مقام معظم رهبری: در طول تاریخ، رنگ های گوناگون بر سیاست این کشور پهناور سایه افکند؛ اما رنگ ثابت مردم گیلان، رنگ ایمان بود.
سه شنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ - Tuesday 30 Apr 2024
محتوا
در حادثه تروریستی منافقین در روستای لفمجان لاهیجان، چه گذشت؟

در حادثه تروریستی منافقین در روستای لفمجان لاهیجان، چه گذشت؟

این جنایت منافقین خلق، چون با روز قدس مرتبط است، به مناسبت جنگ غزه و عملیات طوفان الاقصی و عملیات پیروزمندانه و مستقیم سپاه پاسداران از خاک ایران به خاک رژیم صهیونیستی قرار داریم، برای عموم مردم علاقمند منتشر میگردد.

چهارشنبه 17 آوریل 2024 - 01:09

جنایت در لفمجان، حدود چهل روز بعد از اعلام جنگ مسلحانه سازمان تروریستی منافقین علیه مردم ایران صورت گرفت و پیش از آن جنایات بسیاری در سرتاسر کشور از مردم و مسئولین صورت گرفت. مهمترین جنایات هولناک شان در تهران، ابتدا ترور آیت الله خامنه ای و سپس انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت ۷۲ تن از یاران نزدیک امام خمینی بود. در مناطق مختلف گیلان نیز جنایات هولناکی به دست تروریستهای منافقین صورت گرفت که شهادت مهندس علی انصاری استاندار گیلان و معاونش شهید علیرضا نورانی توسط منافقین در رشت به روز ۱۵ تیر ۱۳۶۰ (۴ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق) بود. تروریستها حتی در ماه مبارک رمضان نیز دست از جنایت برنداشته و هر روز جنایت جدیدی را رقم میزدند.

شهادت دو تن از نیروهای انقلابی و فعال رشت، به نام های مجید ثابت قدم و کریم اسلام پرست و زخمی شدن ۶ نفر دیگر در حمله تروریستی عامل نفوذی سازمان منافقین در جمع جوانان حزب اللهی رشت در حال افطار، موسوم به فاجعه افطار خونین رشت صورت گرفت. در روز پنج‌شنبه ۱ مرداد ۱۳۶۰ شهادت علی امیرالمومنین (ع) (۲۱ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق) که شهید ابوالحسن کریمی، دادستان انقلاب گیلان، نیز در این افطار دعوت کرده بودند و حتی پذیرفته بود که شرکت کند، ولی در آخرین لحظات پیش از افطار، به خاطر به وجود آمدن یک مشکل، راهی لاهیجان شد و کار خدا بود که در این جنایت تروریستی حاضر نبود. غلام اصلاحکار و زکریاپور دو تن عاملان فاجعه افطار خونین در لباس پاسدار و بسیجی و دوست صمیمی این جوانان حاضر شده و به نفوذ در سپاه و بسیج پرداخته و مورد اعتماد نیروهای انقلابی قرار داشت. زکریاپور، عضو رسمی سپاه رشت بود و پشتیبانی ترور را به عهده داشت و وسایل را آورده بود و به عامل ترور یعنی غلام اصلاحکار هم، در بسیجی و نیروی مردمی نفوذ کرده و شخصا ترور را علیه دوستانش انجام داد. زکریاپور بعد از ترور هم شناسایی نشد و همچنان در سپاه حضور می یافت تا با اعتراف یکی از نیروهای بریده این سازمان، شناسایی و دستگیر شد. غلام اصلاحکار سفاک، اما فرار کرد و در چند عملیات تروریستی دیگر منافقین در رشت هم شرکت نمود و عده ای از نیروهای انقلابی را به شهادت رساند. او بعد از مدتی، دستگیر شد و با پیگیری مدادم دادستان انقلاب اسلامی گیلان، شهید ابوالحسن کریمی، محاکمه و اعدام شد.

