نثر: سبز مثل جنگل
تو مى دانستى که تبرها برخاسته اند تا درختان استقلال را ریشه کن کنند و پرندگان آزادى را از شاخساران سرسبز صنوبرها، پر دهند. تو مى دانستى که گرگ ها دندان تیز کرده اند تا آهوان تیز تک رهایى را با باران سرب هاى داغ و دندان هاى تیز، در بستر جنگل سلاخى کنند […]
تو مى دانستى که تبرها برخاسته اند تا درختان استقلال را ریشه کن کنند و پرندگان آزادى را از شاخساران سرسبز صنوبرها، پر دهند.
تو مى دانستى که گرگ ها دندان تیز کرده اند تا آهوان تیز تک رهایى را با باران سرب هاى داغ و دندان هاى تیز، در بستر جنگل سلاخى کنند و بغض فرو خورده جنگل را در سوگ آنها جارى کنند. تو مى دانستى که تبرها، هم قسم شده اند تا جنگل و یاران باران و نسیم و جوانه را، یک جا از میان بردارند. اما میرزا! تو از تبار سبز جنگل بودى که با آبى دریا خروشیدى و خواب شوم بیگانگان را آشفته ساختى.
از نسل آفتاب
تو از نسل آفتاب بودى. از مرگ نمى هراسیدى و از تاریکى گریزان بودى. آنها که در آن روزهاى سیاه، با دست ناپاک قدرت هاى پوشالى شان سر نیک اندیش تو را از بدنت جدا کردند، نمى دانستند که خون حنجر بریده ات را دشت هاى سبز خواهند نوشید تا رستنى هاى خاکشان، سرخى واژه هاى استقلال و آزادى را تصویر ماندگار چهره حق طلبى ات کنند. آنها مى پنداشتند که با خاموش کردن تو قیام کوچک جنگلى را از بیخ و بن برکنده اند؛ غافل از اینکه درختان آزادى در زخم و نیش تبرهاى استعمار، بستر جوانه هاى نو رسته را فراهم مى کنند.
میرزا هنوز زنده است
دستان سرما زده تو، بذر جوانه هاى امید آینده ایران را در خاک وطن کاشت تا چشمان همیشه بیدارت، سردى خاک را در سرسبزى دشت ها و جنگل هاى ایران نظاره کند. گرچه زبان آتشینت را خاموش کردند، اما هنوز در خاطره وطن جریان دارى. و اینک، نام تو در هوهوى بادها، در لابه لاى شاخه ها و جوانه هاى سبز، هر صبح با نسیم تکرار مى شود، تا همه بدانند که میرزا هنوز هم زنده است.