روحانیون مبارز گیلانی و نهضت فدائیان اسلام
به کوشش: میثم عبدالهی
خاطرات برخی روحانیون سرشناس گیلانی در مورد «فدائیان اسلام» و «شهید نواب»، آیتالله عبدالله خائفی گیلانی، مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی میرعبدالعظیمی، مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ جعفر شجونی، آیتالله صادق احسانبخش، آیتالله زین العابدین قربانی و شهید آیتالله محمدمهدی ربانی املشی در اینجا تجمیع شده است.
به کوشش: میثم عبدالهی
مقدمه
نهضت فدائیان اسلام به رهبری شهید سیدمجتبی نواب صفوی در دوران سیطره استبدادی جریان روشنفکری دینستیز درباری وابسته به غرب، در دفاع از ارزشهای دینی و اسلامی سر برآورد و با حمایت برخی از بزرگان و مراج تقلید حوزه های نجف، قم و تهران، سالها به مبارزه فرهنگی با مظاهر بیدینی و از خود بیگانگی دست زدند. فداییان اسلام با جریان دینستیز وابسته به دربار، در روز ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ با ترور کسروی که مدعی پیامبری و پاکدینی شده چند سال در حمله و هتاکی به مقدسات دینی و علما را وقاحت را به حد اعلی رسانده بود، وارد جریان مبارزه جدی تری شدند. در این ترور، تقریبا تمام علمای و مراجع تقلید ایران و نجف کارشان را تایید و حمایت کردند و باعث شدند که هیچ کدام به خاطر مرتد و هتاک بودن کسروی تمام عاملان این ترور از زندان و محاکمه نجات پیدا کنند و به عنوان قهرمان ملی نزد عموم مردم معرفی شوند و به محبوبیت زیادی برسند.
بعد از ترور کسروی ساختار نهضت فدائیان اسلام قوام بیشتری یافت و نیروهای مسلمان و متدین بسیاری جذب آن شدند و تا آخرین لحظات حیات شان نواب صفوی در ۲۷ دی ۱۳۳۴، به فعالیت های گسترده فرهنگی، سیاسی و اجتماعی در سطح کشور در راستای به پیروزی رسیدن نهضت ملی صنعت نفت و کوتاه کردن دست استعمار انگلیس از نفت ایران از مهمترین اقدامات اینها بود. نیز در مبارزات سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و تبلیغی ضدرژیم پهلوی و آگاه کردن مردم و طلاب جوان درباره ماهیت استعماری رژیم پهلوی، در صدر اقدامات شان قرار داشت، نیز در طول این مدت نواب صفوی و سیدعبدالحسین واحدی به اکثر شهرهای بزرگ ایران مسافرت کرده از جمله، رشت و مشهد و… و به سخنرانی روشنگرانه پرداختند. اینها در راستای پیروزی نهضت ملی شدن صنعت نفت اقدامات بسیار مهمی انجام دادند که مهمترین آنها ترور دو عامل انگلیس یعنی هژیر و رزم آرا که از مهمترین موانع نهضت بودند.
درباره اینکه آیا مشی اینها در مبارزات «مبارزه مسلحانه» بود، تردید جدی وجود دارد و این عبارت درباره فعالیت های این عده دقیق و درست نیست. فداییان اسلام حدود ۱۰ سال فعالیت کردند و در این مدت فقط سه نفر (کسروی، هژیر، رزم آرا) را کشتند و حسین علا هم ترور ناموفق شان بود. مجموع اقدامات مسلحانه شان فقط ۴ عملیات مسلحانه در طول حدود ۱۰ سال بود و با این اوصاف بقیه ایام روز و ماه و سال را چه میکردند؟! با این کارنامه، نمیتوان فعالیت های اینها را ممحض در اقدامات مسلحانه دانست. تالیف و انتشار کتاب «اطلاعیه ای از برنامه انقلابی فدائیان اسلام یا کتاب راهنمای حقایق» توسط نواب صفوی در سال ۱۳۲۹ هم یک اقدام تروریستی نبود بلکه ادامه اقدامات فرهنگی این عده بود.
چند اقدام مسلحانه فداییان اسلام و سایر مبارزات ضداستعماری شان مورد تایید و حمایت آیت الله سیدابوالقاسم کاشانی، رهبر نهضت ملی شدن صنعت نفت و بسیاری از علما و مراجع تقلید قرار داشت. هر چند اقدام مسلحانه هیچ گاه مورد تأیید برخی بزرگان از جمله آیتالله العظمی بروجردی قرار نگرفت و در مبارزات نهضت امام خمینی نیز ایشان هرگز به تأیید چند اقدام مسلحانه نپرداختند.
با این وجود فعالیتهای فدائیان جرقه فعالیت سیاسی- مبارزاتی را در دل طیف گستردهای از حوزویان روشن کرد و دامنه اثرگذاری اش بعد از شهادت نواب و پایان نهضت در شهرهای مختلف کشور، خود موضوع نوشتاری مستقل و مبسوط است و این جنبه از اثرمندی اقدامات شهید نواب صفوی مورد تمجید بسیاری بزرگان از جمله مقام معظم رهبری قرار گرفته و شهید نواب صفوی را «پیشآهنگ جهاد و شهادت در زمان ما» نامیدهاند.[۱]
حضرت آیتالله العظمی امام خامنهای بارها چه در دوران ریاست جمهوری و چه رهبری به مناسبت های مختلف درباره شهید نواب صفوی و فداییان اسلام صحبت های بسیار مهمی را بیان کردند. از جمله مشاهدات شان از شخصیت شهید نواب صفوی و فداییان اسلام را در «فیلم گفتگو با حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت شهید نواب صفوی» در دوران ریاست جمهوری، به تاریخ ۲۲ دی ۱۳۶۳، روایت نسبتا جامعی در حدود نیم ساعت از این شخصیت و آن نهضت بیان نمودند. و خاطرات سفر نواب صفوی به مشهد و مشاهده ایشان را هم در دوران نوجوانی با جزئیات نقل کردند. امام خامنه ای دلیل هجمه سنگینی که از سوی جریان روشنفکری غربگرای ایران علیه نواب و فداییان اسلام شکل گرفت را چنین بیان کردند:
هجمه علیه دین «در دوران بعد از رفتن پهلوی حتی در کشور ما ادامه داشت، لذا هر چیزی که رنگ و بوی دین داشت، از نظر روشنفکرهای آن روز، بدون هیچ استدلالی مطرود بود و نواب کسی بود که حرکتش صددرصد نشان داده می شد که صبغه و انگیزهی دینی دارد. لذا بود که آنها قاعدتاً آن را نمی پسندیدند. در نوشتهجاتی هم که آن وقت روز، بعضی از روزنامهها و همچنین محافل روشنفکری آن روز برخوردی که با این قضیه کردند نشان داد که هیچ قبول ندارند مرحوم نواب را، تا مدتها کار را به جایی رسانده بودند و وضع تبلیغات علیه نواب را جوری حاد کرده بودند حتی گروههای سیاسی غیرمذهبی، که افراد مؤمن هم خیلی دوست نمیداشتند که منتسب بشوند به جریان نواب، برای خاطر اینکه گفته می شد آنها تروریستند و تروریسم غیر از یک حرکت سیاسی سازمان یافته است و یک حالت پرهیز، پرهیز طبیعی را به زیان نواب و جریان فدائیان اسلام در خیلی ها به وجود آورده بودند تا سالها بعد. لذاست که من تصورم این است که کار مرحوم نواب از نظر روشنفکرهای آن روز، کار مطلوب و خوبی به حساب نیامد و تفسیر خوبی رویش گذاشته نشد.»[۲] باید حواسمان را جمع کنیم که درباره فداییان اسلام و نواب صفوی، داخل زمین حریان غربگرا بازی نکنیم.
از جمله نکاتی که تا کنون به نحو بایسته مورد توجه تاریخپژوهان قرار نگرفته و خصوصاً از دید تراجمنگاران گیلانی مغفول مانده، ارتباط طیف نسبتاً گستردهای از روحانیان گیلانی با جنبش فدائیان اسلام است. برخی از این چهرههای حوزوی گیلانی که با علاقهمندی به شهید نواب وارد وادی سیاست شدند، بعداً در نهضت امام خمینی و سالهای استقرار نظام جمهوری اسلامی، در میدان سیاستورزی نقش قابل توجهی ایفاء کردند که از این جهت نباید از اثرمندی فدائیان بر آنان غفلت کرد.
مرحوم آیتالله سیدمجتبی رودباری یکی از روحانیان گیلانی است که در دوران جوانی شهید نواب را از نزدیک درک کرده که توصیفات ایشان از فدائیان اسلام و شهید نواب در خلال خاطراتی که به دست استاد سیدحمید روحانی گرفته شده آمده است. متاسفانه آن خاطرات در دسترس بنده قرار ندارد و آن را ندیدم و اجازه استفاده از آن خاطرات در اینجا فراهم نشد و صوت و فیلمش در گنجینه بنیاد تاریخ پژوهی و دانشنامه انقلاب اسلامی قرار دارد.
به مناسبت فرا رسیدن ۲۷ دیماه ۱۴۰۲ش سالروز شهادت شهید سیدمجتبی نواب صفوی، گوشههایی از خاطرات برخی روحانیون سرشناس گیلانی در مورد «فدائیان اسلام» و «شهید نواب» اینجا گرد آمده است. خاطرات آیتالله عبدالله خائفی گیلانی، مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سیدعلی میرعبدالعظیمی، مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ جعفر شجونی، آیتالله صادق احسانبخش، آیتالله زین العابدین قربانی و شهید آیتالله محمدمهدی ربانی املشی در اینجا تجمیع شده است. پیشنهاد این پژوهش و عنوان آن توسط دوست فاضل و ارجمندم آقای حجت الاسلام مقدمی شهیدانی صورت گرفت.
واکنش مبارزان گیلانی فدائیان اسلام به شهادت مرحوم نواب صفوی[۳]
بعد از شهادت روحانی مجاهد و شجاع مرحوم سیدمجتبی نواب صفوی در ۲۷ دی ۱۳۳۴، بلافاصله عده ای از طرفداران او که برخی از آنها مانند مرحوم حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی که تازه از زندان آزاد شده بودند، اطلاعیه ها و عکسهایی از شهید نواب صفوی در قم پخش می کنند. جریان تهیه و پخش این اعلامیه و بعد دستگیری و شرح زندانی شدن و شکنجه آنها این افراد، خود حکایت خواندنی ای دارد که در خاطرات مرحوم شجونی تفصیل آن منتشر شده است.[۴]
مرحوم حجت الاسلام و المسلمین محمد جعفری گیلانی، از شاگردان امام خمینی و مبارزان انقلاب اسلامی که در دوران فداییان اسلام مشغول به تحصیل بود، با نقل خاطره ای از آیت الله سیدمجتبی رودباری و آیت الله خائفی، این دو شخصیت را در زمره اعضای نهضت فداییان اسلام ذکر کرده است و واکنش آنها را در روز شهادت شهید نواب صفوی در روز ۲۷ دی ۱۳۳۴ بیان کرده و از تنها مراسم ختمی که در فضای اختناق و فشار بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ که بر سراسر کشور حاکم مسلط گشت، در حوزه قم برای ختم آن شهید، برگزار شد، اشاره نمود. نام آیت الله خائفی با اشتباه تایپی «خاکی» درج شده است. جعفری گیلانی چنین گفته است:
«من، در مورد جریان فدائیان اسلام، خاطرهای دارم. آقای مجتبی رودباری و آقای خاکی [صحیحش: خائفی]، هر دو عضو فدائیان اسلام بودند … من در قم، خانه ای اجارهای داشتم، و این دو نفر هم آنجا بودند. روزی که نواب را اعدام کرده بودند، زمستان بود. صبح زود، یک دفعه دیدم حاج آقا مجتبی مضطرب است. گفتم: چه خبر است؟ گفت: رادیو، ساعت هشت اعلام کرده، که نواب صفوی اعدام شده است. بله، همین طور بود. بعد، بنا شد که مجلس ترحیم بگیرند، که جرأت نکردند. اما آقا رضا صدر، مجلس ترحیمی در منزل خودش گرفت. از طرفی، آن روزها، آقارضا صدر، پرچمدار مخالفین بود. اما مخالف خیلی ضعیف، که مخالفتش، از دور سوسو میزد. چون شبهای پنجشنبه، جلسهای در موضوع «استقامت» داشت. من نیز به آن جلسه میرفتم. در آنجا، شاهد بودم که ایشان انتقادهایی میکرد و نیشهایی به آقای بروجردی میزد؛ که بدترین طبقات آتش جهنم، مال علمای گردن کلفت است و… . خلاصه، آقا رضا صدر آن شب در منزل خودش، برای مرحوم نواب، فاتحه گرفت و عبد الرضا حجازی منبر رفت.»[۵]
مطابق اسناد شهربانی، در همان روز ۲۷ دی از اداره اطلاعات شهربانی کل کشور به شهربانی قم دستور می رسد که افرادی باید دستگیر شوند. فرماندار نظامی قم، پس از این ابلاغیه، آن افراد را شناسایی کرد و شیخ فرج الله هرسینی را عامل اصلی پخش آن اعلامیه ها به نفع فدائیان اسلامی می داند و او را بازداشت می کند. بعد از او افرادی به نام شیخ عباس احراری [طلبه شیرازی]، شیخ جعفر شجونی، شیخ علی غلامحضرت حجت و سیدکاظم میرعبدالعظیمی را به عنوان همدستان وی بازداشت می کنند که سه نفر اخیر از گیلانیان عضو جمعیت فداییان اسلام بودند. فرماندار نظامی قم علاوه بر این افراد، به دنبال تعدادی دیگر از مبارزین و طلاب وابسته به این جمعیت می پردازد؛ از جمله: شیخ علی خمامی [البته ایشان همان آقای غلامحضرت حجت بودند که معروف به خمامی بودند ولی مامورین ساواک فکر می کردند که اینها دو شخصیت جدا از همدیگرند برای همین به دنبال شخص دیگری به نام خمامی نیز می گشتند]، شیخ عبدالله خائفی و سیدعلی میرعبدالعظیمی که هر سه این افراد هم گیلانی بودند. [۶]
البته شهربانی نتوانست آقایان خائفی، سیدمجتبی رودباری و سیدعلی میرعبدالعظیمی را بعد از شهادت مرحوم نواب بازداشت نماید. ولی افرادی که دستگیر شدند به فاصله کوتاهی از یکدیگر به شهربانی اعزام شدند. مطابق سند زیر مرحوم شجونی اولین کسی بود که بعد از شهادت مرحوم نواب در روز ۲۸ دی در قم دستگیر شد و ابتداءً به شهربانی قم منتقل گردید.
«سند: شهربانی کل کشور اداره اطلاعات، پیرو تلگراف … و نامه … در نتیجه تحقیقات متعددی که به عمل آمده، شجونی و حسنی نامان [که] طلبه [اند] و احراری نام، مبادرت به پخش اعلامیه نموده. شجونی دستگیر و طبق دستور فرماندار نظامی راه آهن قم در شهربانی بازداشت [است]. برای دستگیری دو نفر دیگر [حسنی و احراری] مشغول اقدام [هستیم و] گزارش اقدامات معموله پستاً [= از طریق پست] تقدیم [می شود.] سرهنگ سجادی»[۷]
رژیم چنان برآشفته بود که مرتبا درخواست بازداشت و دستگیری این افراد را می کرد؛ مثلا دو روز بعد از ۳۰ دی ۳۴ مجددا خواسته شده است که اقدامات درباره دستگیری افراد فوق گزارش شود. متن سند به این ترتیب است:
«محرمانه ـ فوری، معاونت فرمانداری نظامی راه آهن
بازگشت به شماره … مورخ ۳۰/۱۰/۳۴ اطلاعیه واصله مجدد حاکی است که فدائیان اسلام در شهرستان قم به انتشار اعلامیه های خطی مبادرت نموده اند. علیهذا قدغن فرمایید؛ نتیجه اقدامات معموله را در مورد اعلامیه های منتشره اشخاصی که دستگیر شده اند به این فرمانداری اعلام دارند. رئیس ستاد فرمانداری.»[۸]
نهایتا در روز ۳ بهمن ۳۴ سه شخص باقیمانده یعنی شیخ علی غلامحضرت حجت، عباس احراری و سیدکاظم میرعبدالعظیمی بازداشت می شوند و پرونده آنها در دادگاه نظامی ارتش رسیدگی می شود.
