گیلانیها شهید حاج «ابوالحسن کریمی» را بهنام «سردار حزبالله گیلان»، دادستان انقلاب و سردار بصیرت میشناسند. در این شماره به فعالیتهای شهید کریمی از آغاز تا پیروزی انقلاب میپردازیم و در شمارهی بعد، از پیروزی انقلاب تا شهادتش. تمامی این مطالب و عکسها از آرشیو دفتر مطالعات مبارزات اسلامی گیلان، سایت رنگ ایمان تهیه شده است.
دومین قسمت از این مطلب را در اینجا می توانید ببینید.
ابوالحسن در ۹ مرداد سال ۱۳۲۷ در یکی از محلههای قدیمی لاهیجان بهدنیا آمد. کودکی لاغر و ضعیف بود، ولی کارهایی انجام میداد که او را از همسالانش متمایز میکرد. روحانی صاحبدلی به پدرش گفته بود: «قدر کودکت را بدان که فردی نابغه و انسانی بزرگ خواهد شد.
* ابوالحسن از کودکی به علما علاقه داشت و در جلسات قرائت قرآن و احکام که به سرپرستی آیتالله «مهدوی»، رئیس حوزهی علمیه لاهیجان که در مدرسهی جامع تشکیل میشد، شرکت میکرد.
* در دبستان شاگرد اول بود. کلاس سرود گذاشته بودند که در آن اشعار و ترانههای مبتذل که در آن زمان رایج بود را تمرین میکردند. معلم به او گفت که یکی از این شعرها را بخواند، ولی او نپذیرفت و در یکی از کلاسها زندانی شد. اندکی بعد هم از پنجره بیرون پرید. این اولین باری بود که از زندان ضدارزشها میگریخت.
* سال ششم ریاضی بود. دبیر فیزیک سر کلاس ویالون آورده بود و میخواست با آن ساز بزند. کریمی که شاگرد ممتاز کلاس بود به استاد تذکر داد که تنها هنگام ارائهی درس «گامهای موسیقی» میتوان ابزار موسیقی را به کلاس آورد. معلم به حرفش بیاعتنایی کرد. بچهها هم به او خندیدند و با معلم همراهی کردند. کریمی با خشم و نفرت کلاس را ترک کرد؛ هرچند در دل خوشحال بود که حرفش را زده. او مأمور به تکلیف بود نه نتیجه.
* سوم دبیرستان بود و مدیر دبیرستان به او چندین بار گفته بود که باید صورتت را کامل تیغ بزنی، ولی او زیر بار نمیرفت. روزی مدیر او را دید و از پافشاری کریمی روی عقیدهاش، ناراحت شد. جلو آمد و او را به باد کتک گرفت و تصمیم به اخراجش گرفت. کریمی زیر ضربات کتک فریاد زد: «من مطیع خدا هستم و در این راه از هیچ چیزی نمیترسم!
* سال ۴۵ تازه دیپلم گرفته بود که با کمک دوستانش کانون مذهبیای در لاهیجان به راه انداخت. بچههای بسیاری را جذب این کانون کرد و با آنها روی مسائل دینی کار میکرد. این کانون نقش بسزایی در جلوگیری از انحراف آنها بهسوی تفکرات التقاطی داشت. در این کانون کتابهای بزرگانی چون آیتالله «مطهری» و آیتالله «طالقانی» بحث و مطالعه میشد. ساواک به این کانون خیلی حساس بود و دائما گزارشاتی محرمانه از آن تهیه میکرد. در یکی از این گزارشات چنین آمده بود: «سخنرانیهای مختلفی بهوسیلهی کریمی صورت میگیرد و بیشتر این نوشتهها و مطالب از سوی حوزهی علمیه قم و انجمن انتشارات مذهبی و مبلغین نهضت روحانیت و طرفداران خمینی فراهم شده و در اختیار خوانندگان قرار میگیرد…
* در سال ۴۶، پهلوان «تختی» بهطرز مشکوکی فوت کرد. معروف شد که رژیم در مرگش دست داشته است. همین مسئله باعث شد که تشییع جنازهاش به گردهمایی علیه رژیم تبدیل شود. ابوالحسن کریمی هم به تهران رفت و در این تظاهرات شرکت کرد. در آنجا برای اولین بار دستگیر و چند ماه در زندان قزل قلعه محبوس شد.
