مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۳ - Saturday 27 Jul 2024
محتوا
مصاحبه با مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن مظفری املشی درباره مبارزات انقلاب اسلامی

مصاحبه با مرحوم حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن مظفری املشی درباره مبارزات انقلاب اسلامی

در زندان با شهید ابوالحسن کریمی آشنا شدم. او پس از آنکه از طریق زندانیان دیگر مرا شناخت با روش ابتکاری خود با من شروع به صحبت کرد. به لحن عربی – که زندانبان ها گمان کنند قرآن می خواند- مطالب لازم را به اطلاع من می رساند.

سه‌شنبه 4 ژوئن 2024 - 00:00

به مناسبت سالروز ارتحال بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، و قیام ۱۵ خراد، مصاحبه ی مرحوم حجت الاسلام والمسلمین شیخ حسن مظفری با نشریه ی «بشارت فجر» تقدیم مخاطبان رنگ ایمان می گردد. در بهمن ماه سال ۱۳۸۷ و به مناسبت سی‌امین سال پیروزی انقلاب اسلامی، مجله بشارت فجر (نشریه شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی استان گیلان) مصاحبه‌ای خواندنی با روحانی مجاهد و انقلابی مبارز استان، حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ حسن مظفری انجام داده بود که متن کامل آن را کانال تلگرامی مرکز مطالعات اسلامی آیت الله شیخ حسن مظفری که زیر نظر فرزند فاضل شان، حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ رضا مظفری اداره میشود.

 

***

 *** لطفا بفرمایید آشنایی شما با انقلاب اسلامی و مبارزه علیه رژیم پهلوی از چه زمانی بود؟

در سال ۱۳۴۱ در رودسر شاگرد مغازه بودم. حدودا ۱۴سال داشتم که شاه به رودسر آمده بود. صاحب مغازه ما به داخل آمد و کرکره را پایین کشید و دکان را بست. وقتی از او پرسیدم که چرا این کار را کردی؟ گفت: شاه مرجع تقلید ما را دستگیر کرده و من به همین دلیل اصلا تحمل دیدن او را ندارم. این اولین جرقه ذهنی من درباره وضع مملکت بود.

در املش هم عده ای از روحانیون برای تبلیغ می آمدند. ما براساس تربیت دینی خانوادگی معمولا در محافل مذهبی حضور گسترده داشتیم. دو نفر از این فضلا تأثیر بیشتری در آشنایی ما با امام داشتند. یکی حجت الاسلام والمسلمین شیخ عبدالله صادقی بود و دیگری حجت الاسلام والمسلمین رحمت الله قائمی که پدر دو شهید هستند. تعداد زیادی از خانواده های مبارز، شهید یا جانباز هستند. این دو بزرگوار نقش عمده ای در گرایش بنده به روحانیت هم داشتند. همین امر موجب شد که برای تحصیل علوم دینی به تکاپو بیفتم. ابتدا مدتی در مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری) مشغول به تحصیل شدم و سپس در سال ۱۳۴۸ شمسی به قم عزیمت نمودم.

در بدو ورود به قم بر اساس ذهنیاتی که از قبل داشتم با انقلابیون آشنا شدم. سال ۱۳۵۰ اعلامیه ای از سوی حضرت امام از طریق علمای نجف به مکه آورده شده بود و از آنجا با عنوان «قائد اعظم» به ایران رسیده بود. این اعلامیه را ما توزیع کردیم و برای اولین بار به همین جرم بود که دستگیر شدم.

 

*** اعلامیه ها را گیلان توزیع می کردید؟

نه جاهای دیگر مثل مازندران هم توزیع می کردیم.

 

*** چگونه دستگیر شدید؟ کسی گزارش شما به ساواک داده بود؟

بله. حتی کسی که ما را معرفی کرده بود شناختیم، اما به رویش نیاوردیم.

 

***  اعلامیه از کجا به دست شما می رسید؟

اعلامیه را از منزل آقای قائمی در رحیم آباد می گرفتیم. البته ایشان خودش در تهران بستری بود. به من خبر داد که این اعلامیه را تحویل بگیرم. البته یک برگ بود که تکثیر کردیم.

