شعر: دامون
جنگل گسترده در مه و باران ای رفیق سبز بر جاده های برگ پوش بزرگت بر جاده های پرپیچ و تاب تو هر روز مردی به انتظار نشسته مردی به قامت یک سرو با چشمهای میشی روشن مردی که از زمان تولد عاشقانه می خواند: ترانه. سیال سبز جنگل برای مردم شهر مردی که […]
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش بزرگت
بر جاده های پرپیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشمهای میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند:
ترانه. سیال سبز جنگل
برای مردم شهر
مردی که زاده تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو او را
در فصلهای سرد
ادامه خورشید بوده است.
جنگل
پاک ترین ردای طبیعت
حافظ عریانی زمین
اینک بگو:
که شیر، دیگر خدای تو نیست
و عنکبوت را
فرصت آنست
که تار تند بر پنجه های درنده.
سردار!
سردار سبزچشم پریشان، ویران
میان ”کما“
اینک ”کما“ی تو تنهاست
کمای همهمه گرم
اجتماع نفسها
سردار سبز چشم پریشان، ویران
میان ”کما“
در من طلوع کن
تا جنگلی شوم
***
قلب بزرگ ما پرنده خسیسی است
بنشسته بر درخت کنار خیابان
در زیر هر درخت:
صدها هزار برهنه. بیدار از تبر
جنگل!
ای کاش قلب ما
می خفت بی هراس
بر گیسوان درهم نمناکت
ای کاش تمام خیابان شهر جنگل بود.