زندگینامه شهید حجت الاسلام سید صادق حبیبزاده
شهید حجت الاسلام سیدصادق حبیب زاده در علمایی بود که در رشت به امامت جماعت و برگزاری کلاس های قرآن پرداخت. او در زمان درگیری های انقلاب در مسجد نقره دشت رشت به دست منافقین ترور شد و به شهادت رسید
محمّدهادی رنگرزیان
بقعه متبرکه آقامیرحبیب و آقا میرصادقِ کوزانِ شهرستانِ فومنهمیشه زیارتگاه مشتاقان فرزندان رسول گرامی اسلام است که از دور ونزدیک روی به آنجا مینهند و با زیارت آرامگاه آن دو سیّد جلیلالقدرآرامش خاطر پیدا کرده و با سبکبالی راهی مقاصد گوناگون زندگی خودمیشوند. فرزند زادگان این دو بزرگوار سوی جنان پرواز کرده نیزهمانند اجداد خویش که شهره خاصّ و عامند و مورد احترام و اعتنایمردم کوزان و اطراف آن میباشند، سخت مورد توجّه اهالیِ آن دیارند.سال ۱۳۲۳ در چنین محل و جّو و شرایطی سیّد مرتضی’ فرزند زادهیکی از آن ساداتبزرگوار صاحبپسری شد که در راستای زنده نگهداشتن نام جدّ وتوجّه دادن به صادقآل محّمد در بیان وتبیین احکام الهی’ ونصوص آیاتقرآنی، نامش رامیرصادق گذاشتند.
میرصادق که نامخانوادگیاش حبیبزاده بود و بدین گونه درهوّیت سجلّی و جبلّی خویش، نام و نشان و کردار و رفتار اجدادبزرگوارش را به ارث برده و حفظ نموده بود با تلاش و کوششیخداپسندانه که در پایان آن، وصال بحق با چهرهای خونین برایش میّسرشد، آن هویّت آبا و اجدادی را جاودانه ساخت و ماندگار کرد.
میرصادق، کودکی را در روستای زادگاهش «کوزان» سپری کرد وبا پاگذاشتن به سّن ورود به مدرسه، از فومن به رشت آمد و در یکی ازمدارس آنجا مشغول تحصیل شد. دوره ابتدایی را که پشتسر گذاشتوارد حوزه علمّیه رشت شد ولی دیری نپایید که عازم مشهد مقدّسگشت تا در حوزههای علمّیه آنجا به تکمیل تحصیلات حوزوی خویشنایل آید.
چهار سال نزد اساتید آنجا زانوزد و به فراگیری معارف اسلامیپرداخت. این تاریخ مصادف بود با قیام خونین پانزده خرداد سال۱۳۴۲ و اِعمال خشونت رژیم ستمشاهی نسبت به طلّاب علوم دینی و بهشیوههای گوناگون آنان را تحت فشارهای جسمی و روحی قرار دادن کهدر این راستا او وعدّه دیگری از طلّاب مشهد دستگیر میشوند تا بهخدمت سربازی اعزام بشوند.
در این فاصله قبل از آن که لباس سربازی بر تنش کنند و بدینوسیله مورد تحقیر و اهانت ایادی عمّال اجنبی در سرباز خانههایپهلوی قرار بگیرد، مورد تطمیع و وعده و وعید چنان و چنین واقع شدهو به او، قولِ دادنِ پُست و مقام آنچنانی در دستگاه طاغوت زمان رامیدهند ولی به مصداق:
نخورد شیر، نیم خورده سگوربمیرد به سختی اندر غار
کوچکترین همکاری با طاغوت را نپذیرفته و به آن همه مایه وپایه شه فرموده و عطای ملوکانه هیچ اعتنا نمیکند چرا که خود را سربازامام زمان (عج) میداند و «نمیگیرد رهِ دنیا خدا کیش!»