در روز قدس، تعدادی از مردم و نیروهای انقلابی در سحرگاه روز جمعه ۹ مرداد ۱۳۶۰ش مطابق با ۲۹ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق، در پایگاه بسیج روستای لفمجان، از توابع شهر لاهیجان در حال نصب پرده های روز قدس بودند که به دست عوامل سازمان تروریستی منافقین، ترور شده و به شهادت رسیدند. ارتباط شهید ابوالحسن کریمی دادستان انقلاب گیلان، با این پایگاه بسیج پررنگ بود و شهید کریمی به کرات در این پایگاه و روستا حضور یافته و سخنرانی داشته است، از جمله شب قبل از شهادت هم خود شهید در آنجا حضور یافته بود. پنجشنبه غروب، شهید ابوالحسن کریمی در آن مسجد دعای کمیل خواند و سخنرانی کرد و بعد رفت. بعد بچه ها مشغول تدارک کارهای روز قدس شدند و تا نزدیک سحرگاهان طول کشید. نزدیک سحر، منافقین به آنجا هجوم میبرند و درِ پایگاه را میبندند و با محاصره پایگاه، به شکل تکان دهنده ای با سلاح و قمه و ساطور، اعضا را به شهادت میرسانند. آن موقع یک نفر از اعضای پایگاه که نفوذی منافقین بود، اسلحه بچه ها را گرفته و بعد منافقین حمله میکنند، پنج نفر شهید شده و ۶ نفر مجروح، گشتند. پنج شهید این واقعه: ۱٫ محمد بختیاری بخت آزمایی، شغل: کارمند فرمانداری، سن: ۲۵ سال. ۲٫ محمد شاداب، معلم، ۲۴ ساله. ۳٫ اسماعیل صادقی لاحشری، کارگر، ۲۰ ساله. ۴٫ عزیز غلامی، کارگر، ۱۷ ساله. ۵٫ علیرضا فتحی دخت، دانش آموز بسیجی در حال تحصیل متوسطه، ۱۷ ساله.

کتاب «سپاه در گذر انقلاب: مجموعه اطلاعیه، بیانیه، اخبار و … سپاه» یک مجموعه عظیم تولیدی در عرصه تاریخ جمهوری اسلامی است که در آن ریز وقایع مرتبط با فراز و فرودهای مرتبط با سپاه پاسداران در سراسر کشور بیان شده و برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی، مجموع حوادث و وقایع مهم در آنجا به روایت مطبوعات آن دوره به طور تفصیلی درج شده است. بخش قابل توجهی از مطالب هر جلد، به شخصیت های گیلانی و اخبار شهرها و روستاهای گیلان پراخته است و مجموع حوادث و فضای عمومی دهه شصت را از مطبوعات منتشره در همان دوره که منابع دسته اول آن تاریخ هستند، روایت کرده است. این کار از حیث روش و محتوا تا کنون نظیر ندارد و حجم قابل توجهی و دست جریان تاریخنگاری انقلاب اسلامی را نسبت به دوران جمهوری اسلامی پر میکند.

شروع این اخبار و وقایع به اولین روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و پیش از تاسیس رسمی سپاه به فرمان امام و فعالیت چند سپاه در تهران و شهرها، اخبار را آغاز کرده و ظاهرا پایان سری اول این مجموعه، قرار است به دوران رحلت امام برسد و بیش از صد جلد خواهد رسید. جلد اول به روایت اخبار ۱ اسفند ۱۳۵۷ تا ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ با حجم ۱۰۱۰ صفحه پردخته است. ۱۱ جلد اول این مجموعه که به وقایع سال های اسفند ۱۳۵۷ تا اسفند ۱۳۶۰ پرداخته، در سال ۱۳۹۳ منتشر شد. ۲۲ جلد بعدی این مجموعه که شامل جلدهای ۱۲ تا ۳۳ میشود، فقط به وقایع سال ۱۳۶۱ (فروردین ۱۳۶۱ تا اسفند ۱۳۶۱) پرداخته در خرداد ۱۴۰۲ رونمایی گردید.

این پروژه عظیم، خلا تاریخ نگاری و تاریخ شفاهی و عدم روزشمارنویسی در دهه شصت اول جمهوری اسلامی را جبران میکند و حجم قابل توجهی محتوای علمی و مستند را در اختیار پژوهشگران و عموم علاقمندان قرار میدهد. با این مشخصات منتشر شده: سپاه در گذر انقلاب: مجموعه اطلاعیه، بیانیه، اخبار و… سپاه، ۳۳ جلد، به کوشش: محمدقاسم‏ فروغى جهرمى، ناشر: مرکز تحقیقات اسلامى‏ نمایندگى ولى فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، تهران، اول، ۱۳۹۳ و ۱۴۰۲، وزیری، گالینگور.

این جنایت منافقین، با روز قدس مصادف بود، به مناسبت جنگ غزه و عملیات طوفان الاقصی و عملیات پیروزمندانه و مستقیم سپاه پاسداران از خاک ایران به خاک رژیم صهیونیستی قرار داریم، این محتوا برای عموم مردم علاقمند در سایت رنگ ایمان منتشر میگردد.

