شکار شیر
داستان شکار شیر احسان شارعی توی جنگل یک شکارچی آمده بود با مو و ابروی بور و سبیل زرد شده از دود سیگار. به پشتش کوله بزرگی آویزان کرده بود و پاچه های شلوارش را توی جوراب زده بود. کفش های میخ دارش را روی خاک جنگل های گیلان می گذاشت و روی فراز […]
داستان شکار شیر
احسان شارعی
توی جنگل یک شکارچی آمده بود با مو و ابروی بور و سبیل زرد شده از دود سیگار. به پشتش کوله بزرگی آویزان کرده بود و پاچه های شلوارش را توی جوراب زده بود. کفش های میخ دارش را روی خاک جنگل های گیلان می گذاشت و روی فراز و نشیبِ تپه ها حرکت می کرد. توی چهره اش نگاه عجیبی بود که وقتی سربالایی ها نفسش را می گرفت کمی به عصبانیت می زد و وقتی نسیم ِبه هنگام، عرق مرطوب روی پوستش را خنک می کرد کمی بدجنس نشان می داد. قصد داشت وقتی به بالای تپه مقابلش برسد دوربین بگرداند. شیر ایرانی چشم شکارچی روس را گرفته بود…
***
نزدیکی های غروب که شد آسمان ناگهان غرّید و اولین باران پاییزی که انگار می خواست بغض جمع شده تابستان را یکباره گریه کند شروع به باریدن کرد. باران سیل آسا انگار حالا حالا ها خیال آرامش نداشت. شکارچی روس به زیر چادر خزید. زیر لب غر می زد. مجبور شده بود اجاق کوچکش را توی چادر بیاورد تا کمی غذا بخورد. پرنده ای از روی درختی که انگار خیلی بلند بود جیغ کشید و پرواز کرد، گروه گوزن ها از روی شیب پایین دوید، نور صاعقه کور کننده ای دیده شد و بعد غرشش گوش را آزار داد، رود کوچکی که آن حوالی بود آب را لمبر می زد و می برد که ناگهان غرّش شیر ایرانی هیاهوی جنگل را ساکت کرد. شکارچی روس دست به تفنگ برد و در حالیکه قلبش تند تند می زد چشم های گشاد شده اش را بست…
***
صبح دل انگیز جنگل گیلان گرچه پاییزی بود اما باران شب قبل لطافت را به برگ های آفتاب خورده بازگردانده بود. شکارچی کیسه توتونش را باز کرد توتون را میان کاغذ سیگار ریخت، آنگاه دو انگشت اشاره را میان کاغذ برد و با دو شستش کاغذ را دور توتون پیچید و و وقتی به انتها رسید کاغذ را با زبان خیس کرد و چسباند. کبریت را به پاشنه کفش یُقُر اش کشید و نوک زبانه آتش را به سیگار گرفت. نفس عمیقی کشید و دود غلیظ را به میان جنگل فرستاد. عطر حس نشده ای به مشام جنگل رسید…
از مسکو که محل فرمانداری بی رحمانه رومانف های تزاری بود تا گیلان که ((خاکِ نداشته)) ی قاجار ها محسوب می شد راه زیادی بود. شکارچی این همه راه را آمده بود تا شاید شکار کردن شیری از شیر های ایرانی نصیبش شود. شیر هایی که وصفشان را زیاد شنیده بود و می دانست که تعداد زیادی از آنها باقی نمانده است. پرسان پرسان خودش را به محلی رسانده بود که گفته می شد شیر ایرانی بارها در آنجا دیده شده است… و حالا جانش را گذاشته بود کف دستش و آماده نبرد بود و می دانست که شیر ایرانی هم دلیرانه تا پای جان خواهد جنگید…امروز روز شکار است…
شکارچی چشم ها را بست تا جهت وزش باد را حس کند. باد از شمال می آمد و او باید برای آن که باد بوی بدنش را به سمت شیر نبرد رو به باد حرکت می کرد. از طرفی صبح رد پای شیر را دیده بود که به سمت شرق می رفت. بنابراین به سمت شمال حرکت کرد تا با تغییر جهت احتمالی وزش باد شیر را دور بزند. در نهایت آرامش حرکت می کرد. صبح زود پس از بیدار شدن، لوله تفنگ هایش را تمیز کرده بود و تفنگ سبک تر را به دست گرفته بود تا در صورت دیدن شیر از فاصله دور با سرعت عمل بیشتری شلیک کند. آرام و قوز کرده قدم بر می داشت و روی پنجه راه می رفت. هر از چند گاهی دود سیگارش رابه میان غبار صبحگاهی می فرستاد. صدای دیشب ِشیر نزدیک بود. امیدوار بود تا با حدود دو ساعت راه پیمایی با او رو به رو شود.
***
هیزم شکن پیر که تازه از کلبه اش بیرون آمد بود تبر به دست راهی شده بود به سمت کوره ذغال. صورت دود گرفته اش را به سمت خورشید گرفت و با نفس عمیق انبوه هوای جنگل را به درون سینه اش کشید. به سمت کوره که می رفت شکمش را می خاراند. ناگهان صدای پای نا آشنایی شنید. به گوشه ای خزید و منتظر ماند. دقایقی بعد شکارچی که آرام راهش را ادامه می داد ظاهر شد. هیزم شکن بیرون آمد و تبرش را به تکه چوبی کوبید. شکارچی شگفت زده برگشت.