«وزارت جنگ، فرمانداری نظامی شهرستان تهران و حومه، رکن دوم
گزارش: محترما معروض می دارد، چهار نفر غیر نظامیان مشروحه زیرین از تاریخهای مصرحه در پایین به اتهام پخش اعلامیه خطی به نفع جمعیت فدائیان اسلام در شهرستان قم دستگیر و برابر ماده ۵ فرمانداری نظامی بازداشت و در تحقیقات معموله معلوم گردید که نامبردگان در پخش اعلامیه دست داشته اند. علیهذا با عرض اینکه پرونده امر جهت احاله به دادگاه آماده می باشد در صورت تصویب مقرر فرمایند جهت پیگرد قانونی به دادستانی ارتش فرستاده شود. رکن دوم فرمانداری نظامی ۱۲/۱۲/۳۴
- شیخ علی غلام حضرت حجت از تاریخ ۳/۱۱/۱۳۳۴
- شیخ جعفر جوادی شجونی از تاریخ ۳/۱۱/۱۳۳۴
- عباس احراری از تاریخ ۳/۱۱/۱۳۳۴
- سیدکاظم میرعبدالعظیمی از تاریخ ۳/۱۱/۱۳۳۴»[۹]
در پی دستگیری این افراد، سرهنگ ستاد مبصر، رئیس ستاد فرمانداری نظامی تهران، از رئیس اداره زندان شهربانی می خواهد که افراد نامبرده را «در ساعت ۱ فردا برای اداء پاره ای توضیحات با مراقبت کامل به دادستانی ارتش اعزام و معرفی نمایند.»[۱۰]
بالاخره بعد از گذشت دقیقا سه ماه از بازداشت سه عضو گیلانی جمعیت فدائیان اسلام به جرم پخش اعلامیه به نفع جمعیت، «از طرف شعبه یک بازپرسی اداره دادرسی ارتش، درباره شیخ جعفر جوادی شجونی قرار کفالت و درباره سه نفر متهمین دیگر به نام های سیدکاظم میرعبدالعظیمی، عباس احراری و علی غلام حضرت حجت قرار آزادی به قید التزام عدم خروج از حوزه قضایی تهران صادر و نامبردگان در تاریخ ۱/۱/۱۳۳۵ به قید تعهد و التزام آزاد گردیدند.»[۱۱]
طبق خاطرات آقای شجونی، ایشان از جوانی بنا را بر این گذاشته بود که پس از هر دستگیری به هر ترتیب ممکن آزاد شود و تعهدنامه نیز از برنامه های ایشان برای رهایی بود، فلذا تعهد نامه ای را تنظیم می کند مبنی بر اینکه «متعهد می شوم بر اینکه از این تاریخ به بعد جزو هیچ دسته و جمعیتی بر علیه مصالح دولت شرکت ننموده و مبادرت به پخش اعلامیه و دادن شعارهای مضره ننمایم چنانچه در آتیه عملی برخلاف از اینجانب شنیده و یا دیده شود به شدیدترین مجازات قانونی محکوم و به جزیره خارک تبعید گردم.»[۱۲]
ناگفته پیداست که مرحوم شجونی بعد از این تاریخ تا لحظه پیروزی انقلاب اسلامی بارها و بارها منبر رفت و در مناطق مختلف کشور به سخنرانی پرداخت و علیه رژیم پهلوی صریحا موضع می گرفت و به دفعات بازداشت می شد و مجددا بعد از مدتی با تعهد آزاد می گشت و سپس به ادامه فعالیتهایش مشغول می گشت.
روایت مرحوم سیدعلی میرعبدالعظیمی از نقش فدائیان اسلام در جلوگیری از تشییع رضاخان[۱۳]
در ماجرای تشییع جنازه رضاخان در قم، فعالیت فداییان اسلام چگونه بود؟
یک روز آقا سیدهاشم حسینی که از اعضای اصلی نهضت فداییان اسلام بود به مدرسه فیضیه آمد، و روی آن سنگ معروفی که برای سخنرانی رویش میایستادند، ایستاد و درباره اینکه جنازه پهلوی را میخواهند بیاورند ایران، شروع به سخنرانی کرد. بعضی طلبهها مانع سخنرانی اش شدند و رویش آب پاشیدند که صحبتش قطع شود.
در آن روزِ سخنرانی، با عدهای از قمیها به همراه آیت الله [شیخ محمد] لاکانی رفته بودیم مسجد جمکران برای زیارت، و وقتی برگشتیم، به ما خبر دادند که این اتفاق افتاده است. گفتم: حیف که من نبودم و اگر بودم میدانستم چه کنم. گفتند: فردا هم دوباره سخنرانی هست و کسی میخواهد بیاید صحبت کند. گفتم: پس من فردا من هستم.
شب جمعهای بود و مدرسه فیضیه پر بود از جمعیت، طلبهها بودند. افراد کلاهی [=عادی] هم از بیرون میآمدند، ساواکیها هم که آن موقع میگفتند اطلاعات، در این جلسات می آمدند. آن شب از رفقا هم کسی نیامده بود مدرسه. از طرف تولیت حرم هم که آن موقع در خدمت رژیم بود، شمع فروشها که برای حرم شمع میگرفتند و بقیه، آمده بودند. شخصی به نام آقا سیدکمال که فردی قوی هیکل بود و در حرم اذان میگفت هم برای مقابله آمده بود.
ما هر چه منتظر ماندیم آن کسی که باید میآمد صحبت کند نیامد. من نمیدانستم چه کسی میخواهد بیاید و البته کسی در آنجا نمیدانست؛ ولی بعداً گفتند که آقا سیدهاشم حسینی قرار بود بیاید. مردم منتظر بودند و لَه لَه میزند. آقا سیدهاشم حسینی منزل برقعی که هنوز کفریات و انحرافاتش بروز نکرده بود حضور داشت. برقعی هم در تکیه خلوص ـ که عامیانه میگفتند تکیه خروس ـ خانه داشت و آقا سیدهاشم، هنگام صبح که از راه گذر عشقعلی میخواست بیاید، پاسبانها و افسرها، جلوی خانه آیت الله بروجردی، او را گرفتند و بردند برای شهربانی و بدون اینکه محاکمه شود یک سره او را تبعید کردند خرم آباد.
وقتی خبر دستگیری او در مدرسه پیچید من خیلی هیجان پیدا کردم و همینطور بالا و پایین میرفتم. دیدم کسی نیست که سخنرانی کند، یک دفعه شروع کردم به نعره کشیدن و فریاد زدن. صحبت من از اینجا شروع شد که ای طلبهها و ای مُردهها، شما مُردهاید؟ مردم، شما وقتی خواستید به قبرستان نو بروید، بیاید مدرسه فیضیه، اینجا قبرستان است. اگر اینجا قبرستان نبود اینها از منزل خودشان دفاع میکردند. این شمع فروشها چه کسانی هستند که اینجا آمدهاند. اینها را بیندازید بیرون. برخی از طلبهها با نعره من تهییج شدند و از همان درب مدرسه فیضیه اینها را بیرون کردند.
بعد از این فریاد من یکی دیگر آمد جلو و شروع کرد به سخنرانی. وقت اذان شد و نماز را به امامت آیت الله خوانساری خواندیم و بعد از نماز رفتیم به سمت شهربانی که آقا سیدهاشم را تحویل بگیریم. عدهای از طلبههای سید با تحت الحنک آویزان جلوی صف بودند و شیخها هم عقب. شعار میدادند «نصرٌ مِنَ اللهِ و فتحٌ قریبٌ. إنا فَتحنا لَکَ فَتحاً قریب». شهربانی جلوی قبرستان شیخان روبروی باغ شهرداری بود. پاسبانها با اسلحه آمدند و گفتند که شما چه میخواهید؟ گفتیم: آسیدهاشم حسینی را میخواهیم. یک نفر به نام احمدی تهرانی که استاد من هم بود و خوب صحبت میکرد، به نمایندگی از جمع به همراه یکی دو نفر دیگر رفتند داخل شهربانی که با آنها صحبت کنند. آنها گفتند: که آقا سیدهاشم را فرستادیم برای خرم آباد. اما قول میدهیم که تا فردا به شما تحویل دهیم و البته به ما تحویل ندادند و ما هم همین را بهانه کردیم و هر روز در مدرسه فیضیه سخنرانی میکردیم.
شما هم ظاهرا در قضیه دفن رضاخان دستگیر شدید؟ ماجرای بازداشت شما چگونه بود؟
در سال ۱۳۲۸ و ۲۹ که اوج مبارزات ما بود، یک روزی به وسیله شهید سیدعبدالحسین واحدی ـ رضوان الله علیه ـ این خبر به ما رسید که میخواهند جنازه رضاخان را از موریس بیاورند برای قم و در اینجا دفن کنند. اول می خواستند جنازه را ببرند نجف ولی نتوانسته بودند، لذا بعد تصمیم گرفتند بیاورند قم.
در این ماجرا اعلامیه هایی از تهران چاپ می شد و ما تهران که میرفتیم، آن اطلاعیه ها را میآوردیم قم و در محلات توزیع می کردیم. فضا آنقدر خفقان بود که عابرین پیاده، هنگام عبور از خیابان، از ترس اینکه محتوای اعلامیه را نشنوند از ما فرار می کردند. یک روز هنگام پخش اعلامیه ما را گرفتند و بردند زندان. این اولین زندان ما بود. البته همراه من یک طلبه مازندرانی را هم گرفتند. [۱۴]
اعلامیه ها را کجا توزیع می کردید که دستگیر شدید؟
اعلامیه ها را در خیابان و بازار به مردم میدادیم. موقع دستگیری از کوچه انواری به سمت بالا که خانه فرماندار هم آنجا بود، یک دالانی بود؛ رفتم آنجا و تعدادی اعلامیه داخل آن دالان انداختم. تعدادی از خانم ها در آنجا بودند و آن اعلامیه ها را برداشتند و خبر دادند. من که از آنجا رفته بودم دیگر به محله سیدان رسیده بودم که پاسبانها به من رسیدند و مرا دستگیر کردند.
بعد از اینکه شما را دستگیر کردند چه اتفاقی افتاد؟
من در ابتدا مقاومت کردم و با آنها نمی رفتم و بعد مرا به زور سوار درشکه کردند و آوردند تا مدرسه ستّیه که یک وقتی خودم در آنجا حجره داشتم. من را بردند داخل مدرسه نگه داشتند تا ماشینی تهیه کنند. بعد ماشین آمد و مرا بردند کلانتریای که پائین شهر بود. داخل کلانتری که بودیم یک نظامی به اسم بیگلربیگی که قد بلندی داشت؛ آمد جلو و من را زد. من خواستم با او دست به یقه بشوم که بچه ها نگذاشتند. آن روز بچههایی که مثل ما بودند را در آنجا جمع کردند و بعد همه را بردند شهربانی. در همین موقع که ما شهربانی بودیم جنازه را آوردند قم.
شما را چقدر نگه داشتند و کی آزاد شدید؟
در همین گیر و دار عدهای به سمت خانه آقایان مراجع راهپیمایی کردند. وقتی به خانه آیت الله صدر رفته بودند ایشان گفت: آقایان آرام باشید که ما درست میکنیم.
بعد ما دیدیم که شرایط در زندان عوض شد. رئیس شهربانی با رئیس زندان آمدند آنجا. رئیس شهربانی اسمش سرهنگ نگهبان بود. آمدند و گفتند ما آمدهایم برای شما وسایل زندگی فراهم کنیم. ما هم فهمیدم که در بیرون سر و صدا شده است. تخت خواب آوردند، چلوکباب میآوردند، به ملاقات من آمدند. یکی دو روز اینطور بود و بعد من را بردند برای دادگستری و التزام گرفتند که دیگر از این کارها نکنیم و کار به محاکمه نکشید. چند روزی هم که از دفن لاشه رضاخان گذشت ما را آزاد کردند.
روایت سیدعلی میرعبدالعظیمی آشنایی شجونی با شهید نواب صفوی[۱۵]
حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی، از مبارزان با سابقه گیلانی بود که در نهضت فداییان اسلام نیز همچون نهضت امام خمینی مجاهدت فراوان کرد و خوش درخشید. او از چهره های شناخته شده در نهضت نواب صفوی است و در قالب آن نهضت با فداییان اسلام همراه بوده و با رژیم پهلوی مبارزه کردند. او از رهبران این نهضت خاطرات نابی دارد که آنها را در خاطراتش بازگو کرده است.
اما ماجرای آشنایی مرحوم حجت الاسلام شجونی با شهید نواب صفوی رهبر فداییان اسلام، از تاکنون در جایی نقل نشده و واسطه این کار یک طلبه گیلانی دیگر که از مرحوم شجونی بزرگتر و سابقه حضورش در این نهضت و همراهی با نواب صفوی بیشتر است و آن شخصیت مرحوم حجت الاسلام سیدعلی میرعبدالعظیمی، که از پیشتازان مبارزه با طاغوت پهلوی در نهضت فداییان اسلام بود، می باشد.
مرحوم شجونی در کتاب خاطراتش به این مسئله اشاره کرده است و می گوید: «من از قم با یکی از روحانیون [گیلانی] به نام آقای میرعبدالعظیمی – که الان از پیشنمازهای رشت است- در بند شش زندان قصر به دیدن آقای نواب صفوی رفتیم.»[۱۶]
این ماجرا در خاطرات مرحوم حجت الاسلام سیدعلی میرعبدالعظیمی، برای ما نقل کرده است و در متن خاطرات، منتشر نشده ایشان، در آرشیو رنگ ایمان موجود است. رنگ ایمان گوشه ای از ماجرای آشنایی ایشان با مرحوم نواب صفوی را برای اولین بار از زبان مرحوم میرعبدالعظیمی منتشر می نماید:
«آقای شجونی را من با مرحوم نواب آشنا کردم. من قم بودم و مرحوم نواب در زندان قصر بود و میخواستیم برای ملاقات ایشان برویم [آنجا]. اگر بعد از ظهر میرفتیم، تا شب [باید] در زندان میماندیم. در راه برخورد کردم به آقا شیخ جعفر شجونی که ایشان را در قم دیده بودم. پدرش از منبریهای فومن بوده و البته من ندیده بودمش. [به او] گفتم برویم دیدن مرحوم نواب و [همراهم] آمد. [رژیم] وعده داده بود که مرحوم نواب را آزاد کند ولی نمیکرد. رفقا به دستور سید عبدالحسین واحدی برای ملاقات رفتند ولی در آنجا ماندند و متحصن شدند که بعد قضایای حسین فاطمی پیش آمد.
آقای شجونی در اینجا با مرحوم نواب آشنا شد و مرحوم نواب هم خیلی جاذبه داشت. [البته] آقای شجونی هم [از قبل] منبر میرفت. [او را] میگرفتند میبردند زندان، می آمد بیرون، دو مرتبه فحش میداد به اشرف پهلوی و بقیه و [مجددا] او را میگرفتند. آقای شجونی خیلی زحمت کشیده است.»
یادداشتی در رابطه با سیره مبارزاتی مرحوم میرعبدالعظیمی[۱۷]
حجه الاسلام والمسلمین سیدعلی میرعبدالعظیمی، متولد ۱۳۰۵ شمسی در کمسار شفت است. وی تحصیلات حوزوی ابتدایی را در رشت و تحصیلات تکمیلی و سطوح عالی علمی را در قم گذراند. آشنایی اش با جمعیت فدائیان اسلام و رهبر آن شهید نواب صفوی، مسیر زندگی این روحانی گیلانی را دگرگون ساخت و آتشی در جانش برافروخت که تا واپسین روزهای حیات، همچنان روشن ماند. حجه الاسلام میرعبدالعظیمی در کنار روحانیون سرشناس گیلانی مانند حضرت آیت الله خائفی و حجه الاسلام و المسلمین شجونی، از پیشگامان نهضت انقلابیِ نواب صفوی به شمار می آید. وی در ابتدای دهه ۱۳۳۰ شمسی به گیلان بازگشت و در رشت مستقر شد. استقرار ایشان در گیلان، با آغاز یک سلسله فعالیت های انقلابی و همچنین انجام برخی خدمات فرهنگی و اجتماعی همراه شد. تأسیس شعبه ای از جمعیت فدائیان اسلام در گیلان به رهبری شخص ایشان یکی از این اقدامات مبارزاتی است که فعالیت هایش تا شهادت رهبر این جمعیت ادامه یافت و پس از آن با آغاز نهضت عظیم امام خمینی(ره)، تجارب مبارزاتی وی و همراهانش در خدمت نهضت امام قرار گرفت. بنیان گذاری دبیرستان اسلامی قائمیه(عج) رشت، از دیگر فعالیت های مهم اجتماعی-فرهنگی این روحانی سرشناس گیلانی است که در راستای مبارزات فرهنگی با رژیم پهلوی انجام پذیرفت و سالهای متمادی منشأ تربیت دینی-علمی تعداد پرشماری از نوجوانان و جوانان گیلانی بود. بسیاری آموختگان مدرسه مذکور می باشند.
