معرفی خیانتهای ملک الشعرای بهار
محمود حکیمی محمدتقی بهار معروف به ملکالشعرای بهار (۱۲۶۶ ـ ۱۳۳۰ شمسی) بدون شک یکی از بزرگترین شاعران قصیدهپرداز در تاریخ معاصر ایران است. استحکام و استواری قصیدهها، مثنویها، غزلها و رباعیات وی را هرگز نمیتوان منکر شد. بهار گذشته از این اشعار کتاب با ارزشی چون «سبکشناسی» را تألیف کرد که درباره سیر […]
محمود حکیمی
محمدتقی بهار معروف به ملکالشعرای بهار (۱۲۶۶ ـ ۱۳۳۰ شمسی) بدون شک یکی از بزرگترین شاعران قصیدهپرداز در تاریخ معاصر ایران است. استحکام و استواری قصیدهها، مثنویها، غزلها و رباعیات وی را هرگز نمیتوان منکر شد. بهار گذشته از این اشعار کتاب با ارزشی چون «سبکشناسی» را تألیف کرد که درباره سیر تحول شعر فارسی از دوران اسلام تا عصر حاضر است. کتاب دیگر او به نام «تاریخ احزاب سیاسی» ایران از احاطه و آگاهی او از احزاب و رجال سیاسی ایران از زمان انقلاب مشروطه تا اواخر سلطنت احمدشاه قاجار حکایت میکند. اما بهار در کنار این همه نقاط قوت و فضایل بسیار، یک نقطه ضعف بزرگ داشت و آن اینکه در مواضع سیاسی ـ اجتماعی در بیشتر مواقع جانب حق و حقیقت را نمیگرفت و به دوستیها و روابط شخصی بیش از مواضع حق اهمیت میداد. او با وثوقالدوله و احمد قوامالسلطنه، دو برادری که بارها در تاریخ صدساله اخیر ایران نقشهای بسیار داشتند، دوست بود. زمانی که وثوقالدوله قرارداد شرمآور سال ۱۹۱۹ را با انگلستان منعقد ساخت و مردم ایران یکپارچه بر ضد آن قرارداد بپاخاستند، محمدتقی بهار آنچنان که باید نخروشید و آزادیخواهان ایران را دچار حیرت ساخت.
محمدتقی بهار در سال ۱۲۹۸ که وثوقالدوله رئیس دولت بود و با همکاری سردار سپه نهضت جنگل به رهبری میرزا کوچکخان را سرکوب کرد، شعری بلند در ستایش وثوقالدوله سرود و نهضت جنگل را محکوم کرد و آن را «دولت دزدان جنگل» نامید. او در شعر معروف جنگلی وثوقالدوله را «بوذرجمهر کامل» و «وزیر هوشمند» نامید. بهار در طرفداری از قوامالسلطنه نیز سنگ تمام گذاشت، به طوری که در سال ۱۳۲۴ در زمان نخستوزیری دوم قوام، وزیر فرهنگ کابینه او شد و در سال ۱۳۲۵ در دوره پانزدهم که از تهران انتخاب شد، ریاست فراکسیون حزب دموکرات ایران را که مؤسس آن احمد قوام بود، پذیرفت.
دوران وزارت بهار چند ماهی بیش نپایید. او پس از واقعه آذربایجان استعفا داد و آن دوران را «چند ماه شوم» نامید و خیلی زود فهمید که حمایت او از قوام چه اشتباه بزرگی بوده است. دوران نمایندگی بهار نیز چند ماهی طول نکشید. او متوجه شد که جز «لئیمان و سفلگان» کسی از قوام طرفداری نمیکند و خود قوام نیز کسی نیست که از آنهمه فداکاری او سپاسگزاری کند. بهار پشیمان و خشمگین از آن همه ناسپاسی، قصیده معروف «حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور» را سرود که درس عبرتی است برای همه شاعرانی که اشعار بلند و غرّای خود را به پای سفلگان میریزند:
حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور زکس درستی عهد و وفا مجوی دگـر
به کارنامه من بین و نیک عبرت گیــر که کارنامه احــرار هست پر ز عبــر
من آن کسم که چهل ساله خدمتم باشد بر آســمان وطن ز آفتاب روشــنتر
ز نظـم و نثـر کس ارپایهور شده بـودی مــرا به کنگــره تـاج آفتـاب، مقــر
بهای خدمت و سعی خود ار بخواستمی به کـوه زرّیـن بایستمـی نمـود گـذر
جهان و نعمت او پیش چشم همّت من چنان بود که پشیزی به چشم ملیون در
نه چشـم دارم از این مردمان کــوتهبین نه بیم دارم از این روزگار مــردشگـر
به زیر منّت کس یک نفس بسـر نبــرد کسی که شصت خزان و بهار برده بسر