در قم غروب هر روز رسم بود که طلاب در فیضیه جمع می شدند. یک روز وقت غروب فردی که خود را نامه رسان معرفی می کرد نام مرا صدا کرد و مدعی شد نامه ای به نام من آورده است. بعد ها معلوم شد که او خودش ساواکی بود. پاکت نامه هم از شخصی به نام موسوی بود که خود را دانشجو معرفی کرده بود و در آن نامه کتاب مقتل «لهوف ابن طاووس» بود که  به من اهدا شده بود. یکی از روحانیون گیلانی به نام حجت الاسلام والمسلمین نوروزی کنارم بود و به او گفتم که من چنین فردی را نمی شناسم و احتمالا نقشه ای برایم کشیده اند. وقتی از فیضیه خارج شدم به جوار در حرم حضرت معصومه (س) برای مطالعه تیتر روزنامه ها رفتم (معمولا پول برای خرید روزنامه نداشتیم و به خواندن تیتر روزنامه ها اکتفا می کردیم). سرگرم خواندن تیتر اخبار بودم که کسی مرا صدا کرد. وقتی جواب دادم دیدم ناشناس است. بعد از او شش تا هفت نفر بلافاصله مرا محاصره کردند و به سوی خودروی خود هدایت کردند و بردند. حدود ۱۸ روز در مرکز ساواک قم بازجویی شدم. شب ها هم مرا به شهربانی تحویل می دادند. در بازجویی ها ضرب و شتم هم بود که این برای انقلابیون عادی بود.

روز سوم دستگیری محمدی (رئیس پلیس شهربانی قم) و چند ساواکی مرا به خانه آوردند، تا شاید سندی پیدا کنند. تمام خانه را گشتند و حتی رختخواب ها را پاره کردند شاید اعلامیه ای مخفی کرده باشیم. حتی گهواره فرزندم رضا را هم زیر و رو کردند و درونش را تخلیه کردند. نوشته های سیاسی من پشت بام بود و اگر پیدا می شد مجازات بسیار شدیدی داشت. وقتی پشت بام آمدند سرهنگ محمدی دست برد و نوشته های مرا برداشت و پرسید چیست؟ گفتم نوشته های درسی است که نزد اساتید می نویسم. او هم بازرسی خانه را رها کرد و به شهربانی برگشتیم.

پس از این اتفاق چون ماه مبارک رمضان نزدیک بود حدود سی روز برایم قرار موقت صادر کردند و در شهربانی قم زندانی بودم. ۱۰ روز هم اضافه شد و بعد از چهل روز (۱۰ روز از ماه رمضان سال پنجاه گذشته بود) نیمه شب مرا به زندان قزل قلعه منتقل کردند. در آنجا با شهید ابوالحسن کریمی آشنا شدم. زندانبانها اجازه می دادند که هر روز پانزده دقیقه در فضای کنار دیوان زندان قدم بزنیم. یک روز وقتی از سلول خارج شدم، متوجه شدم که کسی را دوره کرده و شکنجه می کنند. فهمیدم ابوالحسن کریمی است. او پس از آنکه از طریق زندانیان دیگر مرا شناخت با روش ابتکاری خود با من شروع به صحبت کرد. به لحن عربی – که زندانبان ها گمان کنند قرآن می خواند- مطالب لازم را به اطلاع من می رساند. این اولین دوره زندان من بود.

 

*** از چه سالی منبرها و سخنرانی ها شکل گرفت و در چه مساجدی در شهرستان املش منبر می رفتید؟

قبل از سال پنجاه آغاز شد و در مسجد اعظم، باب الحوائج و اکثر مساجد شهر و روستاهای اطراف می رفتم. به هر حال از هر فرصتی استفاده می کردیم. بعد از این که ممنوع المنبر شدم، یک بار آقای احترامی (از مبارزان انقلابی املش) تصمیم گرفت مراسمی (ماه صفر بود گویا) در خرشتم املش برگزار کند. برای کسب اجازه به ژاندارمری رفت. وقتی پرسیدند چه کسی منبر می رود، او گفت دو نفر دعوت شده اند. یکی آیت الله محفوظی و دیگری مظفری. گفته بودند آقای محفوظی مجاز است اما مظفری اجازه منبر ندارد و آقای احترامی وقتی به اطلاع من رساند، گفتم ما هم حرف آنها را گوش می کنیم و منبر نمی رویم. شما صندلی بگذارید برای سخنرانی من. به هر حال اینگونه همه آنچه لازم بود به اطلاع مردم می رساندیم.