* سال ۴۷ وارد دانشگاه تهران شد. هم درسخوان بود و هم نسبت به اطرافش بیتفاوت نبود. همین باعث شد در نخستین ماههای ورودش، در انتخاباتی که در کوی خوابگاه دانشگاه برگزار شد، بیشترین رأی را بیاورد و نمایندهی دانشجویان خوابگاه امیرآباد شود. برای معارفه جلسهای برگزار شد و در این جلسه، همسر سرپرست کوی که یک زن آلمانی بود، شرکت کرد. او وقتی دستش را برای سلام جلو آورد، کریمی دست نداد و زن خیلی ناراحت شد. سرپرست کوی هم خیلی عصبانی شد و کریمی را توبیخ کرد. دعوایی بر پا شد و کریمی را گرفتند و با خودشان بردند. سه روز بعد، ابوالحسن با پیراهن پاره و سر و صورت کبود به خوابگاه برگشت!
* در سحرهای ماه رمضان با صدای بلند در خوابگاه دانشجویی اذان میگفت. دانشجویان بسیاری به خاطر این مسئله، مسخرهاش میکردند، ولی این حرفها برایش اهمیتی نداشت. حتی یک بار عدهای برای اینکه صدایش را خاموش کنند، او را در آب سرد حوض محوطهی خوابگاه انداختند، ولی فایدهای نداشت.
* در ظهرهای ماه رمضان در رستوران خوابگاه امیرآباد، غذا طبخ میکردند و بسیاری در آنجا غذا میخوردند. کریمی که نمایندهی دانشجویان بود، با پیگیریهایش موفق شد ظهرها رستوران را تعطیل کند.
* در همین روزها پایش به جلسات آیتالله مطهری، آیتالله طالقانی، دکتر «شریعتی» و درس اقتصاد آیتالله «بهشتی» در تهران باز شد و رفتوآمدهایش با روحانیان انقلابی قم نیز آغاز شد. آیتالله بهشتی پس از مدتی او را به آیتالله «قدوسی»، مدیر مدرسهی حقانی قم معرفی کرد و کریمی بهطور منظم به قم میرفت و به طلاب زبان انگلیسی تدریس میکرد. حضور او در قم باعث شد که در کنار درسهای دانشگاه، دروس حوزوی را هم آغاز کند.
* امام خمینی در مخالفت با جشنهای ۲۵۰۰ سالهی شاهنشاهی اعلامیه داده بودند. کریمی با تکثیر و توزیع اعلامیههای امام در خوابگاههای دانشجویی، به افشای مقاصد شوم رژیم پرداخت. ساواک پس از مدتی او را دستگیر و به زندان انداخت.
* صبح اولین روزی که وارد زندان شد، مثل همیشه کمی پیش از اذان صبح، برخواست. به دقت گوش داد. همهجا سکوت بود؛ سکوت محض. رو به قبله ایستاد، دستش را روی گوشش گذاشت و با تمام وجود شروع به اذان گفتن کرد. مبارزان و زندانیان با صدای اذان بهتزده برخاستند و دنبال منشأ صدا گشتند. آنها تعجب کردند؛ چه کسی بیپروا از شکنجهی جلادان، مشغول اذان گفتن است. این کار فقط مختص روز اول نبود. او تا زمانی که در زندان بود، هر روز صبح با همان شور و حرارت روز اول، اذان میگفت.
زندان باعث نشد که از کارهایش پشیمان شود؛ چراکه در آنجا با چهرههای ممتاز مقاومت از روحانیان آشنا شد و همین مسئله موجب شد که با انگیزهی بیشتری آرمانهایش را پیگیری کند.