– های… کی هستی تو؟… چی می خوای؟
شکارچی با فارسی دست و پا شکسته ای گفت: روسم… تو کی هستی؟
– من هیزم شکنم… چکار داری اینجا؟… مگر خودت مملکت نداری؟ آمدی شکار شیر کنی بی غیرت؟…
شکارچی که درست نمی فهمید گفت: آها… شیر… شیر ایرانی!
– گور پدرت خندیده ای…شکار کردن شیر ایرانی کار تو نیست… طعمه اش می شوی… می کشدت… شیر ایرانی نگهبان ایران است…
شکارچی سگرمه هایش درهم شده بود و حوصله داد و بیداد هیزم شکن را نداشت. دستش را به سمت او پرتاب کرد و به تهدید لوله تفنگ را سمتش گرفت… هیزم شکن دوباره داد زد: برو گمشو با آن سبیل بی قواره ات…
شکارچی عصبانی بود. حضور هر آدمی به جز خودش در آن محدوده به معنی عدم حضور شیر بود. اعصابش از دست هیزم شکن خرد شده بود. راه افتاد و کمی جلوتر روی زمین دراز کشید. خُنکی زمین باران خورده تن عرق کرده اش را خنک می کرد… چشم ها را بست… چشم ها را بست… چشم ها را بست… و ناگهان غرّش شیر بیدارش کرد. از جا پرید و به سمت نزدیک ترین درخت رفت و از آن بالا رفت. حسابی ترسیده بود. به اعصابش که مسلط شد از درخت پایین آمد. می دانست که شیر سالم هیچ گاه به انسان حمله نمی کند. کمی جلوتر دوباره به رد پای شیر رسید…
***
دوباره رو به باد حرکت می کرد. احساس می کرد به شیر نزدیک تر شده است. در اطرافش صدای جنبنده ای به گوش نمی رسید. این علامت امیدوار کننده ای بود. نزدیک های غروب که شد تصمیم گرفت توقف کند. تعقیب ِ بیش از این در تاریکی می توانست خطرناک باشد. شب تاریک فرا رسید. زمان آن است که هر دو بخوابند. شکارچی روس از روی ترس بالای درخت می خوابد و شیر ایرانی پر ابهت تر از همیشه به مامن خویش در دل جنگل می خزد…
***
شکارچی که از هیاهوی دیشب پشه ها خوب نخوابیده بود آفتاب نزده برخواست و از درخت پایین آمد. باران نیامده است و رد پای شیر کماکان پابرجاست. با قدم های شمرده پیش می رفت و تفنگش را آماده نگه می داشت…
از شیب تپه که پایین می رفت روی تپه مقابل جنبش علف ها را دید و در کسری از ثانیه بدن طلایی شیر ایرانی به چشمش خورد. دوربین کشید و بلافاصله نشانه رفت. تمرکز کرد و ماشه را کشید. با صدای گلوله انبوه پرنده ها به هوا پریدند و جنبش علف ها شدید شد. شکارچی به سمت دامنه تپه مقابل دوید… علائم خون روی زمین پدیدار بود… شروع به دنبال کردن شیر کرد و این بار هزار برابر بیشتر مراقب بود… چون شیر زخمی می توانست هر لحظه به او حمله کند.
رد خون را گرفته بود و می رفت. هر لحظه دلهره اش بیشتر می شد. احساس خوشایندی نداشت. از بین درخت های تو در تو راه می رفت. سنگ بزرگی کمی جلوتر بود که بعد از آن، مسیر سرازیر می شد. باید سنگ را دور می زد. با گذر از سنگ چنان یکه ای خورد که انگار قلبش می خواست بایستد. شیر ایرانی رو در رویش ایستاده بود و در حالی که از گوشه یال طلایی رنگش خون می چکید چشم در چشم او دوخته بود. سر تفنگ رو به زمین بود و نمی شد شلیک کرد. شکارچی می دانست هر حرکت اضافی با کشته شدنش همراه خواهد بود. پس نمی بایست چشم از چشم شیر بر می داشت. در همان حال سعی کرد بسیار آرام سر لوله تفنگ را بالا بیاورد و به سمت شیر برگرداند. عرق از سر و رویش جاری شده بود. نگاه ها قطع نمی شد. جرات پلک زدن نداشت. سر تفنگ با حرکت هایش در مدت طولانیی به سمت شیر برگشت. امیدوار بود تیرش به هدف بخورد اما چون با چشم مگسک را نمی دید هیچ اطمینانی نداشت. تصمیم آخر را گرفت و … ماشه را چکاند…
گلوله مغز شیر ایرانی را شکافت و او را نقش بر زمین کرد. دیگر از آن نگاه پر ابهت خبری نبود. شکارچی از پشت روی زمین ولو شد…
***
میرزا کوچک… پسر میرزا بزرگ… رهبر نهضت جنگل در زمان مشروطیت، پس از پایمردی فراوان در مقابل روس ها به حیله و نیرنگ اجنبی و خودفروشی بیگانه کشته شد…
منبع: http://www.ajayeb.ir/main.php