نثر: به نام گمنام
«امشب همه غم هاى عالم را خبر کن بنشین و با من گریه سر کن گریه سر کن… اى جنگل؛ اى داد! از آشیانت بوى خون مى آورد باد!… آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟» و «یونس» از دل تاریکى ها بر آمد؛ خورشید جنگل، سر زد؛ به دنیا و قریه «استادسرا». […]
«امشب همه غم هاى عالم را خبر کن
بنشین و با من گریه سر کن
گریه سر کن…
اى جنگل؛ اى داد!
از آشیانت بوى خون مى آورد باد!…
آنجا چه آمد بر سر آن سرو آزاد؟»
و «یونس» از دل تاریکى ها بر آمد؛ خورشید جنگل، سر زد؛ به دنیا و قریه «استادسرا». مقدمات دین و دانش را در «رشت» براى خویش فراهم آورد و چندى بعد به «محمودیّه» سفر کرد. «کوچک»اش مى خواندند، اما بزرگ بود و «گمنام».
چون وطن را در محاصره استعمارگران و استبداد پیشگان دید، جامه رزم پوشید و وارد مبارزه مسلحانه شد.
نخست به مشروطه خواهان پیوست؛ ولى به فِراست. با رخنه فرصت طلبان در صف رهبران، از آنان دل گسست. کمیته اتحاد اسلام را، با هدف رهایى ایران از نفوذ بیگانگان، و پاسداشت استقلال آن در پرتو شعایر عترت و قرآن، بنیان نهاد، دل به عشق داد و مردمان گیلان، گرداگرد سردار دلیران، حلقه زدند و به خود آمدند.
در «گوارب زرمیخ»، «کسما» و همه جا حضور داشت و در هفت سال، هفت خوان عشق را پشت سر گذاشت و از هیچ کوششى براى احیاى فرهنگ اسلام، دریغ نداشت. آرى:
«از عقابان، کسى سراغ نداشت
شهر، انگار جز کلاغ نداشت»
و در این میان، میرزا به انتشار «جنگل» همت گماشت… همگان را متوجه «فرهنگ» ساخت و خود – با تمام تاب و توان – به سامانش پرداخت.
در زیر تیغ تیزش شادم بُرَد سرم را
سردار قبیله شقایق و گمنام ترین عاشق، در میان برف و بوران، بر چکاد «گیلوان» همانند رود سپید گیلان، و پاره اى از آسمان، بر خاک افتاد. آن سترگ پیکر، با فریاد تندر، در فصل رُستن و رَستن جنگل، قیامت کرد. وه! چه ها بر سرش آوردند و پس از شهادتش نیز سرش را از تن جدا کردند!
چاووش جنگل، با دلى دریایى، در آغوش جنگل آرام گرفت؛ اما هرگز خاموش نشد و از دفتر منقوش جنگل، فراموش نشد. میرزاى بزرگ، هرگز نمرد؛ تنها تفنگش را به قاصدان صبح و وارثان خاک و خون و حماسه سپرد. یاد او در شهر شالى کاران و همسایگان دریا و باران و دیدگان سبز شالیزاران هنوز ترانه مى خواند و ردّ خونش در «سلیمان داراب» تا «یوم الحساب» مى ماند.
بال پرواز، اگر نه، پرى هست
«کوچک» و «کوچکِ» دیگرى… هست