«کوچک»بزرگ
تفنگت میرزا! تفنگت هنوز بر سینه کش دیوار دلم آویزان است. کهنه شده ام؛ مثل تفنگ. هیچ کس افکار غیورم را نمى خرد. تفنگت میرزا با دلم حرف مى زند؛ برایم آواز دیلمان مى خواند. مى گوید: مردان بزرگ در برگ برگ خستگى تاریخى جان مى گیرند. مى گوید: هر جا تاریخ از نفس […]
تفنگت میرزا! تفنگت هنوز بر سینه کش دیوار دلم آویزان است.
کهنه شده ام؛ مثل تفنگ. هیچ کس افکار غیورم را نمى خرد.
تفنگت میرزا با دلم حرف مى زند؛ برایم آواز دیلمان مى خواند. مى گوید: مردان بزرگ در برگ برگ خستگى تاریخى جان مى گیرند. مى گوید: هر جا تاریخ از نفس افتاد، نفس مردان غیور، جانش بخشید و حال مباد که در خستگى هماره زندگى، نام میرزا فراموش شود؛ آن کوچک بزرگ، آن آسمانىِ سبز قامت!
هواى جنگل سرد بود!
هواى جنگل سرد است و دیو سپید استعمار، راه گردنه هاى سخت را بسته است. درختان، چون سایه هاى سنگین استبداد در هواى سهمگین جنگل به خود مى لرزند و راه ها از هیچ شهرى جز آبادى مرگ نمى گذرند.
میرزا! باید رفت؛ باید از مرگ گذشت.
مرگ مردان مبارز، راه زندگى مى گشاید. راه آبادى استقلال، از مرگ مردان بزرگ مى گذرد و مردان بزرگ، با مردن نمى میرند.
میرزاى بزرگ! میرزاى خسته! اگر انگشتت توان ماشه چکاندن ندارد، در نگاهت همه تیرها بر قلب دشمن نشسته و سرت چون پرچمى به نشانه آزادگى مردمان سرزمینت، بر بلندترین کوه ها قد برافراشته است.
مجاهدین، مى مانند
چرخ هاى زمان مى چرخد. زندگى از طاقت مردمان مى گذرد، جوانى و پیرى، امتحانى بیش نیست.
میرزا! مجاهدین جنگل همیشه جوان مى مانند؛ حتى اگر برف، دامن البرز محاسنشان را سپید کند. حتى اگر پاهایشان در سرماى استبداد یخ زند.
زندگى، چهار فصل امید و مبارزه است. هر زمستانى را بهارى است؛ اما خوش آن زمستانى که میر نوروزش بر سماى ناجوان مردانه چله ها نخوابد! خوش آن زمستانى که صداى میرزا در گوش مردمان نوید بهار دهد!
چرخ زندگى مى چرخد، عمر زمستان کوتاه است.
بهار جنگل مى آید و میرزا چون روحى جاودان، همیشه در خاطر سروهاى آزاد مى ماند.