بعد از این ماجرا چون محیط مشهد را در آن شرایط آشفتهمناسب نمیبیند، فرار را برقرار ترجیح داده به رشت میآید و در زادگاهخویش ـ کوزانِ فومن ـ یک دهه منبر میرود و با سخنرانیهای سیاسیخویش سعی در آگاه نمودنِ مردم و روشن ساختن ذهن آنها از حقایقِجاری کشور میکند. عدهّای از عوامل رژیم به بعضی از بزرگانِ خانوادهمیرصادق تذکّر میدهند تا مانع از سخنرانیهای آنچنانی سّید شوندولی او که راه خود را پیدا کرده به کار خود ادامه میدهد. عوامل رژیمجهت برهمزدن سخنرانی او، داخل مسجد درگیری بوجود میآورند وبا تشنّج آفرینی و رعب و وحشت تلاش میکنند تا بین او و مردم فاصلهانداخته و نگذارند که فریادهای او پرده از جنایات بوجود آورندگانکشتار وحشیانه پانزده خرداد و عاملانِ سیاهیهای سایه انداخته برمُلک و ملّت باشد ولی باز هم مانند گذشته طرفی بر نمیبندند و شبهایدیگر نیز مردم با ازدحام بیشتر خویش در مسجد، تشنهتر از شبهایقبل، آمادگی خود را جهت شنیدنِ بیانات سیّد، اعلام میدارند. سیّدنیز چون اجداد خویش و دیگرِ اهل منبر و محراب به وظیفه «آینهداری»خویش عمل نموده، درباره ایستادگی در برابر ظلم و جور و ستاندن حقّمظلوم از ظالم و تلاش برای تحقّقِ قسط و عدل و حکومت اسلامی بهتفصیل سخن میگوید.
تدریس در دبیرستان و اذهان نوجوانان و جوانان را به نورمعارف الهی’ روشن ساختن و چهرههای دل و فکرشان را به زمزم توحیدشستن، سنگر دیگری بود که شهید میرصادق حبیبزاده از آن به عنوانمبارزه با طاغوت کمک گرفت. علاوه بر تدریس در دبیرستان کهنزدیک به ۱۳ سال از عمرش بدان مشغول بود، مسجد صالحآبادسبزمیدان رشت نیز کلاس دیگری بود که سیّد در آن کلاس به طلبههایجوانی که در آنجا گرد میآمدند تا معارف حقّه جعفری را فرا بگیرند،درس میداد و به روشنگری میپرداخت.
با بالا گرفتن شعلههای روشنایی بخش انقلاب اسلامی در سال۱۳۵۷ پسر عموی او، شهید سیّد رضا حبیبزاده به ضرب گلولههایرژیم منفور شاه به درجه رفیعه شهادت نایل میآید و ایشان با شجاعتتمام، پیکر غرقه به خون عمّوزاده خویش را تا زادگاه خود کوزان،تشییع نموده و برسر مزار او، سخنرانی دشمن شکنی ایراد مینمایند.سال ۱۳۵۸ در زمره روحانیونی که از استان، راهی تهران میشوند تا بهدیدار حضرت امام خمینی (ره) بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران نایلآیند و شرفیاب حضورش شوند، با اشتیاقی زایدالوصف حضور پیدامیکند و از نزدیک با امامی که سالها تصویر او را در قاب اندیشه و قلبخویش قرار داده دیدار مینماید. این دیدار، سخت در او تأثیرمیگذارد، به گونهای که پس از آن دامنه جنب و جوش و فعالیتهایشدر راه انقلاب و نظام اسلامی بیش از پیش گستردهتر میشود. بدینجهت کانون توجّه و جدیّت خویش را جوانان قرار داده توصیه میکند:«جوانان انقلاب و کشور ما آیندهسازان مملکت ما هستند! همچنین: «ماباید این جوانان را دریابیم!» بدین خاطر هیچگاه از جوانان دورنمیشدند و همواره تلاش مینمودند که در جمع آنان باشند.