ساده زیستی، یکی از بارزه های شخصیتی مرحوم عبدالعظیمی بود که چون یار دیرینش شهید نواب صفوی و مانند رهبر کبیر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره)، تا آخر بر آن باقی ماند. ایشان کسی بود که هرگز از سابق سیاسی و انقلابی اش برای خود کیسه ای ندوخت، و هیچوقت خود را از همدردی با محرومان و مستضعفان جدا نساخت و از این نظر، الگوی ماندگار سیاست ورزی در عرصه گیلان است. ایشان تا همین سالهای اخیر با حضور در مسجد روستای زادگاهش، به فعالیت تبلیغی مشغول بود و در ایام ماه مبارک رمضان هر روز مسیر طولانی رشت تا کمسار را با دشواری طی می کرد.
قاطعیت انقلابی شاخصه شخصیتی ثابت مرحوم میرعبدالعظیمی بود که از اوان جوانی تا واپسین روزهای زندگانی، همچنان بر آن باقی ماند. انتقادهای صریح و آتشین از برخی رفتارهای مشکوک، غیرانقلابی و دوگانه بعضی انقلابی نماها موجب گشت که این شخصیت ارزشمند گیلانی سالهای طولانی را در انزوا و تنهایی و فراموشی به سر برد. جلوگیری از برگزاری مراسمات عمومی،[۱۸] تعطیلی دبیرستان اسلامی ایشان در رشت، گرفتن تریبون های دینی و سیاسی، همه به ابتکار کسانی صورت پذیرفت که در دیدار ننگین با محمدرضا پهلوی حاضر شده بودند و انقلابی های پس از پیروزی انقلاب لقب یافته بودند.[۱۹] در تمام سالهای گذشته، گمنامی و غربت و مظلومیت آنچنان با نام این روحانی وارسته گیلانی عجین شد که نه مستندی از او در صدا و سیمای گیلان ساخته شد، نه مدرسه و محرابی برای خدمت دینی و علمی در اختیارش گذاشته شد، نه همایشی برای بزرگداشت ایشان برگزار شد و نه حتی یک دلجویی ساده و یک عکس یادگاری با ایشان در کارنامه مسئولین سیاسی- دینی گیلان برجای مانده است! این در حالی است که برخی شخصیت های بدسابقه و منحرف فکری و سیاسی، همواره مشحون تقدیر و تمجیدهای برخی از متولیان فرهنگی و سیاسی استان بوده اند.
انقلابی ماندن، وجه بارز دیگری از شخصیت ایشان است که نمود آن در تأییدات مکرر نظام اسلامی و رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای مشهود بود. نگارنده خود شاهد بوده است که ایشان با شنیدن نام مقام معظم رهبری، اشک از چشمانش جاری شده و به اطرافیان می گفت: ایشان تنهاست، همه باید ایشان را کمک کنند.[۲۰] نام مقام معظم رهبری در کنار نام شهید نواب، اشک مظلومیت و غربت ایشان را موجب می گشت.[۲۱] این گریه از یک سو به پیشینه و اصالت انقلابی و مبارزاتی اش بر می گشت و از دیگر سو به روز آمدی سیاسی و اطلاع نسبت به تحولات سیاسی فعلی، و اینهمه نشان از عمق دغدغه های انقلابی این روحانی شهیر گیلانی است. کسی که در ایام شهادت مظلومانه مولای عالمیان علی علیه السلام، روح سبکبارش بر سفره ابدی ایشان میهمان گشت و پیکر پاکش در جوار کریمه اهل بیت(س) آرام می گیرد.
روایتی از آخرین دیدار با سیدعلی میرعبدالعظیمی[۲۲]
حضور مرحوم حجت الاسلام سیدعلی میرعبدالعظیمی در نهضت فداییان اسلام به رهبری نواب صفوی و جریانات نهضت ملی شدن صنعت نفت و نیز دوران مبارزات پانزده ساله نهضت امام خمینی و بعد از آن پیروزی انقلاب اسلامی و وقایع حدودا چهل ساله بعد از آن، از مسائلی بود که خاطرات ایشان را به عنوان یک شاهد عینی بلکه یک مبارز درگیر با این مسائل، ارزش و اعتبار می بخشید.
مرحوم حجت الاسلام سیدعلی میرعبدالعظیمی از حیث سنی از تمام گیلانیان عضو نهضت فداییان اسلام بزرگتر بود و از همه زوتر به این نهضت پیوسته و از پیشتازان مبارزه با رژیم پهلوی و نهضت ملی شدن صنعت نفت تا پیروزی انقلاب اسلامی بود. سابقه حضورش در این نهضت و همراهی با نواب صفوی در زمره السابقون این نهضت بود و بسیاری از شخصیت های گیلانی با معرفی او به این نهضت پیوستند.
بازگشت زودهنگام ایشان به گیلان و سکونت در رشت، با آغاز یک سلسله فعالیت های انقلابی و همچنین انجام برخی خدمات فرهنگی و اجتماعی همراه شد. تأسیس شعبه ای از جمعیت فدائیان اسلام در رشت به رهبری شخص ایشان یکی از این اقدامات مبارزاتی ایشان است و فعالیت هایش تشکیلاتی این شعبه تا زمان شهادت رهبر این جمعیت در سال ۱۳۳۴ ادامه یافت و تنها شعبه استانی از جمعیت فداییان اسلام در گیلان تاسیس و اداره نمود و جمعی از طلاب و فضلای حوزه رشت را جذب نمود. پس از آن با آغاز نهضت عظیم امام خمینی(ره)، تجارب مبارزاتی وی و همراهانش در خدمت نهضت امام قرار گرفت.
بنیان گذاری دبیرستان اسلامی قائمیه(عج) رشت در دوران انحطاط فکری و فرهنگی رژیم پهلوی از دیگر فعالیت های مهم اجتماعی- فرهنگی این روحانی سرشناس گیلانی تربیت جوانانی با روحیه مبارزات اسلامی که در راستای مبارزات فرهنگی با رژیم پهلوی انجام پذیرفت و سالهای متمادی منشأ تربیت دینی- علمی تعداد پرشماری از نوجوانان و جوانان پرشور انقلابی گیلانی بود.
او از فعالان بصیر و انقلابی بود که در طول حدود سی سال اخیر مقلد امام خامنه ای (مدظله العالی) و مروج ایشان بود، وی را علم انقلاب اسلامی میدانست که نه فقط مرجع تقلید بلکه زعیم جهان اسلام و صاحب حکمت میدانست و اطاعت از فرمایشات ایشان را امری لازم می دانست. چه در فتنه ۸۸ و چه قبل و بعد از آن، با روحانیون اصلاح طلب و اعتدالیهایی متنفر بود و خط مرز آشکاری داشت و اگر تریبونی داشت با بیان و استدلال برای مردم آنها را رسوا مینمود.
چند سالی می شد که خدمت حجت الاسلام سیدعلی میرعبدالعظیمی منظم می رفتم و بحث خاطرات ایشان یکی از دغدغه های ما بود که میسر نمی شد. ایشان راضی به این کار نبود و فرزندانش علاقه داشتند که مصاحباتی از ایشان بگیرند ولی به دلایلی این کار مقدور نبود، به همین خاطر دائما کار به امروز و فردا می افتاد.
اولین مصاحبات ایشان را که گرفتم در نوروز ۱۳۹۲ و ایشان ۸۷ ساله بود. ایشان متولد روز ۱۰ فروردین ۱۳۰۵ در روستای کمسار از توابع شفت می باشد. بخشی از خاطرات از یادشان رفته بود و اقتضائات این سن و سال را هم نباید از یاد برد ولی با همه این اوصاف بیان خاطرات ایشان آغاز شد. ایشان راضی به ضبط خاطرات نبود و بنده اولین بار برای عید دیدنی به خدمت ایشان رفتم و مصاحبات انجام شد. جلساتی که برگزار می شد عموما بین دو تا سه ساعت بود و در خانه ای که ایشان سالهای آخر عمرشان را در آن می گذراند و متعلق به یکی از برادرهایشان بود انجام می شد. ایشان از خودش خانه ای نداشت و در یک اتاق از خانه یکی از برادرهایش زندگی می کرد. یکی دو روز بعد باز به اسم عید دیدنی به خدمت ایشان رفتم و سوالاتی که از پیش طراحی شده بود را از ایشان پرسیدم. وقتی وارد شدم تعجب ایشان را می دیدم ولی ایشان کریم تر از آن بود که بپرسد که باز چرا آمده ای؟ بعد از یکی دو روز باز به اسم عید دیدنی به خدمت ایشان رفتم و باز ادامه سوالات گذشته را پی گرفتم. ایشان که دیده بود نمی تواند از شر این مزاحم خلاص شود، به ناچار در مقابل این پررویی، تواضع کرده و به سوالات ما با حوصله پاسخ می داد.
خاطرات ایشان بالاخره به نهایت خودش رسید و تدوین شد. اسناد و اطلاعات مختلفی به همراه دست نوشته هایی که ایشان از خاطراتش داشت به همراه اسناد و تصاویر ایشان گرداوری شد تا خاطرات ایشان کامل گردد. این خاطرات را به ایشان دادیم تا بعد از بازبینی نهایی و اضافاتی که لازم می دانند، آن را به ما برگردانند که به چاپ برسد. ولی ایشان فرصت بازبینی را نیافت.
البته وقتی این خاطرات را با دست نوشته های سابق ایشان و نیز اسناد تطبیق می دادیم، می دیدیم که بخش زیادی از خاطرات را از یاد برده بود و نیز از بعضی خاطراتی که به یاد داشت، یک لایه از ماجرا را از یاد برده بود و همین مسئله، کار را مشکل می کرد. وقتی خاطرات را به ایشان دادیم، به خلاهای کار به خوبی واقف شد و دغدغه داشت که این کار تا کامل نشده، نباید منتشر گردد و روی این امر تاکید داشت و ما نیز بر همین امر تکیه داشتیم.
آخرین باری که به زیارت ایشان رفتم همین نوروز اخیر بود که به رشت رفته بودم و در همان روزهای آغازین نوروز به ملاقات ایشان رفتم و دیدار خوبی بود. صبح روز سه شنبه ۳ فروردین ۱۳۹۵ یعنی حدودا سه ماه پیش با ایشان دیدار کردم. می گفت که خاطراتش را قبل از تکمیل، چاپ نکنیم. به او گفتم زودتر به خاطراتش تکمله بزند. در این دیدار، ایشان از مرگ صحبت کرد و نیز از قبرش می گفت و با ناراحتی می گفت که یک مقبره ای در قبرستان باغ بهشت قم دارد که مادر و عمه و خواهرم در آنجا مدفون هستند ولی گویا به تازگی دفن اموات در آن قبرستان ممنوع شده است و دیگر نمی گذارند که ما را در آنجا دفن کنند. ایشان در این دیدار سر حال بود و باور نمی کردم که آخرین دیدارمان باشد.
خبر وفات ایشان بسیار تکان دهنده و ناراحت کننده است و برای مردم رشت ضایعه بزرگی به شمار می رود چرا که یکی از نمادهای مبارزات اسلامی مردم گیلان از دست رفته است.
چه افتخاری از این بالاتر که رحلت حجت الاسلام میرعبدالعظیمی در غروب روز دوشنبه ۷ تیر ۱۳۹۵ مطابق با ۲۱ رمضان المبارک ۱۳۴۷ق واقع شد که از سویی با روز شهادت امیرالمومنین علی (ع) مصادف بود و از سوی دیگر روز شهادت هفتاد و دو تن از بزرگان انقلاب اسلامی همچون شهید آیت الله بهشتی بود که از هر دو جهت روزی خاص به شمار می رود. و دعا می کنیم که خدا روح او را با مولایش حضرت امیرالمومنین (ع) محشور گرداند.
او شجاعتی زیادی داشت که آن را از نواب صفوی به ارث برده بود و در بیان آنچه که به آن باور داشت، صراحت به خرج می داد و همین باعث شده بود تا بسیاری از حضورش در رشت ناراحت باشند و نتوانند او را تحمل کنند و تا جایی که بتوانند او را کنار بزنند. سخنان او منافع بسیاری را در معرض خطر قرار می داد و اگر می توانستند دهانش را می بستند. سالها بود که عملا در رشت منزوی شده بود چرا که مدرسه بزرگی که داشت را تعطیل کرده بودند و نیز برای برگزاری مراسماتش، موانعی ایجاد کردند و کمتر سخنرانی ای در رشت از او شنیده می شد و دیگر صدایش شنیده نمی شد. دیگر هیچ صدای انتقادی بلند نمی شد و آقایان می توانستند با خیال راحت به فعالیت هایشان ادامه دهند.
کتاب خاطرات مرحوم میرعبدالعظیمی از اسناد مهم مبارزاتی مردم گیلان در تاریخ معاصر به شمار می رود که به هر صورت باید منتشر گردد. موسسه مطالعات مبارزات اسلامی گیلان در تلاش است تا خاطرات ایشان را منتشر کند اما انتشار این کتاب، نیاز به انجام کارهای تکمیلی بر این کتاب است و در صورتی که بعضی خلاها پر گردید و حداقل های لازم جهت انتشار را یافت، منتشر خواهد شد.
یکی از فرزندان ایشان، آقای سیدهادی میرعبدالعظیمی که دوست عزیزی برای بنده و شخصیت محترم و سالمی است، مانع انتشار این کتاب شده و بعید میدانم که کتاب خاطرات ایشان هرگز منتشر شود. نه در تکمیل این کتاب کمک کردند، نه اجازه میدهند که این کتاب منتشر شود و نه خودشان در این زمینه کاری را به ثمر رساندند. حدود بیست سال از دهه هفتاد شمسی ایشان دغدغه که کتابی جامع از خاطرات پدرش بیرون آورد ولی هیچ وقت این کار را به ثمر نرسانده، نه خودش کاری میکند و نه اجازه میدهد که درباره این عالم برجسته کاری نوشته شود.
خاطرات آیتالله عبدالله خائفی گیلانی
«شهید نواب صفوی یکی از مبارزان راه اسلام محسوب می شد. او برای پیاده کردن احکام اسلام قیام کرده بود. من هم به همین خاطر به او علاقه پیدا کردم و پس از مهاجرت به قم به ایشان پیوستم و همرزمشان شدم. امام(س) دربارۀ فدائیان اسلام نظر منفی نداشتند و نظر مثبت را هم ابراز نمی کردند.
پیش از سال ۱۳۴۲ بود حدود ۱۳۳۶هـ.ش، مردم کاشان از شهید نواب دعوت کرده بودند. با شهید به طرف کاشان حرکت کردیم چند کیلومتری کاشان، ماشین ما خراب شد. اتومبیل هایی که به سمت کاشان می رفتند می خواستند ایشان را سوار کنند اما شهیدنواب قبول نمی کرد و پیاده به طرف کاشان راه افتاد. تا اینکه عیب ماشین برطرف شد و با هم به کاشان رفتیم. یک هفته مهمان مردم کاشان بودیم. ایشان در آنجا برای آگاهی مردم، سخنرانیهای شدیدی را علیه رژیم ایراد کردند.