هسته های انقلاب تشکیل شده بود و کارهای گروهی شکل گرفته بود؛ شهید تقی سرپناه، آقای احترامی، آقای عزت بابایی، مرحوم حسن دهگان در لنگرود، حجت الاسلام والمسلمین سیدی و… البته این گروه تا رامسر و دیگر شهرهای مازندران هم فعال بودند. یکی از روحانیون انقلابی که در بسیاری از فعالیت ها با هم بودیم مرحوم حجت الاسلام والمسلمین سجادی بود که خدایش رحمت کند.

 

***  نحوه ملاقات شما با انقلابیون شهر های دیگر چگونه بود؟

بسیار دشوار بود چون اغلب در تبعید یا زندان بودند، یادم است یک سفر برای دیدار از آیت الله خامنه ای به ایرانشهر رفتیم. آن موقع ایشان آنجا تبعید بودند. در بدو ورود ما را دستگیر کردند. در شهربانی رئیس آنجا برای دیدن ما آمد و گفتگوی تندی میان من و او در گرفت. او می گفت شما اجازه ورود به ایرانشهر را ندارید. گفتم: من ایرانیم و این شهر در وطن من است. من چگونه حق ورود به یکی از شهرهای کشورم را ندارم. چه کسی چنین چیزی را می خواهد به ما تحمیل کند. تو به چه دلیل با ما خصومت می کنی؟ مگر ما را می شناسی؟ گفت: شما سیاسی هستید. گفتم: تو شیعه ای یا سنی؟ گفت: شیعه. پرسیدم: پیامبر به سیاست کار داشت یا نداشت و مگر ما نباید راه پیامبر را طی کنیم؟

خلاصه راضی شد که ما به دیدار آیت الله خامنه ای برویم. چون گفته بودیم که تا ایشان را نبینیم به قم برنمی گردیم. با دو نفر مأمور به منزل ایشان رفتیم و ایشان از ما استقبال کردند. در صحبت هایی که با آیت الله خامنه ای داشتیم  گفتند که هر روز برای اعلام حضور به شهربانی می روند.

لازم به ذکر است که ما در چند جبهه مبارزه داشتیم و فقط نظام شاهنشاهی نبود. از یک طرف با انجمن حجتیه درگیر بودیم، چون آن ها یکی از اصولشان مبارزه با افکار و آراء امام بود؛ از طرف دیگر بعضی بزرگان حوزه بودند که مخالف امام بودند و در نبود امام شخصیت ایشان را مورد هجوم قرار می گیرد.

 