یک روایت جامع و مستند و دقیق تاریخی از واقعه لفمجان وجود دارد که حدود یک ماه بعد از این واقعه در نشریه امید انقلاب، شهریور ۱۳۶۰ منتشر شد، در این روایت، جزئیات بسیار مهمی از این جنایت منافقین، شهدای این این واقعه، نام برخی از مجروحین واقعه و مصاحبه با آنها، بیان نقش عوامل نفوذی، نحوه اقدام عوامل ترور به نقل از مجروحین و خانواده شهدای این حادثه بیان شده است.

بلافاصله بعد از اتمام گزارش تفصیلی، متن دیگری به صورت مختصر از نشریه پیام انقلاب مندرج شده در آن از دستگیری یکی از عوامب ترور و نفوذ خبر داده است. متن کامل گزارش را در اینجا ذکر میشود.

 

***

 

جنایت هولناک خلقى‏ها در روستاى لفمجان و شهادت جمعى از پاسداران و …

شماره: ۱۰۷

تاریخ صدور: ۷ شهریور ۱۳۶۰

نوع مطلب: گزارش خبرى/ تحلیلى‏

امضا: نشریه امید انقلاب‏

«تاریخ تو «شاهد» باش، زیرا که ما شهید خواهیم شد

به راستى کدامین روز را به خاطر داریم که خون مسلمانى بر پاى درخت این انقلاب نریخته باشد؟ آن روز که انقلاب پیروز شد؟ یا آن روز که در کردستان و گنبد بلوا به پا کردند؟ یا زمانى که حمله مستقیم نظامى آمریکا در گرفت؟ یا هنگامى که مزدور بعثى صدام هوس نفت بر سرش زد؟ کدام روز بود که جوانى انقلابى کشته نشود؟

تاریخ تو «شاهد» باش. زیرا که ما همه «شهید» خواهیم شد!

تو شاهد باش که انقلاب حسین (ع) چگونه آمریکا را این همه زبون و خوار کرده است!

اى سلاح‏ها، شما به آیندگان بگویید که چه دست‏ها شما را برگرفت و چه الله اکبرها نشنیدند و چه خون‏ها که سر و روى شما را عطرآگین نساخت.

سنگرها! به نسل آینده بگویید که چه نیایش‏ها که در نیمه‏هاى شب شاهدش بودید.

اکنون‏ اى امیدان انقلاب‏! سخن از مظلومیتى دیگر داریم.

هیچ مى‏دانى که چگونه در «لفمجان» هم‏شاگردى هایت را کشتند؟ معلمت را قطعه قطعه کردند؟ و برادران همرزمت را به گلوله بستند؟

سخن ما این بار از آنهاست. این سخن را بشنو و مظلومیت را بر بام جهان فریاد کن! که:

هَل مِن ناصِرٍ ینْصُرُنْى؟

آیا کسى هست که انقلاب اسلامیمان را یارى دهد؟

«لفمجان» روستایى از توابع لاهیجان است. پیش از پیروزى انقلاب این روستا نیز همانند دیگر دهات اطراف لاهیجان به ۲ قسمت تقسیم شده و طرفداران امام خمینى در یک بخش، بى‏تفاوت‏ها و بعضى اوقات شاه‏دوست‏ها در طرف دیگر زندگى مى‏کردند.

پس از پیروزى انقلاب شاه‏دوست‏ها که آبرویى براى خود احساس نمى‏کردند، همگى مجاهد و فدایى و بنى‏صدرى شده، دست در دست هم به مخالفت علیه انقلاب پرداختند.

در لفمجان، «حزب‏اللهى» ها دور هم جمع شدند و با به راه انداختن یک انجمن اسلامى، فعالیت‏ها و تبلیغاتشان را تشکیلاتى‏تر کردند و در ماه رمضان امسال با تشکیل هسته مقاومت سعى در فعالیت بیشتر داشتند. چندى نگذشت که سلاخان و منافقین با کید و مکر به ساختمان بسیج حمله کرده و ۵ تن از بهترین جوانان روستا را شهید و ۸ تن را مجروح نمودند.

مسئول انجمن اسلامى، برادر شعبان‏دوست‏ در رابطه با سابقه فعالیت‏هاى ضدانقلابى در این روستا مى‏گوید:

اینها همه ترسشان از انجمن بود. یک شب به ساختمان انجمن حمله کردند. تمام کتاب‏ها را از اتاق بیرون ریختند، پوسترها و عکس‏ها را پاره کردند، قفسه‏ها را از دیوار کندند و با یک تبرزین میز انجمن اسلامى را شکستند. قرآن و نهج‏البلاغه را پاره کردند. رادیو و ضبط صوتمان را دزدیدند. شیشه‏ها را شکستند و خلاصه آن‏چه که مى‏توانستند بر سر این ساختمان آوردند. الان هم ملاحظه مى‏کنید که چون پول براى خرید شیشه نداشتیم، مجبور شدیم براى حفاظت از نارنجک پنجره‏هاى این‏جا را تورى بزنیم.