در وقایع ۱۷ دی و مسئله کشف حجاب و اعتراضات علما و مردم نسبت به دستگاه پهلوی هم حضور داشتید؟
در ۱۷ دی دو مسئله وجود داشت: مسئلۀ اول، آمدن فردی به نام برقعی از کنگرۀ وین به قم بود. وی فردی توده ای و تبعید شده بود. از کنگرۀ وین به قم آمد. مسئلۀ دوم، کشف حجاب بود که از سوی حکومت وقت شروع شده بود.
طلبه ها در اعتراض به این دو مسئله به خیابان ها آمدند. من هم با آنها بودم. هنوز ازدواج نکرده بودم. در مدرسۀ دارالشفا (قدیمی) حجره داشتم. به لباس روحانیت، ملبس بودم. از مدرسه، یک میلۀ آهنی برداشتم. به خیابان آمدیم. به باغ ملی (شیخان) رسیدیم. علیه شاه و دستگاه شعار می دادیم. اطراف باغ ملی نرده های آهنی داشت. بالای نرده ها رفتم و سخنرانی کردم. وقتی به طرف صحن رفتیم. آنجا سکوی بلندی بود. بالای سکو رفتم. جمعیت زیادی حضور داشتند. آنجا هم علیه شاه و دستگاه سخنرانی کردم. در حقیقت همراه با دیگران، مردم را علیه حکومت تشجیع و آگاه می نمودیم و برای تظاهرات گسترده در روزهای بعد هم آماده می کردیم.
وقتی با مردم جلوی شهربانی تجمع کردیم یک طرف توده ای ها بودند و طرف دیگر ما بودیم. نظامیان آمدند و مردم را با گازهای اشک آور متفرق کردند. تیراندازی هم شده بود، عده ای مجروح شدند. البته فقط به نیم تنۀ پایین تیراندازی می شد. بعضی ها فرار می کردند. از گازهای اشک آور اذیت شده بودند. مجروحان را به طرف بیمارستان می بردند. آسید جعفر شبیری زنجانی برادر آیت الله العظمی شبیری زنجانی که از فداییان اسلام بود در این حادثه مجروح شد. وی الآن در قید حیات است و در یکی از شعبه های دیوان عالی کشور به خدمت مشغول است.
یک روز بعد از حادثه، شهید نواب صفوی و سیدعبدالحسین واحدی که یکی از فدائیان بوده برای عیادت زخمی ها به بیمارستان فاطمی قم آمدند. البته معروف شده بود که عده ای کشته شده بودند. آیت الله العظمی بروجردی به شاه پیام داد که «من کشته های خودم را می خواهم.» از طرف حکومت دستور داده شد تا در خاکفرج که بیابانی بود نبش قبر کنند. آقای بروجردی فرمودند: «من نمی گویم که نبش قبر کنید ولی کشته ها را می خواهم.» با این حال آنها خودشان آمدند در خاکفرج و قبرهایی را نبش کردند. فصل زمستان بود ما تا صبح آنجا نگهبانی می دادیم. نبش قبر کردند ولی جسدها شناخته نمی شدند. چون از آن حادثه چند روزی گذشته بود و جسد تازه ای نبود. اصلاً چیزی به عنوان کشته های آن روز پیدا نشد. معلوم نبود کشته ها را کجا برده بودند.
رابطه شما با آقای نواب صفوی به چگونه بود؟
شهید نواب صفوی بیرون تهران در باغ و منزل محقری سکونت پیدا کرده بود. یکی از روزها که مناسبت شهادت یکی از ائمه اطهار(ع) بود برای دیدن شهید به حومۀ تهران رفتم. خود ایشان درب منزل را به رویم باز کردند. وقتی خواستم با ایشان روبوسی کنم گفتند: امروز روز شهادت است روبوسی نمی کنیم. من وارد باغ شدم. سیدی را که شال سبزی به سر بسته بود آنجا نشسته دیدم. شهید به من گفت: امروز آنچه را که می گویم تا زنده ام برای احدی نگو. من هم تا وقتی که ایشان زنده بودند به احدی نگفتم. شهید گفت: شاه به احکام اسلام عمل نمی کند. خواستیم او را به سزای عملش برسانیم. مدتی است دنبال جای خلوتی بودیم و بالأخره اینجا را پیدا کردیم. استخاره کردیم خوب آمد. بعد به سیدی که شال سبز بر سر داشت اشاره کرد [اسمش را ذکر نکردند] و گفت: ایشان را برای این کار مأمور کردیم ولی استخاره خوب نیامد و ما هم این آقا را نفرستادیم.
[حسین] علا، [نخست وزیر]، تصمیم گرفته بود برای شرکت در پیمان بغداد به آنجا برود، اما قبل از آن در مجلس فاتحهای که در مسجد شاه برگزار شده بود شرکت کرد. در آنجا ذوالقدر که از اعضای فدائیان اسلامی بود به ایشان تیر اندازی می کند. بعد از آن جریان سیدعبدالحسین واحدی به قم آمد. من پیش واحدی رفتم. وی مرا از قصد خود دربارۀ کشتن علا با خبر کرد و گفت: اگر قتل علا با موفقیت انجام نشد و خواست از طریق اهواز به بغداد برود بناست ما هم به اهواز برویم. متأسفانه برنامۀ کشتن علا در تهران موفقیت آمیز نبود. واحدی شبانه به طرف اهواز حرکت کرد و با شناسایی ساواک، ترور شد. برخی هم گفته اند: سپهبد بختیار او را دستگیر کرد و پس از انتقال به تهران، وی را محاکمه کرده و به شهادت می رساند.
چند روز بعد، این خبر در قم می پیچد. آن وقت ها رسم بود که طلاب بعد از درس آقایان عصرها در فیضیه اجتماع می کردند و بعد از اقامۀ جماعت به خانه هایشان می رفتند. من هم بعد از درس آیت الله مجاهدی به فیضیه آمدم. آن وقت ها ساوک نبود. کارآگاه بود. دیدیم کارآگاهی در فیضیه می چرخد. ما هم شنیده بودیم که واحدی را شهید کرده بودند. همه حالت حزن و گریه داشتیم. یکی از دوستان ما مرحوم حاج سیدکاظم میرعبدالعظیمی که از دوستان من و همرزم شهید نواب صفوی بود به صورت این کارآگاه سیلی می زند و او را از فیضیه بیرون می کند. بعد از نماز وقتی به طرف منزل می رفتم باخبر شدم ایشان را دستگیر کردند. من هم که در دفاع از واحدی، تشکل هایی را در خیابان ها به راه انداخته بودم در تعقیب بودم. به همین خاطر فرار کردم و حدود ۲۵ روز در منزل یکی از دوستانم پنهان شده بودم. نیمه های شب به قصد منزل اخوی به طرف تهران حرکت کردم. از قضا یکی از دوستان اخوی که اهل قم بوده و در تهران مغازۀ خرازی داشت نقل می کند: امروز فردی وارد مغازه شده و به شهربانی زنگ زده که ما هرچه دنبال خائفی می گردیم پیدایش نمی کنیم. این آقای قمی که با نام خائفی آشنا بود و از نسبت برادرم با من خبر نداشت، به برادرم گفت: شما کسی را به نام خائفی می شناسید؟ چون امروز فردی از مغازۀ ما به شهربانی زنگ زده و دنبال ایشان می گشت. این مسئله باعث شد تا من حواسم را جمع کنم. یک روز به زیارت حضرت عبدالعظیم رفتم. قبل از ورود به صحن، آن فرد ساواکی را که معروف بوده دیدم، ولی او مرا ندید. احتمال می دادم دنبال من می گردد. به همین خاطر به حرم مشرف نشدم و فوراً به تهران برگشتم. ۱۵ تا ۲۰ روز در تهران ماندم تا اینکه اوضاع آرام شد و به قم بازگشتم.
شما در جریان بازگرداندن جنازه رضا خان به ایران و درگیری های ایجاد شده با طلاب در قم، نیز حضور داشتید. کمی شرایط آن زمان و اتفاقات به وجود آمده توضیح بدهید.
رژیم بنا داشت جنازۀ رضاخان را از جزیرۀ موریس به ایران بیاورد و پس از طواف و نماز در حرم مطهر حضرت معصومه(س) او را به شهر ری برده، در حرم عبدالعظیم(ع) دفن کند. قبل از رسیدن جسد، در شهر چراغ و پرچم نصب کردند. قرار بود همین که جنازه به قم رسید یکی از آقایان بر آن نماز بخواند. فدائیان اسلام که از قصد رژیم باخبر شده بودند به قم آمدند و برای جلوگیری از این مسئله در مدرسۀ فیضیه، دارالشّفاء و میدان آستانه سخنرانی کردند. رژیم به محض رسیدن جنازه به راه آهن از طلاب خواست تا عده ای به استقبال بروند، ولی با واکنش فدائیان اسلام کسی جرأت چنین کاری را نداشت. البته اراذل و اوباشی که توسط حکومت لباس روحانی پوشیده بودند، همچنین بعضی از روحانیون که بعدها تخطئه شدند به طرف راه آهن رفتند و از جنازه استقبال کردند. همین که به نزدیکی های حرم رسیدند، فدائیان اسلام با شدت و همّت عالی خودشان، مانع ورود جنازه به حرم شدند. طلبه ای که شیخ علی لر گفته می شد به دفاع از دستگاه با این طلاب معارضه می کرد و آنها را کتک می زد. فدائیان اعلام کردند هرکس بر جنازۀ رضاخان نماز بخواند جسد را آتش می زنیم. همین امر باعث شد تا جنازه را فوراً به شاه عبدالعظیم ببرند و بعد از اینکه یکی از خدام حرم بر او نماز خواند همانجا دفنش کردند. به دنبال خارج ساختن جسد از قم، هوای قم طوفانی شد و باران شدیدی آمد و شهر را از آلودگی جسد رضاخان پاک کرد.»[۲۳]
خاطره ای از شهید آیتالله محمدمهدی ربانی املشی
«از همان دوران کودکی کارهای سیاسی و اجتماعی را دوست می داشتم و بسیار علاقه مند بودم. در حدود ۱۷ الی ۱۸ سال داشتم در زمان مصدق بود. … زمانی که در مدرسه فیضیه سیوطی و مغنی می خواندم به یاد دارم که در زمان نواب صفوی بود و همان روزهایی بود که می خواستند جنازه رضا شاه را به ایران بیاورند، شهید واحدی از فدائیان اسلام که با اینکار مبارزه و مخالفت می کردند به قم آمده بود و همینکه مرحوم شهید واحدی بالای بلندی قرار می گرفت و هوالعزیز می گفتف فوراً کاری می کردم که درس تعطیل شده، تا پای صحبت شهید واحدی برویم. اینها همه علامت این بود که پرخاشگری و ایستادگی در برابر باطل و انجام کاری اجتماعی سیاسی علاقه مند هستم.
در ابتدای اشغال فلسطین توسط صهیونیستها به یاد دارم که یک روز یک روحانی سید اهل اصفهان در مدرسه فیضیه برای طلاب مدسه فیضیه در زمینه اشغال فلسطین سرزمین مقدس مسلمانها شروع به سخنرانی و اظهار ناراحتی کرد او می گفت: آخر ما چه مسلمانی هستیم مگر پیغمبر اکرم (ص) نفرموده است «من سمع مسلماً ینادی یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم» چرا فلسطین توسط صهیونیست اشغال می شود و شما کاری انجام نمی دهید؟ و طلاب را به دفاع از فلسطین تشویق می کرد و از آنجائیکه آیت ا… خوانساری فردی آزاد و باشجاعت و شهامت بود و اینگونه مسائل که پیش می آمد (با اینکه ریاست با حضرت آیت ا… بروجردی بود)، بیشتر به ایشان مراجعه می شد طلاب به منزل مرحوم آیت ا… خوانساری رفتند و به ایشان گفتند: ما را کمک و هدایت کنید که می خواهیم از فلسطین دفاع کنیم و به یاد دارم در آن جمعیت هم حضور فعال داشتم و با توجه به اینکه اکثر شرکت کنندگان در مذاکرات بزرگ مال و بقول معروف آدمهای حسابی بودند اما یکی از افراد نوجوان که به اصطلاح سنگ فلسطین را به سینه می زد من بودم، همراه با انان خدمت آیت ا… خوانساری رفتیم و هنگامیکه آن روحانی سید در منزل مرحوم آیت ا… خوانساری مجدداً صحبت کردند. آیت ا… خوانساری در نهایت خلوص و با کمال بی آلایشی گفتند: من با دولت تماس می گیرم و اگر اسلحه در اختیار ما بگذارد همه به فلسطین رفته و از آن سرزمین مقدس دفاع می کنیم. و البته پیدا بود که دولت آنزمان هرگز چنین کاری را نمی کرد و اصلاً نظام شاهنشاهی همیشه در اختیار آمریکا یا انگلیس بوده که خود آنها هم فلسطین را غصب و در اختیار اسرائیل جنایتکار گذاشته اند.»[۲۴]
خاطرات آیتالله صادق احسانبخش
«واقعه دلخراش ضرب و شتم طلاب به وسیله چپی ها که به استقبال سیدعلی اکبر برقعی که از وین مراجعت و کبوتر صلح را به ارمغان آورده بود، سبب تشنّج طلبه های قم و در نتیجه باعث اعتصاب طلاب گشت. شهربانی طلاب را با گاز اشک آور متفرق ساخت. من تا آن روزگار گاز اشک آور را ندیده بودم، از طرف دکتر مصدق دکتر اسماعیلی به قم آمد و چند قبر را نبش کرد تا کشته ها معلوم شود، هرچه جستجو شد و بازنگری گردید جسدی پیدا نشد. سخنگوی طلاب در آن روز آیت الله سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی بود.
واقعه دیگری که پیش آمد، حمل جنازه رضاشاه به قم بود که طلاب استقامت نمودند و تظاهرات به راه افتاد. رژیم جنازه رضاخان را که از آفریقای جنوبی آورده بود برای طواف چنان که مرسوم است به حرم حضرت معصومه (ع) آورد. فدائیان اسلام با آوردن جسد رضاخان پهلوی به قم مخالفت کرد، روحانیت هم از این حرکت در قم شدند حمایت کرد طلاب در مدرسه فیضیه جمع و شعار می دادند کسی که زن و بچه های خود را بی حجاب به حرم آورد، نباید جنازه اش به حرم آورد، نباید جنازه اش به حرم مقدسه آورده شود. دستگاه حاکمه میل داشت از راه آهن قم روحانیت جنازه رضاخان را تشییع کند لکن روحانیون نه اینکه نپذیرفتند بلکه مخالفت هم کردند تولیت فرمایشی آستانه مقدسه بناچار زیارت نامه خوانها را که بعضی از آنها عمامه هم بر سر داشتند به استقبال جنازه رضاخان بردند که وانمود نماید و اعلام کند که روحانیت از جنازه رضاخان تشییع کرده است.
مرحوم نواب صفوی بین طلاب از محبوبیت خاصی برخوردار بود و کتاب الفتح لاهل القبله ایشان، در میان بسیاری از طلاب جوان دست به دست گشت. نواب از فدائیان اسلام و رهبر قابل قبول این گروه از جان گذشته بود یکی از موضوعات این کتاب مذکور به نظرم این باشد که نماز جماعت در ادارات برپا و اقامه گردد.
مجاهد بزرگ، نواب صفوی گروه فدائیان اسلام را برای از میان برداشتن اشخاص فاسد و مزدور بیگانه ای که حاضر به دست کشیدن از خیانتهای خود، نسبت به اسلام و ملت ایران نبودند، به وجود آورد و افراد آن تا آخرین نفس در این راه استقامت کردند.
فدائیان اسلام، تروریست نبوده و نیستند و تمام ملت ایران، امروز فدائی اسلام و وطن میباشند و این شهرتها را انگلیسها در خارج با پولی که از نفت ما برده، انتشار داده و میدهند. بنابراین باید هوشیار بود و گول این حرفها و ترفندها را نخورد.»[۲۵]
خاطرات آیتالله زین العابدین قربانی
«سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۴۲ دوران شکل گیری شخصیت علمی و سیاسی من بود. از یک سو با مرحوم نواب صفوی و برادران فدائیان اسلام آشنا شدم و روح انقلابی و ضدستمشاهی و استکبارستیزی در من دمیده شد، و عملاً یکی از یاران فدائیان اسلام شدم و در جلسات آنها شرکت می کردم، و زمانی با امثال شهید سیدمحمد واحدی که پیش من درس میخواند، به شهرهایی مانند کاشان جهت تبلیغ مسافرت مینمودم. …
عوامل مؤثر در شکل گیری شخصیت علمی و سیاسی من در همین دوران با ارتباط با مرحوم نواب صفوی، امام خمینی، علامه طباطبائی، آیه الله بروجردی، شهید بهشتی، آیه الله مکارم، آیه الله مشکینی و امثال اینها بوده و کم کم جزء نویسندگان حوزه و مشار بالبنان شدم.