*** پس از این ملاقات دستگیر شدید؟

بله! دستگیری بعدی ما به سال ۱۳۵۵مربوط می شود. مسأله حزب رستاخیز آن زمان اوج گرفته بود. وقتی پس از یک سلسله سخنرانی در املش و اطراف آن به قم عزیمت کردم در منزل آقای نوروزی ناگهان به من اطلاع دادند که خانه به محاصره پلیس درآمده و چاره ای نیست جز این که راهی برای گریز پیدا کنم. خانه روبرو متعلق به یک معمار همدانی بود که مطمئن و انقلابی بود. در آن جا مخفی شدم اما مرحوم حاج خانم – همسر بنده که حامله هم بود- با آن وضع دشوار همراه با ترس و واهمه درخانه آقای نوروزی ماند. بعد از یورش ساواک به منزل، گفت وگوی تندی بین صاحب خانه و مأموران در می گیرد. به هرحال چون منطقه تحت محاصره بود مجبور شدم محل اختفا را عوض کنم و به خانه حجت الاسلام والمسلمین قدرتی از علمای مبارز گیلانی بروم. حدود ۱۲ روز هم آن جا پنهان شدم. یکی از همسایه های ما در قم (شهید موسوی دامغانی که در حادثه سقوط هواپیما شهید شد) مسأله را به اطلاع مرحوم آیت الله مشکینی رساند و ایشان به من پیغام داد که از اختفا خارج شوم و به زندگی عادی بپردازم. من هم چون شاگرد ایشان بودم پذیرفتم. آن زمان در کلاس نهج البلاغه مرحوم آیت الله مشکینی شرکت می کردم. درس ایشان نزدیکی شهربانی قم بود. در راه سرهنگ محمدی صدایم کرد و گفت: کجا بودی که ما در به در دنبالت هستیم. همان جا دوباره دستگیر شدم و ما را با چند نفر دیگر به زندانی در تهران بردند. جالب آنکه ما چهار نفر به نام حسن بازداشت بودیم. حسن سجادی، حسن مظفری، حسن یوسفی اشکوری، حسن رهبری. البته تعداد دیگری از مبارزان گیلانی نیز  بودند. مرحوم حجت الاسلام والمسلمین عبدالصمد زارع، حجت الاسلام والمسلمین برغانی و…. به هر حال در سلول انفرادی زندانی شدیم. هیچ چیزی در اختیارمان قرار نمی دادند. یک تکه کاغذ به جای مهر داشتم و دیگر هیچ. چهل روز در همان شرایط زندانی بودم. شکنجه هایی که می کردند ذکر نمی کنم چون باید اجرش را از خدا گرفت. اگر امروز بخواهم چنین و چنان بگویم معلوم می شود که خدا مطرح نیست بلکه نفسمان مطرح است.

من در سلول هفت بودم. یکی از لحظات خوب زندانیان رفتن به سرویس بهداشتی بود. اما در تمام مسیر اگر جرأت می کردیم و با کسی صحبت می کردیم یا حتی سلام می گفتیم متهم به رد و بدل کردن اطلاعات شده و شدیدا شکنجه می شدیم. لذا با احتیاط می رفتیم و بر می گشتیم. مدتی بعد با برنامه ریزی با زندانی سلول شش صحبت  می کردم. به این شکل که صدای پای نگهبان را کنترل می کردیم؛ تا این که فهمیدند و به خاطر همان شکنجه سختی شدم.

خبر دادند که ظاهرا قرار است از صلیب سرخ برای بازدید بیایند. لذا ما را چشم بسته به زندان اوین منتقل کردند. البته اول نمی دانستیم بعد فهمیدیم که به اوین منتقل شده ایم. در اوین با دو نفر مارکسیست هم سلولی بودم. بعد از مدتی ما را به زندان مشترک برگرداندند. البته مزیت اوین این بود که آنجا سه نفر در یک سلول بودیم اما تنهایی در زندان مشترک آزار دهنده بود. زندانی ها با ناخن روی دیوار خط می کشیدند تا روزهای حبس خود را مشخص کنند بعضی هم پیام ها و شعارهایشان را می نوشتند. تا مدتی خواندن این مطالب سرگرمی زندانیان بود. در میان این نوشته ها ناگهان چشمم به یک آیه قرآن افتاد که تأثیر فراوانی در آرامشم داشت:

«ألیس الله بکاف عبده» از آن به بعد روحیه ام در زندان تفاوت اساسی با قبل داشت. وقتی آزاد شدم از بس که از نور خورشید دور بودم توان باز کردن چشمانم را نداشتم و ساعت ها طول کشید که به نور روز عادت کنم.