وى افزود:

پدر یکى از منافقین گفته بود که اینها دشمن اصلى ما هستند و ما باید اینها را از بین ببریم به همین جهت از احساسات پاک مردم سوءاستفاده کردند و آن صحبت امام را که در زمان شاه گفته بود:

مردم قیام کنید و هر نفر پول نفت خودتان را بگیرید.

مى‏آوردند و مى‏گفتند پول نفت شما را دارند مى‏خورند. اما نمى‏گفتند در آن زمان چه میزان نفت به فروش مى‏رفته و پولش صرف چه کارهایى مى‏شده، اکنون این نسبت چقدر کاهش پیدا کرده و در عوض هزینه‏ها- چه عمرانى و رفاهى- چقدر افزایش پیدا کرده. براى مردم ده مى‏گفتند پولتان چه شد و عده‏اى ساده‏دل هم باور مى‏کردند.

یک بار پدر یکى از منافقین به نام اهرى به علت بیمارى قلبى درگذشت. اینها از مرگ او هم سوءاستفاده کردند و ما را متهم به قتل او نمودند. در حالى‏که وى با گرفتن تأییدیه کمبود مالى از ما توانست به طور رایگان در بیمارستان تحت عمل جراحى قرار بگیرد.

یکى از فداییان اقلیت به نام حسن امیدى مقدم شخصى است که همه او را به فساد مى‏شناسند. خواهر و مادر او شناخته شده‏اند. مثلًا خواهرش به خاطر فساد ۷۵ ضربه شلاق خورده است. همین فرد از خواهرش نیز دفاع مى‏کرده است. او با نوشتن کاغذها و شعارهایى قصد تحریک مردم علیه جمهورى اسلامى و روحانیت را داشت.

حالا شما در نظر بگیرید که چنین افرادى در حمله به انجمن اسلامى، درگیرى‏هاى دانشگاه تهران و رشت هم شرکت داشته‏اند!

یا مجید کاظمى، عبدالله رسولیان، مجید روشن‏قلب، رمضان (رزاق) فتحى (که این شخص در جنایت اخیر هم دست داشته است) و برادرانش، اینها همه کسانى هستند که شناخته شده مى‏باشند. در روز روشن چندین بار در بازار با قمه و تبر مانور دادند و باز هم ما را متهم به چماقدارى کردند! حتى چندى پیش در جریان گشتن خانه یکى از منافقین، نصف یک گونى ۳ راهى و نارنجک جنگى که در انبار برنج مخفى کرده بود، پیدا شد. ما مى‏پرسیم این مواد را اینها براى چه منظورى مى‏خواسته‏اند؟

مسئول انجمن درددل بسیار داشت. از تهدیداتى که نسبت به جانش شده بود، از بى‏ثمر ماندن درخواست‏هاى رسیدگى به وضع ضدانقلاب و … تا این‏جا اوضاع روستا و چگونگى فعالیت ضدانقلاب در آن‏جا برایمان روشن شد.

بهتر این است که این ماجرا از زبان مجروحین و شاهدان عینى این جنایت هولناک دنبال کنیم.

بهمن علیزاده، محصل سال سوم راهنمایى و عضو هسته مقاومت لفمجان‏ که در این جریان مجروح شده، مى‏گوید:

آن شب بعد از آن‏که‏ آقاى کریمى دادستان انقلاب‏ در مسجد سخنرانى‏اش به پایان رسید، من به اتفاق چند نفر دیگر تا روستاى پاراکیاگوراب- که در مسیر لاهیجان قرار دارد، ایشان را همراهى کردیم و بعد از بازگشت به مقر رفتیم تا در مدتى که به سحر مانده، استراحت کنیم.

ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که صداى رگبار گلوله برخاست. فوراً بلند شدم و تا خواستم از اتاق خارج شوم، چند گلوله کلت به دست و پهلو و پایم اصابت کرد. به اتاق برگشتم و با راهنمایى یکى از برادران که در این جریان جان سالم به در برد، از پنجره خود را به بیرون پرتاب کردم و خود را به یک خانه در همان اطراف رساندم و با یک پانسمان موقت، مرا به بیمارستان فرستادند. در آن‏جا صداى الله اکبر بچه‏ها را مى‏شنیدم که به این وسیله کمک مى‏طلبیدند.