اولین جرقه انقلابی را مرحوم سیدمجتبی نواب صفوی در من زد و جزء فدائیان اسلام شدم، وقتی که ایشان از زندان آزاد شد، من و مرحوم گلسرخی کاشانی که مرحوم نواب به او «گلزردی» می گفت و برخی از برادران آن روز حوزه، برای دیدن ایشان به تهران رفتیم. پس از مراجعت، استادی که پیش او درس خصوصی میخواندم، درسم را تعطیل کرد که چرا به دیدن این سید انگلیسی رفته ای؟!!
مرحوم شهید سیدمحمد واحدی، نزد من سیوطی میخواند و یک سفری با وی به کاشان رفته و برنامه هایی در آنجا به خصوص در باغ فین داشتیم. در آن وقت آیه الله وحید خراسانی در کاشان منبر می رفتند. پیش از منبر، کسی چند آیه از قرآن قرائت میکرد و ایشان درباره همان آیه بحث می کردند و گفتند بیشتر آیات قرآن را از حفظ دارند و بر معانی آن مسلط هستند.
بعد از شهادت آن جوانمردان، در تابستان سال ۱۳۳۴ به مشهد رفتم و با دوستانی از جمله آقایان سیدعلی خامنه ای، مقام معظم رهبری، هاشمی نژاد و طبسی و… محشور بودم و غم شهادت آن عزیزان را در وجودم التیام می بخشیدم.[۲۶]»
خاطرات مرحوم حجتالاسلام جعفر شجونی
مقدمه
عالم مجاهد، مرحوم حجت الاسلام و المسلمین شیخ جعفر شجونی فومنی، از شاگردان گیلانی امام خمینی و مرحوم آیت الله العظمی بهجت فومنی، از وعاظ انقلابی و برجسته پایتخت، از فعالان در نهضت ملی شدن صنعت نفت همراه با شهید نواب صفوی و آیت الله کاشانی و از یاران امام خمینی در دورن نهضت امام بود و در طول دوران مبارزات حدودا ۳۰ ساله اش با رژیم پهلوی، بارها طعم دستگیری، زندان و شکنجه را چشید. وی با رهبران دینی جریانات ضداستعماری ارتباط نزدیک تاریخ معاصر ارتباط مستقیم داشت و خاطرات نابی از آنها در دل داشت.
وی در زمان حیاتش دو عنوان کتاب خاطرات از ایشان منتشر گشت. در یکی روایت شفاهی نسبتا کاملی از ایشان در آنجا درج شده است و اسناد و تصاویر کمتری ضمیمه شده و دیگری روایت شفاهی کوتاهی درج شده و اسناد ساواک و شهربانی مرتبط به ایشان و تصاویر نسبتا جامعی در آنجا کامل است. دو کتاب خاطرات با این مشخصات منتشر شده اند:
۱- خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، تدوین: علیرضا اسماعیلی، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، اول، پاییز ۱۳۸۱، ۳۰۰ص، وزیری.
۲٫- خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، به کوشش: علی باقری، ناشر: ممتاز، تهران، اول، ۱۳۸۴، وزیری، ۵۶۰ص.
کتاب اول توسط مرکز اسناد انقلاب اسلامی منتشر شده و دومی با سفارش حوزه هنری تهران و کارهای چاپ و نشر به ناشر خصوصی یعنی نشر ممتاز داده شده است. نشر ممتاز به واعظ معروف گیلانی ساکن تهران و دوست مرحوم شجونی، مرحوم حجت الاسلام تاج لنگرودی تعلق دارد و در آخرین صفحه کتاب تصویری مشترک از این دوست درج شده است.
کتاب «خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی»، فصل دوم «زندگی سیاسی»، در سال ۱۳۹۵ چند ماه بعد از رحلت این عالم وارسته، در چند شماره از روزنامه کیهان، صفحه پاورقی، در چند شماره درج شد.
ما نیز در اینجا از کتاب اول، بخش هایی که مرتبط با فعالیت های سیاسی و اجتماعی آن مرحوم در دوران نواب صفوی بود را گلچین کرده و همچنین مطالبی که در سایر بخش های کتاب به مناسبت های مختلف، خاطراتی را درج کرده نیز در اینجا درج نمودیم. متن خاطرات به این شرح است:
***
یک بار هم خواستم تصدیق مدرّسی بگیرم، پول دادم و کتابهایش را، نام نویسی هم کردم که بخوانم اما تا مرحوم نواب، فهمید به من گفت: «شجونی تو میخواهی مقابل این ریش تراشیده ها بنشینی امتحان بدهی؟ فردا به تو بگویند دکتر شجونى! «أَلَیسَ اللهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ » مگر خدا نمی تواند کفایت بکند؟ تو نرو جا تبلیغ کن و منبر برو خدا کفایت کننده ی بندهاش است. بعدها کم کم این مسائل روشن شد و اساتیدی آمدند که این حرفها پیش آمد و متداول شد. [۲۷]
سخنرانی علیه حزب توده در قم
اولین بازداشت من در سال ۱۳۳۱ بود که به خاطر میتینگی که علیه حزب توده داده بودم، به شهربانی قم احضار شدم. به حسب عشق و علاقهای که به روحانیت داشته و دارم و آثار شومی که از زمان کودکی از جنبش حزب توده دیده بودم، همیشه نسبت به حرکات آنها حساسیت به خرج میدادم. الان جز از ظلم و جنایت اینها و فریب دادن بچه مسلمانها که کم و بیش در زندانها شاهد آن بودم، خاطرات زیادی از حزب توده در ذهنم نیست. زمانی که در صحن حضرت معصومه(س) آن دو روحانی به ظاهر تودهای را که از کنگره جهانی وین برگشته بودند، به حرم میبردند و در مراجعت، طرفداران آنها طلاب را مورد ضرب و شتم قرار داده بودند، من در آنجا حاضر بودم. این دو روحانی، سیدعلیاکبر برقعی و شیخ محمدباقر کمرهای بودند. تودهایها اعلامیههایی از طرف سیدعلیاکبر برقعی منتشر میکردند که شروع آنها این بود که «به هدف سوگند که صلح پیروز است».
زمانی که این آقایان از زیارت برگشتند و آن زد و خورد انجام شد، طلبهای به نام شیخ رضا کنی را دیدم که عمامه و عینکش افتاده بود. با دیدن این صحنه یک مرتبه آتشین (خشمناک) شدم و بالای سنگ جلوی حجرهای که پروین اعتصامی در آن مدفون است، رفتم و فریاد زدم که از ما به جوجه چپیها بگویید که «به نام صلح جنگ و خونریزی نکنید». این، اولین فریاد من بود. بعد با همراهی مردم به سوی خیابان به راه افتادیم. مردم، کیوسکی را که نشریات چپیها را میفروختند، واژگون کردند و من بالای کیوسک سخنرانی کردم. سپس، به مدت پانزده روز پشت سر هم در قم میتینگ داشتیم. در این میتینگها، بعضی از روزها، آقایان مرحوم شیخ علیاکبر تربتی، سیدعبدالکریم موسوی اردبیلی و سیدمحمود سدهی هم کمک کردند و یک ربع سخنرانی میکردند تا جایی که روبهروی شهربانی قم، تبعید این دو نفر روحانی تودهای را خواستیم و پیروز هم شدیم، چون آنها را به یزد تبعید کردند.
من آن روزی که در جلوی شهربانی، به طلبهها تیراندازی شد، آنجا سخنرانی میکردم. روی پایه دیوار فرمانداری ایستاده بودم. روبهروی فرمانداری، شهربانی بود و ژاندارمها در اتاقهای فرمانداری بودند. من حرارت گلوله را که از بغل گوشم رد شد، احساس میکردم. در آنجا یک نفر، شهید و هفتاد نفر، مجروح شدند. یکی از مجروحین [آیت الله] سید جعفر شبیری بود که الان هم یک قسمت از پیشانیاش مجروح است و هر وقت مرا میبیند، میگوید: «من مجروح سخنرانی تو هستم». در آن روزها گاز اشکآور زیادی ریختند و بیمارستانها پر از مجروح بود. من هم بر اثر گاز اشکآور مقاومتم را از دست دادم و پایین افتادم. درعین حال توانستم اسلحه احمد واکسی پاسبان را- که گاز اشکآور گیجش کرده بود- بگیرم اما دست آخر چون قدرتش بیشتر بود، هفت تیر را از من گرفت، ولی کمربندش را برداشتم. سپس به اتفاق روحانیون و تعدادی از مجروحان به خانه آیتالله بروجردی رفتیم. من این کمربند را نشان دادم و فریاد زدم که آقا، در این مملکت چنین مسائلی در جریان است.
بعدها، متوجه شدم که دربار در واقعه قم نقش داشت و میخواست چهره مصدق را در میان مردم و در پیش مراجع کریه جلوه دهد. در زمان ایشان ما با حزب توده مخالف بودیم، زیرا حزب توده خدا را زیر سؤال میبردند و دین و روحانیت را مسخره میکردند اما جرأت نمیکردند علیه اسلام یا آیتالله بروجردی شعاری بدهند، چون اگر شعار میدادند، کتک میخوردند.[۲۸]
آشنایی با نواب صفوی
زمانی که نواب صفوی به قم تشریف آورده بود، در منزل مرحوم سیدعبدالحسین واحدی ساکن بود. من هم که شنیده بودم وضع اقتصادی و مالی اینها خوب نیست، رفتم از حجرهام یک گونی کوچک برنج برداشتم و یک مقدار خرما هم خریدم و به منزل آسیدعبدالحسین واحدی بردم. مهمانهای خوب و غیوری مثل خلیل طهماسبی و شهید نواب صفوی آنجا بودند.
همچنین بعداً دوستانی که در سنگر اینها در تهران، و مخصوصاً در دولاب بودند، یکی دو سخنرانی در مسجد امامحسن(ع) قم ایراد کردند. من مناسبت اولیه سخنرانی اینها را نمیدانم ولی سخنرانی جهانی و مهمی بود، مثلاً راجع به شوروی میگفتند که شما از هوای خدا و از نعمت خدا استفاده میکنید اما خدا را قبول ندارید. به آمریکا و انگلیس حمله میکردند. البته اینها جسته گریخته در سخنان خود از مراجع هم انتقاد میکردند که آقا این اسلام کو؟ چرا نهضت (قیام) نمیکنید؟ مگر پیغمبر نگفت که در مقابل بدعت قیام کنید؟ این همه بدعت؟ این همه… و گاهی هم میگفتند که مثلاً شما شش ماه برای یک درس یا یک بحث درس خارجتان را طول میدهید ولی چرا حرکت نمیکنید؟ این البته، به مزاج بعضیها هم سازگار نبود ولی اکثر اوقات روحانیت علاقهمند بود.
یک بار هم در مدرسه فیضیه به اینها حمله کردند و مرحوم واحدی، لباده و عبا و عمامهاش را درآورد و پیچاند و به من داد و گفت: «آقای شجونی، این را نگهدار». از کنار حوض فیضیه، شیخ علی لر با چماق به او حمله کرد و او را مورد ضرب و شتم قرار داد. شیخ علی لر شلوار سفیدش را هم پیچانده بود و بالا آورده بود و هوسه[۲۹] میکرد؛ هوسه لری و فریاد میزد و حمله میکرد. این خدا بیامرز هم تا آن راهپلههای طبقه دوم مدرسه دارالشفاء کتک میخورد و فرار میکرد. حالا منظور این آقایان این بود که مثلاً شاید اینها در سخنرانی کنایهای به آیتالله بروجردی زده باشند.
در زمانی که جنازه رضاشاه را به ایران منتقل کردند،[۳۰] قرار شد او را در شهر ری دفن بکنند. ابتدا جنازه را به قم آوردند که طواف بدهند ولی نهضت فدائیان اسلام و اعلامیههای آنها و سخنرانیهایی که ما در هر گوشهای ایراد میکردیم، باعث شد که روحانیت در آن روز اصلاً از خانه بیرون نیاید. در آن روز، عمامه و لباده حدود چهارده، پانزده نفر از این زیارتنامهخوانهای حرم مطهر حضرت معصومه(س) را یک مقدار مرتب کردند و فیلمبرداری و عکسبرداری کردند برای این که وانمود کنند اینها از روحانیون هستند؛ حال آن که روحانیون همه در خانهها بودند. من خودم بیرون قدم میزدم و در صفهایی که دژبان برای انتقال جنازه درست کرده بود، رخنه میکردم و علیه رضاخان حرف میزدم. گاهی میخواستند که مرا همانجا بگیرند اما موفق نشدند. علی ایحال جنازه را آوردند، ولی به آن صورت استقبال نشد. شاید هم میخواستند ببینند اگر استقبال خوبی میشود، در قم دفن کنند ولی به هرحال، جایگاهش را در تهران درنظر گرفته بودند.
من عضو رسمی فدائیان اسلام بودم و به این نام شناخته شده بودم. البته، اینها تشکیلات منظمی برای نامنویسی نداشتند ولی برای کارهای خود برنامه مشخصی داشتند و مثلاً معلوم بود که حجتالاسلام مرحوم گلسرخی کاشانی[۳۱] شبهای شنبه سخنرانی دارد که شهید [شیخ فضل الله] محلاتی هم در این مراسم شرکت میکرد.
من نواب را در تهران یا در قم میدیدم. چند بار ایشان را دیدم. جلساتی بود که همه مینشستند و صحبت میشد ولی نوبت به من نمیرسید که صحبت کنم. یک بار من از قم به تهران آمدم که ایشان را ببینم. گفتند که ایشان در مسافرخانه اتوتاج است. اتوتاج مقابل گاراژ اتوتاج در همین خیابان ناصرخسرو تقریباً مقابل بازار آهنگرها بود من رفتم ایشان را دیدم و خیلی محبت کرد. البته، ایشان مرا خواسته بود که بیایم مأموریتی برایشان، انجام بدهم. متأسفانه به خاطر اینکه برادرم را با ماشین ارتش در فومن زده و کشته بودند، نتوانستم آن مأموریت را انجام بدهم. ایشان میخواست مرا به سبزوار پیش بندهخدایی که از نظر اقتصادی وضع خوبی داشت، بفرستد ایشان معتقد بود که اگر ما امسال برادران را به مکه ببریم و در مسجدالحرام یک سخنرانی جهانی ایراد کنیم و چنین و چنان کنیم، کار ارزشمندی است. او مأموریت این کار را به من داد ولی در عین حال، دستش خالی بود. من یادم است از مسافرخانه پایین آمدیم و به اتفاق سوار تاکسی شدیم. شوفر تاکسی که نواب صفوی را میشناخت، به ایشان احترام میکرد. در جیب من شاید سه تومان بیشتر نبود. سه تا یک تومانی که دو تومان یا پانزده ریالش را باید میدادم تا با اتوبوس به قم برگردم. من دست کردم در جیبم. میدانستم که کرایه تاکسی در تهران برای دو نفر، یک تومان است که بعد از مدتی پانزده ریال شده بود. من یک تومان را در دستم نگه داشته بودم که به ایشان بدهم. آن بنده خدا هم مثل این که در جیبش پول نبود، یواشکی به من گفت که شما خوب نیست بدهید، پول را بدهید من بدهم. او این قدر غرور و شخصیت داشت. خیلی آقا بود، ولی با وجود چنین روحیهای این همه تهمت به اینها زدند. یک تومان را به ایشان دادم که توی دست خودش نگه داشت و بعد که تاکسی ما را به مقصد رساند، یک تومان را به شوفر تاکسی داد و گفت: «بفرما برادر».