 

*** شما در اواخر عمر رژیم طاغوت، در رودسر دستگیر شدید و برنامه این بود که شما را بکشند و زیر پل آستانه بیاندازند؛ ماجرا چه بود؟

بله درست گفتید! در مجلسی که به مناسبت شهادت اولین شهید مبارزه (شهید محمد هدایت بازرگانی) در رودسر گرفته شده بود حضور نقش آفرینی داشتم. پس از مراسم با یکی از مبارزان عازم رامسر شدم. در راه متوجه شدیم که در حال تعقیب ما هستند. به بهانه خرید توقف کردیم تا مطمئن شویم. ما که ایستادیم، ماشین تعقیب کننده هم ایستاد، ما سریع دور زدیم و به رودسر برگشتیم، غافل از این که همه راه ها را بر ما بسته اند. راننده برخلاف میل من تصمیم به فرار گرفت و تعقیب و گریز سختی در رودسر شکل گرفت. اصرار من برای توقف راننده هم تأثیر نداشت، تا این که در خروجی رودسر نزدیکی مسجد صاحب الزمان(عج) او از ماشین بیرون پرید و فرار کرد و من هم دستگیر شدم. از همان ابتدا پذیرایی مفصلی از من کردند. در همان شکنجه های شدید بارها بی هوش شدم. از تمام بدنم خون سرازیر بود و هربار به هوش می آمدم باز روز از نو روزی از نو.

دستور دادند که مرا از رودسر خارج کنند و به سمت رشت ببرند. البته دیگر شهرها نیز تقریبا شلوغ شده بود و راهپیمایی ها رونق گرفته بود. قبل از خروج از شهربانی رودسر عمامه مرا از سرم برداشتند. چون می دانستند که اگر مردم مرا با آن وضع خونین در شهر شناسایی کنند شهر به آشوب کشیده خواهد شد. مخالفت من فایده نکرد و البته توان و رمقی هم نداشتم.

به آن ها گفتم که نمی دانم کجا می رویم اما پسرم رضا در خانه دوستم در رودسر است و از من خبری ندارد. اجازه دهید در شلمان به راننده های عبوری خبر دهم، بعد مرا ببرید. در شلمان وقتی برای صحبت مرا پیاده کردند به سختی از خیابان عبور کردم. با همان حال وخیم ناگهان متوجه شدم که ماشین محل را ترک کرده و مرا رها نمودند. ماجرا این بود که آن ها مأمور به کشتن من بودند ولی به هر دلیل نتوانستند خود را برای کشتن من قانع کنند و مرا رها کردند و من هم که خونریزی داخلی داشتم توسط دوستان به سرعت به املش آورده شدم ودر منزل مرحوم رهبری معالجاتم را آغاز کردند.

 

*** اگر حرفی مانده بفرمایید.

ان شاء الله خداوند این نظام الهی را که محصول مجاهدت و جانفشانی شهدا است حفظ و حراست بفرماید. آن چه که امروز مهم است پاسداری از راه امام و شهیدان در تبعیت از رهبر معظم انقلاب اسلامی است.

هر داشتم و دیگر هیچ. چهل روز در همان شرایط زندانی بودم. شکنجه هایی که می کردند ذکر نمی کنم چون باید اجرش را از خدا گرفت. اگر امروز بخواهم چنین و چنان بگویم معلوم می شود که خدا مطرح نیست بلکه نفسمان مطرح است.

من در سلول هفت بودم. یکی از لحظات خوب زندانیان رفتن به سرویس بهداشتی بود. اما در تمام مسیر اگر جرأت می کردیم و با کسی صحبت می کردیم یا حتی سلام می گفتیم متهم به رد و بدل کردن اطلاعات شده و شدیدا شکنجه می شدیم. لذا با احتیاط می رفتیم و بر می گشتیم. مدتی بعد با برنامه ریزی با زندانی سلول شش صحبت  می کردم. به این شکل که صدای پای نگهبان را کنترل می کردیم؛ تا این که فهمیدند و به خاطر همان شکنجه سختی شدم.

