نمایم.»
خیلیها آمدند تا با میرزا خداحافظی کنند. میرزا هم با چشمهای اشکآلود از آنها خداحافظی کرد و به یکایک آنها خرجی داد.
از جمعیت هشتصد نفره فقط هشت نفر با میرزا باقی ماندند.[۱۷]
***
نیروهای میرزا کوچکخان پراکنده شدند. حدود بیست هزار نیروی قزاق بهعلاوه نیروهای روسی و انگلیسی به دنبالش بودند. او راه خلخال را در پیش گرفت تا با خانهای آنجا متحد شود ولی برف و طوفان امان نمی داد. هر دو از راهپیمایی طولانی در برف بی حال شده بودند. میرزا چند بار کوشید تا رفیقش را که رضایت نمیداد او را تنها بگذارد از منطقه خطر برهاند. میرزا، هوشنگ را که در حال یخزدن بود به دوش گرفت و چندقدمی برد. ولی بیرمق و بیطاقت بود. زانویش از فرط خستگی و سرما، سست شده بود. بعد از ساعتها پیکر میرزا و همراهش در حال احتضار توسط مردم منطقه در میان برفها پیدا شد.
شمر سر امام حسین را برید و به عنوان تحفه برای یزید فرستاد. میرزا هم که با الهام از قیام امام حسین، قیامش را آغاز کرده بود، در نهایت هم همچون مولایش امام حسین قیام را به پایان برد. به دستور خان طالش سر میرزا را بریدند و به عنوان تحفه برای رضاخان فرستادند.
میرزا در روز یازده آذر ۱۳۰۰ هجری شمسی بهشهادت رسید.[۱۸]
[۱] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۰
[۲] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۰
[۳] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۲
[۴] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۲
[۵] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۷
[۶] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۳۰
[۷] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۴
[۸] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۱۰۳
[۹] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۱۷۷
[۱۰] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۴۰
[۱۱] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۱۸۲
[۱۲] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۱۶
[۱۳] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۰۷
[۱۴] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۲۷
[۱۵] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۰۶
[۱۶] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۳۸۴
[۱۷] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۲۰۶
[۱۸] سردار جنگل، ابراهیم فخرایی، ص۳۳۸