خاطرات زیادی از ایشان داشتم که به خاطر گذشت زمان از خاطرم رفته است. یک بار که فدائیان اسلام در بند شش زندان قصر تحصن کرده بودند، برای ملاقات نواب صفوی به زندان رفتم. با این که مصدق قول داده بود که وقتی بعضی کارها انجام بشود و افرادی امثال رزمآرا و هژیر از بین بروند، اینها به قوانین اسلامی عمل خواهند کرد ولی عمل نکردند. فدائیان هم در خیابانها به راه افتادند و بلافاصله، دستگیر شدند. بعداً بچهها دستهجمعی رفته بودند آنجا، در زندان مانده بودند و بیرون نمیآمدند. من از قم با یکی از روحانیون به نام آقای [سیدعلی] میرعبدالعظیمی– که الان از پیشنمازهای رشت است- در بند شش زندان قصر به دیدن آقای نواب صفوی رفتیم.
نصرتالله قمی نیز که دانشجو بود و قد بلندی داشت، در زندان بود. وی در زندان با مرحوم نواب خوش و بش داشت. با آقای نواب روبوسی کردم و آمدم با او روبوسی کنم که نواب گفت: «بروید نردبان بیاورید که برود این نصرتالله قمی را ببوسد». اینها مدتها آنجا بودند. البته، بعد هم مأمورین حکومت ریختند آنجا و آنها را کتک زدند و اذیت کردند و به هر حال، وعده و وعیدهای زیادی به شهید نواب دادند و عمل نکردند. مرحوم آیتالله کاشانی بعدها که دیگر مورد بیمهری مصدق قرار گرفته بود و از مجلس نیز کناره گرفته بود، گاهی با من ارتباط برقرار میکرد. یادم نمیرود آن وقتها خانهای در فومن داشتیم که در خیابان قرار گرفته بود. ما آن خانه را با قطعه زمینی که داشتیم، فروختیم و پنج، شش نفری آمدیم یک خانه پانزده هزار تومانی در منطقه پامنار [تهران] خریدیم.
در آن زمان جسته گریخته منبر میرفتم و به قم هم تردد داشتم. مرحوم آیتالله کاشانی – که خدا رحمتش کند- یک بار تلفنی با من صحبت کرد و گفت: «آقای شجونی، یکی از لش و لوشهای این محل ما مرده؛ بعدازظهر، فاتحه است. ساعت چهار تا پنج اینجا بیایید.» گفتم: «چشم». بعد پرسیدم: «این لش و لوش چه کسی است؟» بعد که نشانههایش را داد او را شناختم. جوانی بود که در مسجد آیتالله ثقفی، پدر همسر حضرت امام، قاری قرآن بود. گاهی من به فاصله پنج شب تا ده شب منبر میرفتم و او آنجا قرائت قرآن داشت، ولی بعد این جوان با رفقای بد همنشین شد و جزء عرقخورها گردید. او در خیابان بدمستی کرده بود و زیر اتوبوس رفته، مرده بود. بعد هم مجلس فاتحه گرفته بودند و من هم به دعوت آیتالله کاشانی منبر رفتم. واقعاً مسجد مالامال از همان لش و لوشهایی بود که آیتالله کاشانی میگفت. چون یک عده، اینها را در مروی، پامنار و پاچنار میشناختند که چاقوکش، عرقخور و تریاکی و از این داشمشتیها بودند؛ چهرههای عجیبی بودند.
منبر که رفتم راجع به رفقای بد صحبت کردم. آیاتی راجع به این مقوله که نگاه کنید، این جوان قاری قرآن بود بعد با رفقای بد رفیق شد و به این روز افتاد و شما آقایان «الا خلاء یومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقین». رفقای بد روز قیامت با هم دعوا دارند، دشمنی میکنند. «ویلعن بعضهم بعضا» همدیگر را لعنت میکنند و همدیگر را میزنند و میگویند تو مرا گمراه کردی تو مرا چنین کردی، «الا المتقین» مگر پرهیزگاران که روز قیامت با هم دعوا ندارند.
این منبر چنان داغ شد که به آن حرارتی که من در جوانی داشتم رسید. مرحوم آیتالله کاشانی بلند شد، بلندگوی مرا گرفت و به من گفت: «آقاشیخ، اجازه میدهید» گفتم: «بفرمایید». بلندگو را برداشت شروع کرد با مردم صحبت کردن. به آنها گفت که نامردها، بیغیرتها، فهمیدید آقا چه فرمودند؟ آنها گفتند: «بله قربان، سر شما مبارک!» گفت: «نامردها، دیگر برای من سایهای باقی نمانده است، سایه مرا از مجلس گرفتند.» منبر تمام شد و همه رفتند.
مرحوم آیتالله کاشانی به من گفت: «آقای شجونی، بیایید بالای نردبان برویم، آنجا، آن بالا. آن آقا دارد سقف مسجد را نقاشی میکند.» وسط راه به من گفت: «آقای شجونی، آخوندها درباره من چه میگویند؟» گفتم: «حضرت آیتالله، آخوندها میگویند که آقای کاشانی پدر ما را درآورده» گفت:«به خدا دروغ میگویند. آخوندها پدر مرا درآوردند. در مجلس به مصدق گفتم که این مشروبات الکلی ممنوع باشد. گفت: «نه! شش ماه دیگر؛ یعنی شش ماه دیگر مهلت بدهند، بخورند. آخوندها هیچ از من حمایت نکردند، نه آخوندهای بیرون، نه آخوندهای داخلی مجلس که وکیل مجلس بودند؛ آنها هم از من حمایت نکردند. آنها پدر مرا درآوردند نه من پدر آنها را» خلاصه، مرحوم آیتالله کاشانی مظلومیتی داشت. چون منزل من در پامنار بود و به تهران میآمدم گاهگاهی ایشان را زیارت میکردم. [۳۲]
حمایت از فدائیان اسلام و دستگیری
بعد از این که فدائیان اسلام را در مدرسه فیضیه زدند و بیرون کردند، مرا تحت نظر قرار دادند، بعد هم گرفتند و سرانجام آزاد کردند. شهربانی قم چند بار مرا گرفت ولی آزاد کرد. یک بار که فدائیان اسلام را گرفتند ما اعلامیه دادیم. وقتی که حسین علاء برای پیمان بغداد میخواست به عراق برود، روز قبل از آن در تهران مجلس فاتحه بود[۳۳] و به دستور آقای نواب صفوی، ذوالقدر به حسین علاء حمله کرد ولی کار او موفقیتآمیز نبود و آنها را دستگیر کردند. البته، قبلاً مرحوم سیدعبدالحسین واحدی را در حرم حضرت معصومه(س) دیدم. او مرا به کناری کشید و دستم را به روی اسلحهای که به کمر بسته بود، برد. گفتم که این چیست؟ گفت: «اسلحه است». گفتم: «کجا میروی؟» گفت که چون حسین علاء میخواهد برای پیمان بغداد به عراق برود، اگر ما در تهران موفق نشویم، من میخواهم برای کشتن او به اهواز بروم. سپس با من خداحافظی کرد و رفت.
البته، آنجا هم موفق نشد و او را گرفتند و در وسط راه پیاده کردند و از پشت سر تیراندازی کردند و او را کشتند.[۳۴] البته بعضیها میگویند او را به تهران آوردند، همین جایی که دفتر تیمور بختیار بود.[۳۵] چون تیمور بختیار به مرحوم واحدی فحش مادر داده بود، او هم مرکبدان را بلند کرده، به صورت بختیار زده بود که مادر من فاطمه زهرا(س) است. تو به مادر من فحش دادی و او هم واحدی را کشته بود.
به هر حال مرحوم نواب و دوستانش را گرفتند. ما به زیارت یکی از علمای قم- که میدانستیم اهل مبارزه است یعنی مرحوم حاج شیخ فرجالله مموندی هرسینی[۳۶]، برادر آیتالله کاظمی که الآن در کرمانشاه هستند- رفتیم و گفتیم: «آقا نواب را گرفتند، چه کار کنیم؟» گفت که اعلامیه بدهید. شما اعلامیه را تنظیم کنید، بدهیدولی انتهای آن هم بنویسید که اگر اینها آزاد نشوند «یاغی به حق قیام خواهد کرد». گفتیم: «آقا، یاغی به حق دیگر چیه؟» گفت: «من؛ من از هرسین اسلحه برمیدارم و به جنگلها و کوهها میروم.» این مرد، واقعاً به ما قوت قلب داد.
بنده در حجرهای که در دارالشفا داشتم با یک عده از طلبهها به نامهای احراری[۳۷]، غلام حضرت حجت (خمامی)،[۳۸] آقای سیدکاظم میرعبدالعظیمی[۳۹] و آقای سید موسوی– که اهل خرمآباد بود- نشستیم و اعلامیهای تهیه کردیم. اعلامیه را بنده نوشتم اما آن موقع نمیشد آن را چاپ کرد. همین جور تکثیر کردیم و بعد تعهد کردیم که هرکه را گرفتند، هرچه هم کتک خورد اسم کسی را بر زبان جاری نکند. رأس این اعلامیه نویسی هم بنده بودم. متأسفانه، چند روز بعد این اعلامیه کشف شد و یکی از بچهها را گرفتند.
از همین افرادی که اسم بردم، یکی را گرفتند. او زیر شلاق چند نفر را لو داده بود ولی مرا لو نداده بود تا این که یکی از این آقایان را- که حالا لزومی ندارد اسمش را بیاوریم- تحت فشار قرار دادند. ابتدا، گفت که من نمیگویم و بعد، گفت یک نفر در مدرسه فیضیه است. آن وقت، من به مدرسه فیضیه آمده بودم و در حجره یکی از دوستان نشسته بودم. اعلامیه را وقتی نوشتیم که سکونت من در دارالشفاء بود ولی بعد، زیر حجر مرحوم صاحبالداری آمده بودم و آنجا سکونت داشتم و در کنج مدرسه باقری، داخل حجرهای بودم. معلوم شد که به هر حال، این آقایی را که تحت فشار قرار دادهاند، گفته بود که والله یک نفری در مدرسه فیضیه حجره دارد و اول فامیلش حرف «ش» است. ا و خودش را با گفتن این که مثلاً اول فامیلش «ش» است نجات داده بود و به خاطر تعهد شرعی، اسم نیاورده بود.
رئیس آگاهی قم هم از آن بلاها بود. حالا اسمش یادم رفته؛ اصلاً استاد این فن بود. این آقا آمده بود مدرسه فیضیه مدام میگفت مثلاً شریعتی کیست؟ شیرازی کیست؟ و از این حرفها، تا رسید به ما. دیگر مستقیم به حجره من آمد و مرا خبر کردند که آقای شجونی، یک بیست دقیقه عرض دارم. کجا؟ شهربانی. من قبلاً جریان را به رفقا گفته بودم اما یک بنده خدایی به نام آقای محقق- که مرد ساده دل شمالی بود- با این که طلبهها میدانستند نباید اسم مرا بیاورند؛ گفته بود که الان، من او را در آن حجره دیدم. بالاخره، آمدند مرا گرفتند. آقای محقق بعدها خودش را ملامت میکرد و میگفت: «مرا ببخش». مرا به شهربانی قم آوردند. آن وقت، در تهران حکومت نظامی بود. سرهنگ سجادی، رئیس شهربانی، با ملایمت با من رفتار میکرد. البته، در میان کلماتش خیلی فحش بود.
رئیس شهربانی که به او «قزل ایاق» میگفتند (مرحوم عبدالحسین واحدی- که خدایش بیامرزد- به او «قزلالاغ» میگفت) آمد گفت: «خیلی خوب! تو اینجا اقرار نمیکنی؟ تو را به تهران میفرستم تا سربازها آنجا حالت راجا بیاورند تا آن وقت اقرار کنی». من دیدم او واقعاً باطن عجیبی دارد و حرفهای رکیکی هم میزند.
چون ظاهری عبا به دوش داشت و بالای سر حضرت معصومه(ع) ظاهر میشد و نماز میخواند، جزو رفقای آقای حاج احمد خادم، نوکر آقای بروجردی بود. سپس ما چند نفر را دستبند زدند و چشمانمان را بستند. او- رئیس شهربانی- بعد هم به من گفت: «برای نجات خودت در نماز، هزار بار «قل هوالله» بخوان». گفتم: «تو مرادستبند میزنی، چشمم را میبندی و میفرستی راهآهن قم که از آنجا به راهآهن تهران بفرستند و از آنجا به فرمانداری نظامی؛ بعد برای نجات خودم هزار بار «قل هوالله» بخوانم؟!» گفت: «همین که هست؛ اعلامیه دادید.»
ما چهار نفر را به راهآهن تهران آوردند و به قسمت فرمانداری نظامی بردند. یک فسر میگفت که سرنوشت فدائیان اسلام یا زندان است یا اعدام. رفقای من با ترس و لرز گریه میکردند که چه میشود؟ گفتم: «هیچی نمیشود.» بعد ما را به باغ شاه آوردند. من آنجا، روی خاک چیزی نوشتم. افسرها ریختند ببینند چه نوشتهام؟ دیدند که نوشتهام «این نیز بگذرد». روحیه من عجیب بود. بعد ما را به حظیره القدس بهائی در خیابان حافظ- که الآن حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است- آوردند. ما را گوشه زندان بردند. زمستان بود و سرما. حدود دی ماه بود واقعاً از سرما میلرزیدم. پنجرههای حظیره القدس را هم کنده بودند و اصلاً پنجره نداشت. ظاهراً به خاطر آن که مردم علیه بهائیها آنجا ریخته بودند و بعد به تصرف فرمانداری نظامی درآمده بود.[۴۰] مردم پنجرههای اتاقهای اطراف حیاط را کنده بودند. پنجرههای خود ساختمان محکم بود و نتوانسته بودند بکنند به طوری که الآن هم سرجایش است. ما یک مدتی آن جا بودیم به ما جیره نمیدادند، پتو نمیدادند. یک استوار دلش به حال ما سوخت و شبها یک تخت پتو با یک کاسه آش، پنهانی میآورد. میگفت: «نگویی که من آوردم» ما هم چند غازی پول داشتیم که به این سربازان میدادیم و آنها برای ما یک مقدار کره و پنیر میخریدند که با نان لواش میخوردیم. وضع ما آنجا خیلی بد بود. فکر میکنم در حدود یک هفته تا ده روز بیشتر نبودیم، ولی در بدترین جا با بدترین شرایط بودیم. آنجا یک بخاری سنگی داشت که سهمیه زغال سنگ هم نمیدادند که ما بریزیم. خیلی سرد بود. آنجا به ما خیلی سخت گذشت. واقعاً بدترین شلاقها را سرگرد عمید به ما میزد. سرگرد عمید- که در اواخر پیروزی انقلاب تیمسار شد و رئیس ساواک مازندران بود- در آن ساختمان بزرگی که در ساری محل ساواک بود، اقامت داشت. آن وقت سرگرد بود. پدرش روحانی و اهل قم بود. او مرا خیلی اذیت میکرد. مثلاً یک سرباز بالای سرم مینشست و یک سرباز هم روی پایم. عبا و لبادهام از این گاواردینهای انگلیسی بود که پارچهاش خیلی کت و کلفت بود ولی چنان مرا با شلاق زدند که لباس من تماماً پاره شد. بدنم این قدر متورم و سیاه شده بود، مثل این که مار بغلم خوابیده بود. هیچ وسیلهای هم نداشتم که خون بدنم را پاک کنم. در و دیوار و مستراح زندان، همهاش پر از خون شده بود. به بدنم دست میزدم و پنجههای خونی را به دیوار میزدم. یکی از اعضای حزب توده هم آنجا بود که خیلی خوش مزه بود و الآن اسمش یادم رفته است.[۴۱]
شکنجه دیگری که من برای اولین بار در سال ۱۳۳۴ دیدم، این بود که شلاق را به دست دوستان زندانیها میدادند که همدیگر را بزنند یعنی زیر همان حظیره القدس بهاییها که الآن حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی است،ـ ما را شکنجه میکردند. شلاق را میدادند دست یک روحانی که روحانی دیگر را بزند بعضیها این کار را میکردند. چهار نفر بودیم که ما را از قم به آنجا آورده بودند و بنده بودم آقای احراری بود و آقای میرعبدالعظیمی و آقای خمامی که فامیلش غلام حضرت حجت بود، به بعضی از اینها شلاق دادند و همدیگر را زدند. حالا ضرورتی ندارد که اسم ضارب را بگویم. البته مجبور بودند بزنند، حتی در قم تعهدمان این بود که همدیگر را لو ندهیم، اما یک شلاق خوردند: گفتند: «ش»، «ش» داخل مدرسه فیضیه که آمدند، «ش» را هم که شجونی باشد، گرفتند و به آن صورت برداشتند و بردند. این یک شیوه از شکنجه ها بود. به هر حال، زندانهای مختلفی بود و شرایط بسیار عجیب و غریبی بود.[۴۲]
در آن موقع، هر کدام از زندانیها کتک میخوردند، میآمدند میگفتند: «ما کتک نخوردیم» اما موقعی که میخواستند بنشینند، آدم میفهمید، چون به درستی نمیتوانستند روی بالشت بنشینند. اصلاً معلوم بود که کتک خوردهاند. مرا که زدند عمامهام افتاده بود یک طرف. عمامه را برداشتم و گذاشتم زیربغل و عبا را گذاشتم روی سرم و از زیر گنبد حظیره القدس بیرون آمدم. برف هم فراوان بود. یکی دو خیابان بود که به زندان میرسید. سربازی که با سرنیزه دنبالم بود، گفت: «از این طرف برو». میگفتم: «خیر! باید از این طرف برم». چون کتک هم خورده بودم دیگر روی قوز افتاده بودم. حالا هرچه بادا باد.