ولی دریغ که خـوردم زفرط ســادهدلی فـریب دوستـی اندر سـیاست کشور
آنگاه بهار به تفصیل به شرح خدمات خود میپردازد و اینکه چگونه در تمام دوران نخستوزیری اول قوام ـ قبل از روی کار آمدن رضاشاه ـ طرفدار او بوده است. بهار از قوام به عنوان «خواجه خویش» نام میبرد و در این قصیده نیز همه جا او را «خواجه» مینامد:
به خواجه از سر صدق و خلوص دل بستم زپیش آنکـه رضـا شـه به ســر نهـد افسر
به هـفت نامـه نوشتـم مقالتـی هــر شب چنانکه از پس آنم نه خواب ماند و نه خور
بسـا شبــا که نشستـم ز شــام تا گـه بام به نوک خامه نمودم ز خـواجه دفع خطـر
نه ماه و هفته که بگذشت سالیان کامــروز به نـام خـواجه نمـودم هــزار گـونه اثــر
زخـواجه نفع نبـردم به عمر خویش ولیک ز دشـمنانش بدیـدم هــزار گــونه ضـرر
آنگاه بهار خدمات خود را برای قوام یک یک شرح میدهد: اینکه چگونه بعد از به زندان افتادن قوام پس از کودتای ۱۲۹۹ و روی کار آمدن سیدضیاءالدین طباطبایی، او همه کوشش خود را برای آزاد کردن او به کار بست:
به راه خواجه زجان عزیز شستم دست اگرچه نیست زجـان در جهـان گـرامیتر
همین نه روز عمل در وفا فشردم پای که هـم به عـزل نپیچیدم از ولایش ســر
قـوام خانهنشین بود و منعـزل آن روز که بانگ سیلی من کرد گوش خصمش کر
قوام بود به زندان و دشمنش بـر کـار کـه بسـت از پـی آزادیاش بهــار کمــر
بهار آنگاه تلویحاً شرح میدهد که پس از روی کار آمدن رضاشاه، قوام تصمیم گرفت به خارج سفر کند و گلهمند است که قوام حتی از او خداحافظی هم نکرد:
سپس که سوی سفر شد زبنده یاد نکرد کـه چـون همـی گــذرد روزگـار مــا ایـدر
به جرم دوستی خواجه نفی و طرد شدم از آن سپس کـه به هر لحظه بود جان به خطر
چو خواجه آمد و آن آب از آسیاب افتاد به کـوی مهـدیه آمـد فـرود و جسـت مقــر
شـدم به دیـدن و دادم نشـان و نـام ولی به رسـم عــرف نیامد زخـواجه هـیچ خــبر
نه نوبتــی تلفــن زد نــه بازدیـد آمــد نه یـاد کــرد کـه سـویش روم به وقـت دگــر
به خویش گفتم کز بیم شاه پهلوی است که خـواجه مـی نکـند یـاد ازیـن سـتایشگـــر
بلی چو خواجه بدیدهست حبس و نفی مرا زبیـم شـاه بشسـته اسـت نامــم از دفتـــر
ملکالشعراء آنگاه به حوادث بعد از رفتن رضاشاه اشاره میکند:
گذشت بر من و بر خواجه قرب هجده سال که هر دو بودیم اندر مظان خوف و خطر(۱)
چـو شـاه رفت شـدم معتکف به درگــه او میان ببسـته و بـازو گشـاده شـام و سحــر
اما معتکف شدن به درِ خواجهای چون قوامالسلطنه عاقبت خوشی ندارد. قوامالسلطنه، ملکالشعرا را به وزارت دعوت میکند. بهار میپذیرد، اما در کابینه هیچکس، حتی قوامالسلطنه، حرمت پیری و نام او را نگاه نمیدارد:
نداشت حرمت پیری نداشت حرمت نام ندید قـدر شــرافت ندیـد قـدر هنر
بهار معاون قوامالسلطنه یعنی مظفر فیروز را «سفله، سفیه و جاهطلب» میداند:
زمام کار جـهان را به سـفلهای بســپرد که کس بدو نسپردی زمام اسـتر و خر
سـفیه و غـرّه و نااعتمــاد و جاهطلـب حسود و سفله و نیرنگ ساز و افسونگر
بهار از کابینه استعفا میدهد و از سر یأس و ناامیدی تصمیم میگیرد به خارج سفر کند. قوامالسلطنه از وی میخواهد که همچنان در ایران بماند:
به امر خواجه بماندم ولی از این ماندن همی تو گویی افتادهام به قعر سقر
فتادهام به مغاکـی درون کــژدم و مـار نه راه چاره همی بینم و نه راه مفر
و به راستی بهار هیچ راه فراری نمییابد. نیروهای ملی بهار را که سالها دنبالهرو وثوقالدوله و قوامالسلطنه بوده است، مدح آنها را گفته و پیوسته از آنها دفاع کرده است، نمیپذیرند. بهار که تازه از خوابی گران بیدار شده و متوجه گردیده است که چطور بیست سال تمام همه نیرو و استعداد خود را برای محبوب ساختن قوام به کار برده و اکنون او «در میان گروهی خبیث، ابله و لئیم» محاصره شده است، بیمحابا و با تندترین کلمات بر آنها میشورد:
