سر میرزا کوچکخان را من از تن جدا کردم
روزنامه اطلاعات در شماره سوم اردیبهشت ۱۳۴۲، متن گفت و گوی خبرنگار این روزنامه با کسی که سر میرزا کوچک جنگلی را از بدن جدا کرده منتشر نموده است. گزارش روزنامه اطلاعات این گونه آغاز میشود:مردی که چند سال پیش سر میرزاکوچکخان را بریده و به تهران آورده بود دیروز از طرف ژاندارمری مرکز […]
روزنامه اطلاعات در شماره سوم اردیبهشت ۱۳۴۲، متن گفت و گوی خبرنگار این روزنامه با کسی که سر میرزا کوچک جنگلی را از بدن جدا کرده منتشر نموده است. گزارش روزنامه اطلاعات این گونه آغاز میشود:
مردی که چند سال پیش سر میرزاکوچکخان را بریده و به تهران آورده بود دیروز از طرف ژاندارمری مرکز دستگیر شد. خبرنگار ما برای گفتگو با این مرد به ناحیه یک ژاندارمری رفت و در اطاق آقای سرهنگ منوچهر اسعدی معاون ناحیه یک با این شخص صحبت کرد.
ابتدا خبرنگار ما از آقای سرهنگ اسعدی معاون ناحیه علت دستگیری این مرد را پرسید.
معاون ناحیه یک گفت: چند روز پیش ناشناسی تلفنی به تیمسار خسروانی فرمانده ناحیه یک اطلاع داد آقای علیاصغر رضائی در خانهاش تریاک نگهداری میکند.
مأمورین ناحیه یک به خانه این مرد رفتند، ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند، در همین موقع چشم یکی از مأمورین به آجرهای کف زیرزمین افتاد، آجرها را برداشتند و در زیر آجرها محفظهای پیدا شد که در داخل آن در حدود پنج کیلو تریاک به دست آمد و علیاصغر رضائی را دستگیر کردند و با تریاک مکشوفه به اینجا آوردند تا پس از بازجویی به دادسرا فرستاده شود.
از ترس دولت
خبرنگار ما سپس با علیاصغر رضائی صحبت کرد، به قول خودش ۸۵ سال دارد، او مردی است مؤدب و فهمیده و خیلی خوب صحبت میکند.
علیاصغر در پاسخ به سئوالهای خبرنگار ما گفت: درست است این تریاک مال من است من آن را در زیرزمین مخفی کرده بودم ولی نه قصد فروش آن را داشتم و نه خودم معتاد هستم. نگهداری این تریاکها فقط از ترس دولت بود.
هشت، نه سال پیش موقعی که هنوز کشت خشخاص ممنوع نشده بود یکی از دوستان من که در مازندران زندگی میکند این تریاکها را برایم سوقات (سوغات) آورد، من آن را لول کردم و چون برای مصرف آن محلی نداشتم چند سال این تریاک در خانه من بود تا اینکه دولت کشت خشخاش را ممنوع کرد و خرید و فروش تریاک جرم شد، آن وقت من از ترس اینکه مبادا دستگیر شوم تریاکها را در زیر آجرهای زیرزمین مخفی کردم ولی همیشه میترسیدم.
یک روز میخواستم تریاکها را آتش بزنم ولی ترسیدم دود تریاک خانه همسایه را بگیرد و سر و صدای آنها بلند شود، یک بار میخواستم تریاک را به دولت تحویل بدهم ترسیدم که میان راه مرا بگیرند و هرچه قسم و آیه بخورم که میخواستم تریاک را به دولت بدهم بگویند دروغ میگویی تریاک در خانه ماند تا کار به دستم داد.
خبرنگار ما از پیرمرد پرسید که آیا کسی در خانه او زندگی میکند؟
پیرمرد جواب داد سالها است که خودم تنها زندگی میکنم و اگر مایل باشید حاضرم علت تنهایی خودم را برایتان شرح بدهم.
علیاصغر وقتی خبرنگار ما را برای شنیدن زندگیاش آماده دید شروع به صحبت کرد و گفت: ۶۵ سال پیش در آن هنگام که دولت وقت یک افسر اطریشی برای تشکیل صنف توپخانه در ارتش ایران از فرنگ استخدام کرده بود من وارد ارتش شدم و به عنوان وکیل توپخانه مشغول به کار شدم. مدتها در توپخانه مرکز کار میکردم، توپهای ما آن وقت توپ ورشوئی انگلیسی بود و جز در ماه رمضان و موقع افطار و سحر به صدا درنمیآمد.
ولی در زمان محمدعلیشاه یک بار ما دست به کار شدیم و به فرمان او مجلس را به توپ بستیم و از آنوقت مجاهدین مخالف ما توپچیها شدند ولی در هر حال از ما میترسیدند.
سر میرزا کوچکخان را آوردم
از این ماجرا چند سال گذشت که یک روز خبر آوردند اسمعیل آقا سیمیتقو و میرزاکوچکخان جنگلی یاغی شدهاند. دولت ما را مأمور سرکوبی میرزاکوچکخان کرد، ما توپها را با قاطر به گیلان بردیم، نمیدانید چه مرارتهایی کشیدیم تا توپها را روی کوهها نصب کردیم و مراکز هواداران میرزاکوچکخان را گلولهباران کردیم ولی چون میرزاکوچکخان همهاش در حال جنگ و گریز بود توپخانه ما کاری از پیش نبرد.
به ناچار با تفنگ به جنگ او رفتیم و در فومنات او را محاصره کردیم و پس از آتش زدن جنگل او را دستگیر کردیم و کشتیم ولی کسی باور نمیکرد که ما بتوانیم میرزاکوچکخان را بکشیم.
در نتیجه من شبانه سر میرزاکوچکخان را از تنش جدا کردم و آن را به ترک اسبم بستم ابتدا به رشت رفتم و سر میرزاکوچکخان را به معرض نمایش گذاشتم و سپس آن را به تهران آوردم میرزاکوچکخان ریشی بلند و سری طاس و موئی بور داشت.
علیاصغرگفت: پس از این پیروزی درخشان به من مرخصی دادند. آن روزها تهرانیها برای خوشگذرانی به باغهای شهریار میرفتند من نیز برای استفاده از ایام مرخصی به شهریار رفتم. در آنجا دختر کشاورزی به نام زهرا را دیدم و دیوانهوار عاشق او شدم و با هزار زحمت توانستم موافقت بستگان او را جلب کنم و با او ازدواج کنم. در مراسم عروسی ما افراد فوج بهادر، بچههای دباغخانه و سرهنگ محمدخان و حسنآقا سرتیپ شرکت داشتند. از عروسی ما چند ماه گذشت و قرار بود مرا فرمانده توپخانه بکنند که ناگهان زنم فوت کرد. پس از مرگ زنم دنیا بر من تیره شد، از ارتش استعفا کردم و از آن تاریخ تاکنون در همین خانه که روزگاری زنم در آن سکونت داشت یکه و تنها زندگی میکنم.
خبرنگار ما مینویسد: علیاصغر رضائی امروز به اتهام نگهداری تریاک به دادسرا اعزام شد!
منبع: http://www.dowran.ir