آن قدر به سر و صورتم سیلی زده بودند که اصلاً نمیدانستم دهنم کجاست. حالت کرخی داشتم. عمامه را زیر بغل گذاشتم و عبا را هم روی سرم. سرباز میگفت، از این طرف و من میگفتم، از آن طرف. یک مقدار رفتم، دیدم که یک دفعه سرباز هقی زد زیر گریه. برگشتم، گفتم: «چیه؟» گفت: «آقا، با امامهای ما هم همین کارها را کردند». گفتم: «عجب!» بنده خدا یک روستایی بود و برای سربازی اینجا آمده بود. من که عبا به سر داشتم، وارد زندان عمومی شدم. حدود سی چهل نفر نشسته بودند. تا وارد شدم آن خوشمزه حزب توده گفت: «رفقا، شجونی شلاق خورده، کتک خورده» گفتم: «ازکجا معلوم؟». گفت: «برای این که عبا روی سر است. امام رضا(ع) به اباصلت گفته بود که هر وقت دیدی عبا روی سرم است، با من صحبت نکن؛ یعنی زهر خوردهام». او در عین این که بدنم غرق خون بود، مرا خنداند.
علی ای حال، ما آنجا بودیم و از آنجا ما را به زندان موقت شهربانی بردند. البته، صبحها حرکات عجیبی میکردند. ماشینهایی میآوردندو ما را سوار میکردند؛ دور میزدند و دوباره میآوردند. رفقا میگفتند، کجا؟ من میگفتم: «تیرباران» بعد آنها گریه میکردند و من میخندیدم. آنروز روزنامهای برای ما آوردند که در آن نوشته بود «نواب صفوی و یارانش را اعدام کردند». ما را هم موقتاً از آنجا به شهربانی آوردند. وارد که شدیم یک پاسبانی گفت: «اهه! آخوند و حزب توده؟!» گفتیم: «بابا جان! ماده پنج ما را گرفته، ماده پنج قانون فرمانداری نظامی.[۴۳] هر زندانی که حزب توده نیست». گفت: «پس چی هستی؟ نکند تو دنبالهرو نواب صفوی هستی؟». گفتم «بله»! دو سه ماه هم آن جا بودیم و هر وقت ما را برای بازجویی به خیابان بغل شهربانی کل کشور- آنجایی که دادستانی بود، میآوردند- تیمسار آزموده،[۴۴] تیمسار تیمور بختیار، تیمسار کیهان خدیو و سرهنگ وزیری آنجا بودند. سرهنگ وزیری آدم فحاش و بددهنی بود. به همه ما فحش میداد. هر کدام از ما را چند بار با چهار سرباز سرنیزهدار به آنجا آوردند. البته، لباس روحانیمان را داشتیم.
بعد از مدتی به ما گفتند که یک سند باید بگذارید و از حوزه قضایی تهران هم خارج نشوید. در تهران آن قدر این طرف و آن طرف، پیش فامیل رفتیم که یک سند بگذارند. آن جا که رفتیم، گفتند، آیتالله حکیم[۴۵] اقدام کرده و به شاهنشاه نامه نوشته و بعد هم آیتالله بروجردی اقدام کرده است. آقای حکیم ظاهراً در آن زمان خیلی مطرح نبوده است. ایشان در مراحل بعدی نهضت امام فعال و مطرح شد. البته، آنها به حسب علاقهای که به رابطه با آقای حکیم داشتند اسم آقای حکیم را میبردند، حتی مثلاً میگفتند که آقای بروجردی به همراه علمای قم از آقای حکیم در نجف خواستهاند که نامه بنویسد. البته، اینها ما را بدجوری تنبیه میکردند و میزدند میگفتند که شما بروجردی را رها کرده و به دنبال نواب صفوی رفتهاید. آیتالله حکیم در نجف بود و البته، رابطه ایشان با ایران قطع نبود. به هر حال، من را آزاد کردند و به قم رفتم و باز هم مدتی در قم بودم. بعد به دلیل ترددی که در تهران داشتم دیگر بقیه دستگیریهای من در تهران بود. [۴۶]
مبارزات آیتالله کاشانی
آیتالله کاشانی یک مرد نابغه، مجاهد، بلنداندیش و بزرگوار بود که اصلاً به عقیده من غیبگویی و پیشگویی میکرده است. به طور مثال در زمان مرحوم آیتالله بروجردی ایشان به بعضی از آقایان میفرمود که بعد از آقای بروجردی، باید به سراغ حاجآقا روحالله خمینی رفت. آن وقت هنوز اسمی از امام نبود ولی ایشان مرد بزرگ و مآلاندیشی بود که باید گفت واقعاً از آینده کم و بیش با اطلاع بود. وی تنها یک مرد انقلابی نبود که فقط به مسئله ملی شدن صنعت نفت بپردازد.
ایشان واقعاً مرد وارسته و بزرگی بود. چند بار خدمتشان رسیدم. زندگی سادهای داشت. حتی آن زمانی که واقعاً دستش خالی بود، وقتی نیازمندان و مستمندان به خدمتشان میآمدند، به آنها کمک میکرد. من یادم است که در اتاق نشسته بودم که یک شخص فقیر آمد. ایشان پول نداشت. یکی از اهل خانه را صدا کرد و گفت: «یک تکه مس آنجاست. آن را بیاور.» تکه مس را آوردند. ایشان آن را به آن فقیر داد و گفت:
«برو آن را بفروش. نصف پولش را برای من بیاور و نصفش هم مال تو.» کاشانی مرد بزرگی بود اما دست استعمار بین ایشان و مصدق جدایی افکند و بعد هر دو را کوبید. با اتحاد همه کارها درست میشود، «و اذکرو نعمتالله علیکم اذ کنتم اعداء فالف بین قلوبکم».[۴۷] یکی از نعمتهای خدا اتحاد است و وقتی اینها با هم متحد بودند، واقعاً دربار ذلیل شده بود. آن دست خیانتکار آمد، اول بین مصدق و کاشانی جدایی افکند. البته، فعالیت حزب توده هم در این مرحله خیلی شدید بود که به اینها تودهای نفتی هم میگفتند. بعد هم وقتی هر دو ضعیف شدند، دیگر برای کوبیدن هر دو کار آسانتر گردید و همینطور هم شد؛ مصدق را نابود کردند و کاشانی را نیز خانهنشین کردند.
آیتالله بروجردی و فدائیان اسلام
مرحوم آیتالله بروجردی رحمه الله علیه – یک آیتالله وارسته و یک شخصیت برجسته بود و علاقهمند بود که اسلام پیروز بشود. در عین حال، به این نکته باید توجه داشت که نبوغ و بلوغی را که مثلاً ما در امام و امثال امام بعداً مشاهده کردیم، در مراجع قبلی نبوده است. حالا یا احتمال میدادند که مبارزات به شکست منتهی بشود یا مسائلی دیگر در کار بود.
آن چه دستگیر من شده بود، این بود که عواملی که اطراف یک شخصیت را میگیرند برای او گوش هستند و نمیتوان منکر این حقیقت شد که اگر شخصیتی، اطرافیان واقعاً باسواد دانشمند بی غرض و مرض و فریب نخور داشته باشد، کار او خیلی خوب پیش میرود و شکست نمیخورد اما اگر اطرافیانش طوری باشند که مثلاً ترسو، بیسواد یا مرعوب یک رئیس شهربانی یا یک تیمسار فرمانده باشند، به هدف نمیرسد شکست میخورد.
متأسفانه در قم این جوری بودند و فدائیان اسلام در عین حال که در مبارزاتشان گرم و پرشور و دلسوز بودند، نمیگفتند که ما در مقایسه با آقای بروجردی برای اسلام دلسوزتریم، بلکه میگفتند: «الآن این وظیفه ماست، ولو ما کشته بشویم.» لکن متأسفانه همسر مرحوم شهید نواب صفوی را به بیت آیتالله بروجردی راه ندادند. آن زن بارها میگفت: «من روز قیامت، جلوی آیتالله برجردی را میگیرم». البته، من هم آن وقت طلبهای جوان بودم و از ارادتم به مرحوم آیتالله بروجردی هیچ کم نمیشد، ولی این واقعاً ]بذر[ فتنهای بود که کاشته شد و دربار بهرهاش را برد و آنها را اعدام کرد و به حرفهای آقای بروجردی گوش ندادند. در مسئله اصلاحات ارضی، شاه منتظر بود که آقای بروجردی و آیتالله بهبهانی در تهران، از دنیا برود. بعد از مرگ آنها، شاید شاه با خودش فکر میکرد که موانع را برطرف کرده است.
البته، مردان خداگاهی برای مصالح عالیهّ اسلام و روحانیت مقداری تسامح میکنند. در چنین حالتی، مردم عوام و افراد مبارز و انقلابیون این را حمل بر مسائل دیگر میکنند. در سیره مولای متقیان، امیرالمومنان(ع)، هم میبینیم که علی(ع) به خاطر اسلام- و لو حقش را بردند- به اختلاف داخلی دامن نزد و برای مسائل عالیه اسلام سکوت کرد امیرالمؤمنین(ع) هم البته این سیره را برای سایر مراجع و علما به یادگار گذاشته است. مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری هم در همان زمان رضاخان، مقدار زیادی از همتش را مصروف سر و سامان دادن به اوضاع حوزه علمیه کرد.
مرحوم آسیداحمد زنجانی– رحمه الله علیه- میگفت که با حاج آقا روحالله خمینی به بروجرد رفتیم تا آقای بروجردی را به قم بیاوریم. البته، ایشان در مورد قم یک اشکالی داشت. آیتالله بروجردی به ما گفت که من قم نمیآیم، زیرا شما آنجا بیحساب و کتاب شهریه میدهید، بدون امتحان شهریه میدهید، باید امتحان بگیرید. گفت: «بعدها که ایشان به قم تشریف آوردند، دیدیم که مثل اسلاف خود بیحساب و کتاب شهریه میدهد.» به ایشان گفتیم: «آقا، پس شما چرا امتحان نمیگیرید؟» گفت: «در عمل آدم متوجه میشود که برای پارهای از مسائل اقدام نمودن زود است. باید یک مقدار صبر کرد». البته، بعد هم ایشان شروع به امتحان گرفتن از طلاب نمودند. من هم دو سه بار در قم امتحان دادم تا یک مقدار شهریهام را بگیرم. یکی از مقاصد بزرگ ایشان، سر و سامان دادن به حوزه علمیه بود.
کاشانی و فدائیان اسلام
مرحوم آیتالله کاشانی واقعاً به مصدق خیلی خوشبین شده بود و فدائیان اسلام را هم برای اجرای مقاصد اسلامی تقویت میکرد ولی چون ملیون نسبت به فدائیان جفا کردند، کمکم روابط بین فدائیان اسلام و مرحوم آیتالله کاشانی هم تیره شد. شاید مرحوم آیتالله کاشانی مثلاً میخواست بگوید که حرف اول را من باید بزنم نه شما. حتی بعضی از درباریان و سرهنگها به طور خصوصی با مرحوم شهید نواب صفوی جلسه میگذاشتند و گاهی که میخواستم به دیدن نواب بروم، معلوم بود که مهمان دارد. چه از ملیون و چه از درباریها میآمدند که ایشان را با خودشان همراه کنند.
البته، چون فدائیان اسلام عناصر داغ و متحرکی بودند، کمکم به این نتیجه رسیدند که آقای کاشانی هم کوتاه میآید، لذا این تیرگی به وجود میآمد. لکن بعدها خود شهید نواب صفوی علاقهاش را نشان میداد؛ چون واقعاً اینها آدمهای کینهتوزی نبودند و این دست استعمار بود. گاهی درباریها و ملیون مسائلی را از بزرگترها به پایینترها میگفتند که باعث ایجاد جو فتنه میشد این واقعاً از نکات تأسفبار تاریخ ماست.
در زمان ملی شدن صنعت نفت، فدائیان اسلام اعلامیههایی دادند که مصدق به ما خیانت کرده و به قولش وفا نمیکند. ما موانع را از جلوی پای مصدق برداشتیم، اینها را به مجلس فرستادیم. سیدحسین امامی، هژیر را کشت و حالا که به قدرت رسیدند، قوانین اسلام را انجام نمیدهند و به قول خود وفا نمیکنند. در نتیجه، اینها را هم گرفتند. بعد هم در بند شماره شش زندان قصر زندانی بودند. یک عده از فدائیان هم دستهجمعی رفتند و در آنجا ماندند. بنده یک بار از قم به زیارت شهید نواب صفوی در زندان قصر رفتم و با ایشان معانقه و مصافحه کردم.[۴۸]
دستگیری و اعدام فدائیان اسلام
من به هنگام اعدام فدائیان اسلام در زندان بودم. مردم ناراحت بودند طُلاب واقعاً داغدار بودند. بعضیها هم به دستگاه آیتالله العظمی بروجردی ایراد میگرفتند و به اطرافیان گاهی میگفتند که شما نگذاشتید که این خبر (خبر دستگیری ایشان یا دادگاه ایشان) به سمع آیتالله بروجردی برسد. مردم در باطن از این کشتار و جنایت عظیم ناراحت بودند. گاهی که عکس شهید نواب صفوی را میبینم، به یاد اعدام ایشان میافتم که دارند او را با طناب میبندند و ایشان دهنش باز است و در آن صبح زود «اللهاکبر» میگوید.
خداوند مادر شهید نواب را رحمت کند، یک بار به من گفت من پشت دیوار لشگر دو زرهی بودم که صدای تیر را شنیدم و هر روز صبح، آنجا میرفتم و آن پشت میماندم. من سال قبل از آن در شیراز منبر میرفتم و قول داده بودم که افطاری را در مدرسه خان باشم و سحری را در منزل مادر شهید نواب صفوی. در آن وقت، هادی میرلوحی، برادر شهید نواب صفوی هم در شیراز بودند. او فردی با ایمان و باتقوی بود.[۴۹]
________________________
پی نوشت ها:
[۱] . در آستانه بیست و هفتم دیماه ۱۳۸۹، سالروز شهادت شهید سیدمجتبی نواب صفوی، پایگاه اطلاعرسانی حضرت آیتالله خامنهای، دستنوشتهای از رهبر انقلاب را که در تجلیل از این شهید بزرگوار نگاشته شده است، به شرح ذیل منتشر کرد: «بسمهتعالی. سلام بر آن پیشاهنگ جهاد و شهادت در زمان ما. سیدعلی خامنهای». (دستنوشتهی رهبر انقلاب در تجلیل از شهید نواب صفوی، پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای، تاریخ ۲۶/۱۰/۱۳۸۹٫ به نشانی:
farsi.khamenei.ir/photo-album?id=8587
گفتنی است این قبیل تعابیر، دلالتی بر تأیید روش چند اقدام مسلحانه این جریان و برخی مواجهههای خاص و حاشیهبرانگیز با بزرگانی همچون آیتالله العظمی بروجردی نیست و در جای خود و جهت خاص خود باید تفسیر و تحلیل شود که عبارت است از خطشکنی شهید نواب در میدان جهاد و شهادت که بیداری طیف گستردهای از متدینین و حوزویان را در پی داشت. لذا برخی تحلیلگران که تلاش دارند این قبیل تعابیر را در تعارض با بعضی تصریحات امام در مخالفت با مشی مبارزاتی فدائیان اسلام قرار دهند، باید توجه کنند که در هر دو جهت (نقاط مثبت و نکات قابل نقد کارنامه فدائیان) اثبات شیء نفی ماعدا نمیکند.
