فرزند شهید نامجو از زندگی پدرش میگوید
آنموقع من پیکر بابا را ندیدم اما چهار، پنج سال پیش که عکسش را دیدم. شباهت عجیبی بین پیکر بابا و جدهاش حضرت زهرا (س)، جدش حضرت حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود. سر بابا سوخته بود. پهلویش سوخته بود و دستهایش حالتی داشت که انگار میخواست چیزی به کسی بدهد. بابا به آروزیش که […]
آنموقع من پیکر بابا را ندیدم اما چهار، پنج سال پیش که عکسش را دیدم. شباهت عجیبی بین پیکر بابا و جدهاش حضرت زهرا (س)، جدش حضرت حسین(ع) و حضرت ابوالفضل (ع) بود. سر بابا سوخته بود. پهلویش سوخته بود و دستهایش حالتی داشت که انگار میخواست چیزی به کسی بدهد.
بابا به آروزیش که شهادت بود، رسید. بابا شهیدی عاشق بود.
حرفهای سید ناصر نامجود در وصف حال پدرش آنقدر گیراست که آدمی را به عمق احساسات لطیف یک عاشق میکشاند.
خاطرهای از بابا در دوران کودکی :
تا زمانی که محور خانواده به خانه نیامده، بچهها همچنان به بازی و بازیگوشیشان ادامه میدهند. من هم همین طور بودم. بابا سعی میکرد از همان بچگی روحیه مردانه داشته باشم. من هم بازی میکردم تا بابا بیاید و نماز جماعت را در خانه به پا کند. بعد از آن شام و گزارش کار روزانه.
با وجودی که ۵ سال بیشتر نداشتم، اغلب جاها مرا با خود میبرد البته قبل از وزارت. مرا با تفنگ و پرچم بازی آماده میکرد و با هم نماز جمعه میرفتیم و بعد از آن به دانشگاه.
یک بار در نماز جمعه گم شدم. تشنهام بود بابا منبع آب را نشان داد و تاکید کرد جایمان را نشان کنم. من همین طور که به سمت منبع آب میرفتم مرتب پشت سرم را نگاه میکردم که نکند بابا را گم کنم ولی آب را که خوردم هرچه گشتم نه جا را پیدا کردم نه بابارا. گریه کردم. مرا به ستاد گمشدهها برند و در بلندگوها نشانی پسری که گم شده بود را دادند. بابا آمد مرا تحویل گرفت و مثل همه باباها گفت مرد که نباید گریه کند.
شهید نامجود وزیری خاکی بود، بعد از اینکه وزیر شد دیگر کمتر از قبل بابا را میدیدیم. صبح وقتی خواب بودیم میرفت و شب هم وقتی خواب بودیم میآمد.
از دوستان و دانشجویان بابا حرفهای زیادی راجع به او میشنویم. از بینش دقیق، ذهن فعال و دقیق، آینده نگری نسبت به مسائل ارتش آن زمان، انضباط، انعطاف، لیاقت و …. بابا میگویند و تاکید میکنند که در زمانی که بابا فرماندهی دانشکده افسری را برعهده داشت. آنجا را به عنوان فیضیه ارتش میشناختند.
امام به بابا میفرمودند: سید موسی
یکبار بنی صدر به بابا تندی کرده و گفته بود: در این طویله را میبندم. و بابا را از سه تا پنج روز توبیخ کرده بود. بابا توبیخ را پذیرفته ولی از اصول خود کنار نیامده بود.
دانشجویانش کلاس درس بابا را خیلی دوست داشتند و گذشت زمان را حس نمیکردند. بابا عادت داشت آخر کلاس از دین و اخلاق صحبت میکرد و با تمام شدن کلاس هیچ کس از کلاس خارج نمیشد و پای صحبت او مینشستند.
مهمترین خصوصیت دیگر بابا این بود که دیوار بلندی بین کار و محیط خانه میکشید. هرگز ما را درگیر مسائل کاری خود نمیکرد. گرچه دانشکده افسری به اندازه خانه و مسائل آن برایش اهمیت داشت.
به قدری در انتخاب همسردقت و سلیقه به خرج داده بود که تمام عقاید ایشان اجرا میشد.
با امام (ره) آنقدر محشور بود که امام او را سید موسی خطاب میکردند. در جنگ فرماندهی عملیات از ابتدای محور غرب تا جنوب را بر عهده داشت. متاسفانه بعد از شکست حصر آبادان به طریق مشکوکی که قطعا دسیسه بود، به شهادت رسید.
منبع: www.shohada.gov.ir