مساجد کرفآباد کوی سردارجنگل و نقرهدشت رشت که قبل ازاقامه نماز جماعت ایشان در آنها رونقی نداشتند و جز تعدادی پیرمرد وپیرزن از کارافتاده کسی در آن مساجد قامت به نماز نمیبست، در تمامطول مدّتی که ایشان بنا به عللی عهدهدار امامت جماعت آن مساجدبودند مملّو از جوانان پرشوری بود که علاوه بر اقامه نماز درکلاسهای قرآن و احکام دایر شده در آنجا حضور پرشوری داشتند وشهید میرصادق نیز با گفتگوی سیاسی و اجتماعی و ارتباط تنگاتنگبا آنها بسیاری از مسایل و مشکلات و گرفتاریهای نمازگزاران را حلّ وفصل میکرد.
امّا از آنجا که «شب پره رونق آفتاب نخواهد» و اجانب و ایادیجیرهخوار آنها با تمام توان، سعی در نابودی هر آنچه که با تیرگی وتباهی در ستیز است، دارند؛ از این که میدیدند، سیدّی این چنینتوانسته است جوانان محل خویش را مجذوب نموده و دور خود جمعنماید و به سوی انقلاب و ارزشهای اسلامی میکشاند، بسیارخشمگین و در پیِ چاره کار بودند. با نمازگزاران درگیر شدن؛ به وجودآوردن جّو ناامنی در مسجد، تقاضای بازگشت امام جماعت قبلیمسجد کردن و و هیچیک مؤّثر نیفتاد و سیّد شهید به احترام درخواستمردم محلّ، قولی که به حضرت آیتاللّه احسان بخش (ره) داده بودندو احساس وظیفه دینی، سنگر امام جماعت مسجد نقرهدشت رشت راترک نکرده و با جدّیت به این مهّم میپردازد.
نظام اسلامی نیز بیهیچ توقّف و سکونی راه پر سنگلاخ و بسیارسخت و صعب تثبیت خویش را میپیماید و در این راستا روزی نیستکه قامت یا قامتهای استواری از خدای مردان مدافع اسلام و ایران وانقلاب و قرآن در راه پایداری و بالندگی این نظامالهی’ با تیغ یا تیرِ فردیا گروهی از دشمنان «انفجار نور» بر سجّاده خون، نماز وصال به معبودرا به جای نیاورد.
سه روز از شهادت جانگداز شهیدان «رجایی» و «باهنر»میگذرد. مسجد کاسه فروشان رشت همانند مساجد سراسر کشور برایآنها مجلس سوّم برپا کرده و سّید میرصادق برای سخنرانی در آنمجلس، دعوت شده است. پس از پایان مراسم، سیّد با سرعت به خانهمیآید و برای رفتن به مسجد و اقامه نماز جماعت خود را آمادهمیسازد. دقایقی بعد گامهای مصمّم و استوار سیّد فاصله خانه تامسجد را در مینوردد. بین راه دو نفر از جوانانی که تحت تأثیر تلقیناتو تفکراتِ شیطانیِ دشمنانِ قسم خورده اسلام و ایران، فریب خورده واز آغوش پُر مهر دین و آیین و مُلک و ملّت جدا شدهاند، جلوِ سیّد رامیگیرند. یکی جلوتر آمده از توجّه و عنایت سیّد صادق به جوانان،سوء استفاده نموده و سلام میکند:
ـ علیکم السلام و رحمهاللّه
ـ حاج آقا ببخشید! اجازه میفرمایید، سئوالی بپرسم!
و دوست ناجوانمردش فرصت به دست آمده را مغتنم شمرده بهطرف سیّد، این روحانی مبارز شلیکّ میکند! و شهید حجتالاسلام والمسلمین حاج میرصادق حبیبزاده به آرمانش که لقای پروردگاراست؛ نایل میشود.
منبع: آیینهداران ج۱ شرح حال شهدای روحانی استان گیلان، محمّدهادی رنگرزیان، بنیاد شهید استان گیلان، اول، ۱۳۸۱، ص ۴۷-۵۶٫