خبر دادند که ظاهرا قرار است از صلیب سرخ برای بازدید بیایند. لذا ما را چشم بسته به زندان اوین منتقل کردند. البته اول نمی دانستیم بعد فهمیدیم که به اوین منتقل شده ایم. در اوین با دو نفر مارکسیست هم سلولی بودم. بعد از مدتی ما را به زندان مشترک برگرداندند. البته مزیت اوین این بود که آنجا سه نفر در یک سلول بودیم اما تنهایی در زندان مشترک آزار دهنده بود. زندانی ها با ناخن روی دیوار خط می کشیدند تا روزهای حبس خود را مشخص کنند بعضی هم پیام ها و شعارهایشان را می نوشتند. تا مدتی خواندن این مطالب سرگرمی زندانیان بود. در میان این نوشته ها ناگهان چشمم به یک آیه قرآن افتاد که تأثیر فراوانی در آرامشم داشت:

«ألیس الله بکاف عبده» از آن به بعد روحیه ام در زندان تفاوت اساسی با قبل داشت. وقتی آزاد شدم از بس که از نور خورشید دور بودم توان باز کردن چشمانم را نداشتم و ساعت ها طول کشید که به نور روز عادت کنم.

 

*** شما در اواخر عمر رژیم طاغوت، در رودسر دستگیر شدید و برنامه این بود که شما را بکشند و زیر پل آستانه بیاندازند؛ ماجرا چه بود؟

بله درست گفتید! در مجلسی که به مناسبت شهادت اولین شهید مبارزه (شهید محمد هدایت بازرگانی) در رودسر گرفته شده بود حضور نقش آفرینی داشتم. پس از مراسم با یکی از مبارزان عازم رامسر شدم. در راه متوجه شدیم که در حال تعقیب ما هستند. به بهانه خرید توقف کردیم تا مطمئن شویم. ما که ایستادیم، ماشین تعقیب کننده هم ایستاد، ما سریع دور زدیم و به رودسر برگشتیم، غافل از این که همه راه ها را بر ما بسته اند. راننده برخلاف میل من تصمیم به فرار گرفت و تعقیب و گریز سختی در رودسر شکل گرفت. اصرار من برای توقف راننده هم تأثیر نداشت، تا این که در خروجی رودسر نزدیکی مسجد صاحب الزمان(عج) او از ماشین بیرون پرید و فرار کرد و من هم دستگیر شدم. از همان ابتدا پذیرایی مفصلی از من کردند. در همان شکنجه های شدید بارها بی هوش شدم. از تمام بدنم خون سرازیر بود و هربار به هوش می آمدم باز روز از نو روزی از نو.

دستور دادند که مرا از رودسر خارج کنند و به سمت رشت ببرند. البته دیگر شهرها نیز تقریبا شلوغ شده بود و راهپیمایی ها رونق گرفته بود. قبل از خروج از شهربانی رودسر عمامه مرا از سرم برداشتند. چون می دانستند که اگر مردم مرا با آن وضع خونین در شهر شناسایی کنند شهر به آشوب کشیده خواهد شد. مخالفت من فایده نکرد و البته توان و رمقی هم نداشتم.

به آن ها گفتم که نمی دانم کجا می رویم اما پسرم رضا در خانه دوستم در رودسر است و از من خبری ندارد. اجازه دهید در شلمان به راننده های عبوری خبر دهم، بعد مرا ببرید. در شلمان وقتی برای صحبت مرا پیاده کردند به سختی از خیابان عبور کردم. با همان حال وخیم ناگهان متوجه شدم که ماشین محل را ترک کرده و مرا رها نمودند. ماجرا این بود که آن ها مأمور به کشتن من بودند ولی به هر دلیل نتوانستند خود را برای کشتن من قانع کنند و مرا رها کردند و من هم که خونریزی داخلی داشتم توسط دوستان به سرعت به املش آورده شدم ودر منزل مرحوم رهبری معالجاتم را آغاز کردند.

 

*** اگر حرفی مانده بفرمایید.

ان شاء الله خداوند این نظام الهی را که محصول مجاهدت و جانفشانی شهدا است حفظ و حراست بفرماید. آن چه که امروز مهم است پاسداری از راه امام و شهیدان در تبعیت از رهبر معظم انقلاب اسلامی است. 

 

 

 

منبع: کانال تلگرامی مرکز مطالعات اسلامی آیت الله شیخ حسن مظفری.

ارسال دیدگاه

enemad-logo