آن روز، مروارید اشک را هیچکس در گوشه ی چشمانت ندید / نامه گل آقا به دختر شهید ادبی مهذب
پدرت غلامرضا را به خاک سپردیم در همانجا که گلزار شهیدان است، شهیدانی که در راه خدا رفتند. مزار عمویت «امیر» همانجاست. اما عموی دیگرت «علی» در جایی است که کسی جز خدا نمیداند: شهید بی مزار
آنان پنج برادر بودند. پنج تن… که اکنون تنها دو تن باقی مانده اند: کجا رفتند؟!
آن روز، مروارید اشک را هیچکس در گوشه ی چشمانت ندید…
نامه ای به برگ گل؛ نوشته ای از گل آقا برای دختر شهید غلامرضا ادبی مهذب
کیومرث صابری (گل آقا)
بر فراز هزاران دست، ترا در زیر باران دیدم. چالاک و سرشار از امید به هر سوی میدویدی. چون از برابرم گذشتی، کسی به آرامی در گوشم گفت: «زینب است، دختر شهید»
چهره ات همچون برگ گل سرخ برافروخته بود. گفتی داغ هزاران شقایق را در خود دارد. پیش از این، هیچگاه ندیده بودمت. نمیدانستم «رضا» دختری به بزرگی و زیبایی تو دارد. زیر باران شمال به بازی گوشی، در کوچه دویدن، برای دخترکی چهار ساله، دشوار نیست. اما در این سن و سال که تو هستی، هم خانه ی درد و داغدیده ام دشوار است زینب جان…
و دشوارتر آن که کسی بخواهد و بتواند با نامهای، تو را از آن چه گذشت، آگاه کند. تو در فردا و فرداها، نامه ی مرا خواهی خواند و یاد این ایام را در خلوت دلِ خویش، زنده خواهی کرد. به یاد داشته باش که من، شب ها و نیمه شب ها در خلوت دل خود، آرام و بیقرار بوده ام… برای تو و برای همه ی زینب های این روزگار…
پدرت غلامرضا را به خاک سپردیم در همانجا که گلزار شهیدان است، شهیدانی که در راه خدا رفتند. مزار عمویت «امیر» همانجاست. اما عموی دیگرت «علی» در جایی است که کسی جز خدا نمیداند: شهید بی مزار!
دو سال پیش از این، وقتی به زادگاه تو و من، فومن آمدم، نام «امیر» همچون عطرِ گل در رگ شهر جاری بود و پدرت، داغ برادر را بر دل داشت. اما سرافراز و سربلند، برپا ایستاده بود. یکسال پس از آنکه «علی» شهید شد و پیکر پاکش به دست نیامد، پدر همچنان مقاوم و صبور در چشمانم می نگریست و آیه های نورانی قران را تلاوت میکرد.
آنان پنج برادر بودند. پنج تن… که اکنون تنها دو تن باقی مانده اند: کجا رفتند؟!
تو در آینده ای که نامی از من نخواهد بود، زیباترین پاسخ را برای این پرسش خواهی یافت. خونی که در رگ هایت جاریست، تو را و روح سرشار از زیبایی تو را، به سرچشمهی ناب حقیقت خواهد برد. اما تا آن روز باید کسی با تو همزبانی کند. بگذار آن کس، من باشم و امروز با تو از پدرت بگویم: آخرین بار صدایش را از پشت تلفن شنیدم. از فرسنگ ها دور، از بیمارستان امام رضا (ع) در مشهد مقدس، هشتمین امام. پیکر غرق به خونش را از جبهه به بیمارستان آورده بودند و پزشکان شهر تلاش میکردند که شاید پای او قطع نشود. اما گلوله خمپاره…
کاش آن روز صدای پدر را میشنیدی و ایثار و جوانمردی را از لحن مهربانش در می یافتی. کاش بودی و میدیدی که چگونه ایمان در رگ و روح او جاری بود… کاش به چشمانش می نگریستی و نور عشق به خدا را در آن ساطع میدیدی… او به سوی خدا رفت. بدان سان که میخواست. من به شهر تو آمدم و تو را دیدم. آن روز، مروارید اشک را هیچکس در گوشه ی چشمانت ندید. تو در زیر باران بودی و چهره ات طراوت گلهای بهاری داشت و نقش «رضا» بر فراز هزاران دست… از هر دستی. در وجود او چه بود که شهری را یکپارچه به آتش کشید و خلقی را یکسره داغدار و سوگوار کرد؟ اذان بگو زینب! صبح خواهد دمید و نور، رگ ظلمت را خواهد شکافت.
منبع: نامه به برگ گل؛ نوشته کیومرث صابری؛ روزنامه اطلاعات، ۳ اسفند ۱۳۶۵؛ به نقل از کانال تلگرامی نوید شاهد