* در سال ۵۲ به خدمت سربازی رفت و مقید بود که ریش بگذارد؛ با اینکه افسر بود، ولی به خاطر این مسئله تحقیرها و توهینهای بسیاری را تحمل میکرد. روزی فرمانده به او گفت: «مگر شما معتقد به سلسله مراتب نیستید؟»
او گفت: «چرا!»
فرمانده گفت: «مگر من فرمانده شما نیستم؟»
او گفت: «چرا!»
فرمانده گفت: «پس چرا طبق دستور، صورت خود را اصلاح نمیکنید؟»
کریمی گفت: «اتفاقا من خیلی به سلسله مراتب معتقد هستم. فرمانده همه ما که خداست، دستور داده محاسن داشته باشیم؛ لذا من رعایت سلسله مراتب را میکنم!»
* سربازیاش را در شهر مراغه گذراند. برای نماز به یکی از مساجد شهر میرفت و برای جوانان و نوجوانان صحبت میکرد. بسیاری برای اولینبار نام امام خمینی را از زبان او شنیدند. ابوالحسن رسالهی امام را مخفیانه به آنها میداد و آنها را در حلقهی مقلدین امام درمیآورد. ساواک از فعالیتهایش مطلع شده بود و چون سابقهدار بود، او را تحت نظر قرار دادند. در یکی از گزارشات ساواک دربارهی ابوالحسن اینچنین آمده: «در مراقبتهایی که در حین خدمت از مشارالیه به عمل آمده، مشاهده گردیده که یاد شده در ایام محرم ضمن شرکت در مساجد مراغه مبادرت به سخنرانیهای مذهبی نموده است…»
* در زادگاهش به تدریس پرداخت و پس از مدتی، بهعنوان دبیر نمونه مورد استقبال دبیرستانهای شرق گیلان قرار گرفت. از او دعوت کردند تا در دبیرستان دخترانهای در کیاشهر که به قوت علمی معروف بود، تدریس کند. در زمان طاغوت بیحجابی یک امر طبیعی بود. کریمی هم یک شرط گذاشت؛ «فقط در صورتی در این مدرسه تدریس میکنم که تمام دخترها با حجاب سر کلاس حضور پیدا کنند!»
و این شرط عملی شد.
* در لاهیجان که بود، محمولههای بزرگ اعلامیه را از تهران و قم برایش میفرستادند. او هم در سطح استان پخش میکرد. هرچهقدر اعلامیه میدادند، باز بیشتر مطالبه میکرد و آنها را بین مردم پخش مینمود. ابوالحسن به شاهراه مبادلهی سخنرانیها و اعلامیههای امام و روحانیان انقلابی بدل شده بود. این درحالی بود که بعضی از روحانیان شهر، اعلامیههایی که برایشان میرفت را از ترس توی رودخانه میریختند!
* سال ۵۵ اعلام کردند: «هویدا، نخستوزیر میخواهد به آستانهی اشرفیه بیاید و سخنرانی کند.»
از مدتها قبل هم فضای پلیسیای ایجاد کردند و ساواک و شهربانی، مشغول مقدمات سفر شدند. ابوالحسن در میان دوستانش گفت: «هوایدای بهایی نباید در شهر آقاسیدجلالالدین اشرف سخنرانی کند!»
او نقشهای کشید و با نزدیکترین دوستانش مطرح کرد. چند نفر از طلبهها برای اجرایی کردن نقشه اعلام آمادگی کردند. روز موعود فرا رسید و کریمی با دوستانش از لاهیجان به آستانه رفتند. آنها مقداری گوجه و تخممرغ زیر پیراهنشان مخفی کرده بودند و میان جمعیت شدند. هرکدام پراکنده شدند تا پس از انجام مأموریت شناسایی نشوند. وقتی هویدا وارد شد و به وسط صحن رسید، تراکم جمعیت به اوج خود رسید. یکدفعه پرتاب گوجه و تخممرغ از هر سو آغاز شد. بهسرعت کریمی و دوستانش مهماتشان را به پایان رساندند. «گلپسند» – که بعدها در جنگ شهید شد – تخممرغی را به سوی هویدا نشانه رفت و به سینهی هویدا کوبید. هویدا که گمان میکرد بمب به سویش پرتاب شده، ناگاه نقش زمین شد و غش کرد!