[۲] . گفتگو با حضرت آیتالله خامنهای درباره شخصیت شهید نواب صفوی، پایگاه اطلاعرسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیتالله العظمی خامنهای، به تاریخ ۲۲ دی ۱۳۶۳. فیلم کامل را در نشانی زیر میتوانید مشاهده کنید:
https://farsi.khamenei.ir/video-content?id=32008
گزیده بیانات را در نشانی زیر:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=1231
[۳] «مبارزان گیلانی فدائیان اسلام بعد از شهادت نواب صفوی چه کردند؟»، مرتضی عبداللهی، سایت رنگ ایمان، کد مطلب: ۱۰۳۳۹، ۲۸ دی ۱۳۹۵٫ https://www.rangeiman.ir/?p=10339 . این یادداشت برای درج در کتاب، توسط میثم عبداللهی ویرایش دوم شده و برخی از مطالب به آن افزوده شد.
[۴] . ر.ک. خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، تدوین: علیرضا اسماعیلی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، اول، پاییز۱۳۸۱، ص۴۸-۵۳، ۱۱۹؛ خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، به کوشش: علی باقری، نشر: ممتاز، تهران، اول، ۱۳۸۴، ص۱۹-۲۳٫
[۵] . «خاطرات مشترک، قسمت دوم، با شرکت حجج اسلام آقایان: محمد عبایی، رضا گلسرخی، علی اصغر مروارید، عبدالمجید معادیخواه، اصغر کنی، محمد جعفری [گیلانی]، سیدمحمد سجادی و بنکدار»، فصلنامه یاد، ش۶، بهار ۱۳۶۶، ص۵۸٫
[۶]. جمعیت فدائیان اسلام و نقش آن در تحولات سیاسی – اجتماعی ایران، داوود امینی، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، ۱۳۸۱، تهران، اول، ص۳۴۰.
[۷] . جمعیت فدائیان اسلام به روایت اسناد، ج۲، به کوشش: احمد گلمحمدی، ناشر: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران، اول، ۱۳۸۲، ص۶۷۴.
[۸] . خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۶۱.
[۹] . خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۶۲.
[۱۰] . خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۶۴.
[۱۱] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۱۶۱.
[۱۲] . خاطرات و اسناد حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۶۸.
[۱۳] «این اولینبار بود که دستگیر شدم / ماجرای دفن جنازه رضاخان در شهر قم از زبان مرحوم میرعبدالعظیمی»، محمدحسین روشن، سایت رنگ ایمان، کد مطلب: ۸۴۴۹، ۱۱ مرداد ۱۳۹۵٫ https://www.rangeiman.ir/?p=8449
[۱۴] . «وزارت کشور، اداره کارآگاهی
تاریخ: ۱۵/۲/۲۹[۱۳]، شماره: ۴۴۶۸، محرمانه، مستقیم
جناب آقای نخست وزیر
شهربانی قم گزارش می دهد روز ۱۳ ماه جاری دو نفر از طلاب موسوم به شیخ علی مازندرانی و شیخ علی میرعبدالعظیمی اعلامیههایی مبنی بر مخالفت با حمل جنازه منتشر مینمودهاند که مورد اعتراض اهالی قرار گرفته و مامورین شهربانی نیز مرتکبین را دستگیر و اوراق مورد بحث جمع آوری و نامبردگان که در ردیف طلابی میباشند که در این چند روزه اخیر تظاهراتی نمودهاند تحت تعقیب قرار گرفته و در اطراف این موضوع تظاهر دیگری نشده است. رئیس شهربانی کل کشور: [امضا]» (فداییان اسلام، اسنادی از مبارزات جمعیت فداییان اسلام (۱۳۲۶-۱۳۳۹ ه.ش)، روحالله بهرامی، زیر نظر: محمد شیخان و علیاکبر رضایی، ناشر: جمهور ایران (وابسته به مرکز پژوهش و اسناد ریاست جمهوری)، موسسه خانه کتاب و ادبیات ایران، تهران، اول، ۱۳۹۱، ص۱۵.)
[۱۵] . «آشنایی مرحوم شجونی با شهید نواب صفوی از زبان مرحوم میرعبدالعظیمی»، مرتضی عبداللهی، سایت رنگ ایمان، کد مطلب: ۹۵۰۰، دوشنبه ۷ نوامبر ۲۰۱۶ – ۲۰:۳۶٫ https://www.rangeiman.ir/?p=9500 .
[۱۶] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۴۶.
[۱۷] «حجتالاسلام میرعبدالعظیمی؛ نواب گیلان، فدائی اسلام»، حسن مقدمی شهیدانی، سایت رنگ ایمان، کد مطلب: ۷۹۲۲، ۸ تیر ۱۳۹۵٫ https://www.rangeiman.ir/?p=9722 .
[۱۸] . برگزاری مراسم سالگرد شهید نواب صفوی یکی از مهم ترین مراسم سیاسی-دینی بود که به همت مرحوم میرعبدالعظیمی در رشت برگزار می شد و حتی این مراسم مهم نیز از شمولِ فضاسازی های سلیقه ای و قبیله ای برخی از مخالفان ایشان مصون نماند.
[۱۹] . یکی از نمودهای این قاطعیت انقلابی در ماجرای دیدار ننگ آور برخی از روحانیون گیلانی با محمدرضا پهلوی در فرودگاه رشت در شهریور ۵۶، نمود یافته است. در این دیدار از ایشان نیز به عنوان یکی از روحانیون سرشناس گیلانی برای حضور در مراسم استقبال از شاه دعوت شده بود ولی با پاسخ قاطع وی همراه شد؛ ایشان گفته بود که من اگر به این دیدار بیایم، شاه را ترور خواهم کرد، و به همین خاطر دعوت کنندگان از دعوت توهین آمیز خود پشیمان شده و خواهش کرده بودند، ایشان به مراسم مذکور نرود! در کتاب اسناد انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، اسناد مهمی در ارتباط با این دیدار شرم آور و اقدام اعتراضی برخی از روحانیون انقلابی نسبت به آن، منعکس شده است. ر.ک: کتاب اسناد انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک (استان گیلان)، ج۲، مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات، تهران، اول، ۱۳۸۹، ص۱۹۳.
[۲۰] . ترویج مقام معظم رهبری و تایید ایشان یکی از دغدغه های همیشگی مرحوم میرعبدالعظیمی بود و بارها می فرمود که من مقلد ایشان هستم و همواره در جلسات خصوصی و عمومی از مقام معظم رهبری به نیکی یاد می کردند.
[۲۱] . مقام معظم رهبری نیز از شهید نواب همواره به نیکی یاد کرده اند و نخستین بارقه های مبارزه و انقلاب در خود را متاثر از این شهید توصیف کرده اند. حال جالب است که مرحوم میرعبدالعظیمی همزمان به این دو شخصیت دینی و سیاسی، ارادتی عمیق داشت.
[۲۲] . «از برجسته ترین نمادهای مبارزات اسلامی مردم گیلان در تاریخ معاصر/ آخرین دیدار با سیدعلی میرعبدالعظیمی + تصاویر منتشر نشده»، میثم عبداللهی، سایت رنگ ایمان، کد مطلب: ۷۹۱۱، ۸ تیر ۱۳۹۵ – ۲۰:۳۶ https://www.rangeiman.ir/?p=7911 . این یادداشت به مناسبت درج در کتاب، روز ۸ مهر ۱۴۰۲، ویراست جدید شده است.
[۲۳] . «نگاهی به علما و حوزه علمیه گیلان؛ آیت الله خائفی: مراجع عظام همان طرح امام (س) را اجرا نمایند»، هفته نامه حریم امام، س۳، ش۱۱۳، پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۳، ص۱۵-۱۶٫
[۲۴] . «آشنایی با زندگانی شخصیت های اسلامی معاصر؛ این شماره: آیت الله ربانی املشی(۲)، عضو فقهای شورای نگهبان»، مجله پیام انقلاب، ش۷۸، شنبه ۳۱ بهمن ۱۳۶۱، ص۲۶ـ۲۷٫
[۲۵] . خاطرات صادق، آیت الله صادق احسانبخش، ویراستار: عباس شرفی ماسوله، صادقین، رشت، اول، ۱۳۷۸، ص۸۳، ۸۴، ۸۶-۸۸٫
[۲۶] . مروری بر گذر عمر، خاطرات آیت الله زین العابدین قربانی، به کوشش: مهدی مجرد و حسین لطفی، نشر: سلار، رشت، اول، ۱۳۹۳، ص۴۳، ۴۶-۴۷٫
[۲۷] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۳۱-۳۲٫
[۲۸] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۴۱-۴۳٫
[۲۹] . حالت خاصی است که لرها هنگام دعوا سخنانی به زبان میآورند و نوعی رجزخوانی به حساب میآید.
[۳۰] . رضاشاه پس از شانزده سال سلطنت در شهریور ۱۳۲۰، با ورود قوای متفقین به ایران، از مقام خود استعفا داد و توسط متفقین به جزیره موریس و سپس به ژوهانسبورگ در آفریقای جنوبی تبعید شد. وی در چهار مرداد ۱۳۲۳ در ژوهانسبورگ درگذشت و جنازهاش به قاهره انتقال یافت. سپس جنازه وی در هفده اردیبهشت ۱۳۲۹ از مصر به تهران منتقل شد و در آرامگاه اختصاصی در شهر ری به خاک سپرده شد. (دولتهای ایران از میرزانصراللهخان مشیرالدوله تا میرحسین موسوی، ص۱۳۶-۱۳۵)
[۳۱] . در جلسات شبهای شنبه فدائیان اسلام در قم با مرحوم گلسرخی که بعد از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی نمایندگی امام(ره) را در پاکستان برعهده داشت، آشنا شدم. (راوی)
[۳۲] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۴۳-۴۷٫
[۳۳] . در ۲۵ آبان ۱۳۳۴ به مناسبت درگذشت سیدمصطفی کاشانی از ساعت ۳ تا ۵ بعد از ظهر در مسجد سلطانی (امام خمینی) مجلس ختمی از طرف آیتالله کاشانی و سایر بازماندگان برگزار شده بود. در ساعت چهار، حسین علاء وارد مسجد شد که مظفر علی ذوالقدر از شبستان مسجد به او شلیک کرد ولی گلوله در لوله گیر کرد و ضارب، با اسلحه به شدت بر سر علاء کوبید که مختصر خونریزی داشت و ذوالقدر دستگیر شد. (باقر عاقلی، پیشین، ج ۲، ص ۵۹-۶۰).
[۳۴] . عبدالحسین واحدی در روز سی آبان ۱۳۳۴ در اهواز دستگیر و به تهران اعزام شد در روز هفت آذر در جلسهای که در اتاق سرتیپ بختیار برگزار شده بود، سخنان تندی بین واحدی و او رد و بدل شد که بختیار با اسلحه کمری با پنج گلوله واحدی را به شهادت رساند و رسانههای گروهی، همان روز اعلام کردند که واحدی در حالی که در راه بین اهواز به تهران قصد فرار داشته، به قتل رسیده است.(همان، ص ۶۰)
[۳۵] . تیمور بختیار اولین رئیس ساواک بود که از سال ۱۳۳۶ تا ۱۳۴۰ ریاست آن را برعهده داشت. وی بعد از کودتای ۲۸ مرداد نیز فرماندار نظامی تهران بود. در سال ۱۳۴۰، به علت تغییر جو سیاسی و عدم موافقت با اقدامات رفرمی علی امینی و هم به علت رقابتی که در کسب قدرت با شاه پیدا کرد، از ریاست ساواک کنار رفت اما با حادثهای که در اول بهمن ۱۳۴۰ در دانشگاه تهران به وقوع پیوست، مجبور به خروج از کشور شد و به شکل یک مخالف رژیم درآمد. وی طی چند سال با تبلیغات و تعلیم افراد و طرح نقشهها به مقابله با شاه برخاست و از عراق به عنوان پایگاهی استفاده کرد. فرستنده رادیویی به وجود آورد و برای مدتی آرامش شاه را به هم زد و بالاخره، به وسیله همان سازمانی که خود پایهگذارش بود در مرداد ۱۳۴۹ به قتل رسید. (ستمستیزان نستوه، آیتالله حاج شیخ جواد فومنی حائری به روایت اسناد ساواک، پیشین، ص ۷۰).
[۳۶] . شیخ فرجالله مموندی از روحانیون مجاهد و بسیار مقدسی بود که مریدان فراوانی داشت. برادر ایشان، مرحوم آیتالله کاظمی نیز از علمای بزرگ کرمانشاه بود و بازماندگان آنها هم اکنون در کرمانشاه به عنوان پزشک به مردم خدمت میکنند.
[۳۷] . احراری از طلاب شیراز بود. (راوی)
[۳۸] . غلام حضرت حجت یا همان خمامی، از فرهنگیان رشت بود و در حال حاضر نیز دفتر ازدواج و طلاق دارد. (راوی)
[۳۹] . مرحوم سیدکاظم میرعبدالعظیمی از پیشنمازهای رشت بود. (راوی)
[۴۰] . در شانزدهم اردیبهشت ۱۳۳۴ در اثر تظاهرات شدیدی که از طرف مردم تهران و شهرستانها علیه فرقه ضاله بهائیت صورت گرفت، عدهای از مردم بازار و جنوب تهران برای تخریب حظیرهالقدس، مرکز اجتماع بهائیان، حرکت کردند. در این هنگام، تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران به اتفاق تعدادی از نیروهای مسلح، محل مزبور را اشغال کردند و بلافاصله، نسبت به تخریب آن اقدام نمودند و فرماندار نظامی، این محل را به رکن دوم ستاد اختصاص داد. (باقر عاقلی، پیشین، ص ۵۱)
[۴۱] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۴۸-۵۲٫
[۴۲] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۱۱۹٫
[۴۳] . طبق ماده پنج فرمانداری نظامی، مأمورین به هرکس مظنون میشدند، میتوانستند او را بگیرند. (راوی)
[۴۴] . تیمسار آزموده که به درجه سپهبدی نیز رسید پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، دادستان دادگاه نظامی و مأمور محاکمه عناصر نهضت ملی ایران و مبارزین و مخالفین شاه شد. شدت عمل وی باعث شده بود که او را «آیشمن ایران» بنامند. (ستم ستیزان نستوه، آیتالله شیخ جواد قومنی حائری به روایت اسناد ساواک، همان، ص ۸۳).
[۴۵] . آیتالله محسن حکیم، فرزند حاج سید مهدی حکیم در سال ۱۳۰۶ هـ ق متولد شد. وی در محضر علمای بزرگی چون حاج سید محمد کاظم یزدی، حاج سید محمد کاظم خراسانی، میرزا حسین نائینی و علمای دیگر تلمذ نمود. ایشان بعد از رحلت آیتالله بروجردی، مرجعیت عامه شیعه را به دست گرفت و در تنظیم امور اداری حوزههای علمیه و تأسیس مدارس و تربیت مبلغین سعی و تلاش زیادی نمود. وی به صراحت معتقد به دخالت علما در سیاست بود و شخصاً در جهاد مردم عراق علیه استعمار انگلستان تکفیر حزب شیوعی و اشتراکی بعث، کمک به جنبشهای آزادیبخش و نهضت اسلامی ایران شرکت داشت. ایشان سرانجام در ۲۷ ربیعالاول ۱۳۹۰ رحلت نمود و در نجف به خاک سپرده شد. (همان، صص ۳۷-۳۹).
[۴۶] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۵۲-۵۴٫
[۴۷] . (آل عمران/ ۱۰۳)، نعمتهای خداوند بر خود را به یادآورید هنگامی که دشمن بودید و قلبهای شما را به هم نزدیک ساخت.
[۴۸] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۵۴-۵۷٫
[۴۹] . خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، ص۵۹٫