گـرفتهاند گـــروهی حــریم حضـرت او که ره نیابد از آنجا نسیم جـان پــرور
هـمه به طـبع لئیم و همه به نفس خبیـث همه به معنی ابله، همه به جنس بتــر
هم از فضیلت دور و هم از شرافت عــور هم از دقایق کور و هم از حقایق کــر
دروغگوی چو شیطان، دسیسهکار چو دیو فراخ روده چو یابو، چموش چون استر
معـاونند و وزیـر و کمیتهســاز و وکیـل گهـی ز توبـره تناول کنند و گه زآخور
کسـان زفـرط گــرانی و قلت مـرسـوم کنند ناله و ایناد به عیش و عشـرت در
من این مـیانه نگه میکـنم بر این عـظما چـو اشـتری که بـود نعلبندش انـدر بر
و در پایان این قصیده مفصل که به نام «حدیث عهد و وفا شد فسانه در کشور» مشهور شد. بهار، دریغآلود از این تأسف میخورد که آنها با همه بدیهایشان تصور میکنند که همیشه بر خر مراد سوار خواهند بود؛ در حالی که همه مردم را برای همیشه نمیتوان فریفت و آنها روزی کیفر کارهای خود را خواهند دید:
دریغ از آنکه ندانند کاین سیه کاری به هیچ روی نیابد خلاصی از کیفر(۲)
ملکالشعرای بهار شعری دارد تحت عنوان «خر مراد» که در آن ضمن اطلاق «خریت» به حکومتها و افرادی که بر پایه تصمیمات نادرست و نسنجیده حکومت میرانند، تصریح میکند که اینگونه حکومتها و حکومتگران سرانجام قربانی عملکرد خود میشوند. شعر از این قرار است:
چـون زعهـــد مسـیح پیغمبــر شد صد و شصتوهشت سال بسر
پادشاهی به چین قــرار گــرفت کـه از او بایــد اعـتبـار گــرفـت
سست مغزی و «لینگ تی» نامش در حــرم بسـتـه دائــم احـرامش
بود سـرگـرم خُفت و خیز زنان خــادمـان را ســپرده بـود عـنان
تاجــری بهــر او خــری آورد عشق خــر شـاه را مسـخر کــرد
داد فــرمان به گــرد کـردن خر ریش گـاوی و خـر خـری بنگـر
اســبهـا از ســطبلهــا رانـدنـد جــای آنهــا حمــار بنشــاندند
قصر و ایوان، همه پر از خر شد نـذرها بهــرشــان مــقرر شــد
خـر به عـرّادهها همـی بسـتند خــر سـواری شکــوه دانســتند
شه به هـر سو که عـزم فرمودی شاه و موکب ســوار خـــر بودی
قیمـت اســبها تنــزّل یـافــت خــر مقام بـراق و دلــدل یـافت
خلـق تقلیــد پادشــا کــردنـد جــل و افسـار خــر طـلا کردند
همـه عــرّادهها به خــر بستند به خـران نعل سـیم و زر بســتند
رایضـان سـر بسـر فقـیر شدند لیک خـر بندگــان امیــر شـــدند
چـون توجه نشـد زاسبْ دگـر اسب معدوم شــد به دولـت خــر
کار در دست خادم و خـواجـه شـاه سـرگـرم نــر خر و مــاچــه
هر چه خـر بُد بـه شهر آوردند اســبهــا را بــه روســتـا بــردند
مــردم روسـتا ســوار شــدند صــاحب فــرّ و اقــتدار شـــدند
چون که خود را بر اسبها دیدند راه یـاغـــیگــری بســیجــیدند
لشـکری گــرد شد از آن مردان نـامشـــان دســـتـه کُــلـه زردان
گشـت معروف در همـه کشـور «لینگ تی» هسـت پـادشــاهی خـر
جمله بــردند بـر شـه و سپهش عاقبت پَسـت شد ســر و کُـــلهش
گشت سرگشـته پادشـاه خـران ملکش افتـــاد در کــف دگــــران
خواه در روم گیر و خواه به چین خرخری را نتیجه نیست جـــز ایـن
«محمدتقی بهار»
پینویسها:
۱ـ انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک، مرکز بررسی اسناد تاریخی، کتاب ششم، ص ۲۸۲٫
۲ـ انقلاب اسلامی، همان، ص ۲۸۳٫
۳ـ همان، ص ۲۸۵٫
۴ـ همان، ص ۲۸۶٫
۵ـ همان، ص ۲۸۹٫
۶ـ همان، ص ۲۹۰٫
منبع: مجله الکترونیکی دوران، شماره ۳۴ – شهریورماه ۱۳۸۷ به نقل از هزار و یک حکایت تاریخی،محمود حکیمی، انتشارات قلم، ج ۴