* وقتی طرح راهاندازی مطبوعاتی «فتح» را با آیتالله بهشتی مطرح کرد، با استقبال او روبهرو شد. شهید بهشتی او را به صندوق قرضالحسنهی جاوید تهران معرفی کرد تا وامی بگیرد و با آن طرحش را عملی کند. خودش هم از حقالتدریسها مقداری پول جمع کرده بود. او در کنار مسجد جامع لاهیجان مغازهای خرید و روی آن تابلویی نصب کرد و رویش نوشت: «مطبوعاتی فتح».
این مغازه پاتوقی برای بچههای حزباللهی لاهیجان شده بود و در پوشش آن، آخرین اعلامیهها، سخنرانیها و کتابها را پخش میکرد.
* سال ۵۶ بود. در شهرهای مختلف گیلان کانونهایی راه افتاده بود که هدفشان آشنایی جوانان با دین و امام خمینی بود. ابوالحسن کریمی از سوی کانونهای شهرهای مختلف دعوت میشد و در بیشتر این مراکز سخنرانی میکرد. سخنرانی پرشور و حماسیای در کانون ولیعصر(عج) آستانهی اشرفیه انجام داد و ضمن تبیین مواضع امام خمینی، به افشای سیاستهای مکارانه و فریبکارانهی رژیم، بهویژه شخص شاه میپرداخت. ساواک خشمگین از این سخنرانی، بلافاصله دستگیرش کرد و او را به مدت شش ماه در زندان رشت بازداشت کرد. این سخنرانی ضربهی روانی سنگینی به فضای پلیسی حاکم بر منطقه وارد کرد. برای همین شهربانی آستانهی اشرفیه در اقدامی منفعلانه، خواستار تعطیلی و انحلال کانون ولیعصر شد.
* تازه از زندان آزاد شده بود. روز عاشورای سال ۵۷، لاهیجان لبریز از جمعیت تظاهرکننده علیه شاه بود. نفسها در سینه حبس شده بود. تظاهرات آنچنان گسترده بود که مأموران شاه مجال ماندن در خیابانها را نداشتند. در چنین جمعیتی با چنان هیبت و شکوه که شهر زیر فریادهای «مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی» به لرزه در آمده بود، سخنران ورزیده، کارکشته و شجاعی چون کریمی را طلب میکرد. کریمی پشت تریبون سخنرانی رفت و با اشارهای، جمعیت را ساکت کرد. سخنان ابوالحسن عریان و ابوذروار بود. او که با شور انقلابیاش مظاهر سلطنت را نشانه گرفته بود، یکیک بنیادهای رژیم را زیر شلاق سخنانش میکوبید. کریمی، جمهوری اسلامی به رهبری امام خمینی را تنها هدف انقلاب نام برد و…
تا پیروزی انقلاب همین جریان ادامه داشت و جمعیت با او همراهی میکرد و کریمی را سر دستها بلند میکردند.
* تلاش کریمی و کریمیها باعث شد که مبارزات مردم به پیروزی انقلاب ختم شود. کریمی پس از انقلاب هم به فعالیتهایش شدت بخشید، ولی حکایت پس از انقلابش خیلی غریب است. الآن سالهاست، وقتی میخواهند از ابوالحسن کریمی یاد کنند، پسوند «شهیدِ مظلوم» را برایش میآوردند. حکایت بعد از انقلابش بماند برای شمارهی بعد. شاید هم نتوانستم بنویسم. دستانم توان ندارند…
منبع: ماهنامه امتداد، شماره ۷۷، اسفند ۱۳۹۱، صفحات ۳۲-۳۴٫