بعد از مدت کوتاهى صداى گلوله‏ها قطع شد. فهمیدم که مردم رسیده‏اند و مزدوران فرارى شده‏اند.

مجروح دیگر برادر مرتضى غلامى‏ صحبتش را با آیه‏ «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» آغاز کرد و سپس گفت:

در شب حادثه پیش از آن‏که اتفاقى بیفتد، دادستان گیلان برادر کریمى‏ در مسجد سخنرانى مى‏کردند و ما براى حفاظت از ایشان دقت به عمل آوردیم.

بعد از سخنرانى و انجام دعاى کمیل ایشان را تا بازکیاگوراب به همراه برادر علیزاده و … بدرقه کردیم. هنگام بازگشت با موتورسیکلت به مقر برگشتیم تا شب را در همان‏جا استراحت کنیم. نیمه‏شب در حالى‏که همه ما خواب بودیم، ۲ تا از برادران نگهبان و یکى دیگر پاس‏بخش بودند. البته پاس‏بخش به طور موقت براى خوردن سحرى پست خود را ترک کرده بود.

مهاجمین که تعدادشان زیاد و شاید به ۲۰ نفر بالغ مى‏شد، در فاصله ۳۰ تا ۵۰ مترى مقر کمین مى‏کنند، از طرف دیگر مزدورى به نام سیاوش آزرمى که مدت یک ماه با اظهار تنفر از مجاهدین به جمع برادران بسیج پیوسته بود، با خلع سلاح کسانى که خواب بودند به آنها علامت شروع مى‏دهد و مزدوران با هدف قراردادن نگهبان، به آسانى وارد اتاق شده و برادران را در اتاق به رگبار مى‏بندند.

من هنگامى متوجه ماجرا شدم که دیدم تعدادى از برادران گلوله خورده و به شهادت رسیده‏اند. به طور کلى درجریان این جنایت و خیانت از ۱۶ نفرمان، فقط ۳ نفر که در انتهاى اتاق قرار گرفته بودند سالم باقى ماندند. ۸ نفر مجروح و ۵ شهید داشتیم. ما که در آن لحظه کارى از دستمان برنمى‏آمد با گفتن «الله‏اکبر» مردم را به کمک خواستیم و به این وسیله آنها که مشغول زدن ضربات کارد و چاقو بر برادران بودند، پا به فرار گذاشتند.

خود من به علت این‏که در هنگام حمله بر روى شکم خوابیده بودم، فقط یک گلوله به‏ پشتم خورده که یک شکاف سطحى بر پشتم ایجاد کرد که با چند بخیه و یک هفته استراحت کاملًا خوب شدم.

نکته مهمى که باید بگویم، سادگى و نداشتن تعلیمات نظامى کافى برادران بود. بعضى برادران در بسیج و برخى در سربازى تعلیماتى دیده بودند، اما حقیقت این است که اکثر برادران تعلیمات نظامى لازم را ندیده بودند.

برادر موسى‏نژاد نیز که به سختى سخن مى‏گفت، بعد ازمعرفى خود اظهار کرد:

منافقین مسلح ابتدا آمدند نگهبانان ما را کشتند. بعد ما را به رگبار بستند. من از پا، کمر، ۵ گلوله خورده‏ام.

از وى که دیگر قادر به صحبت کردن نبود، تشکر و خداحافظى کردیم.

یک مجروح دیگر به طور سرپایى مداوا شده بود. ۲ نفر دیگر به تهران منتقل شده بودند و بقیه نیز قادر به صحبت نبودند. اما اکنون دیگر توانستیم باپرس و جو از این و آن از کل جریان مطلع شویم.

اصل ماجرا

ماجرا از این‏جا آغاز مى‏شود که در ابتداى ماه رمضان برادران انجمن اسلامى با همکارى‏ هسته مقاومت بسیج‏ را تشکیل مى‏دهند.

با تشکیل هسته مقاومت و ایجاد قطب مسلحى که مى‏تواند مستقیماً با مردم روستا در ارتباط باشد و از آنها حمایت کند، منافقین احساس خطر مى‏کنند. چند روزى از شروع کار هسته نمى‏گذرد که منافقى به نام سیاوش آزرمى اظهار توبه و روى آوردن به اسلام مى‏کند.

طبیعت پاک و ساده‏نگر روستایى برادران باعث مى‏شود که با او مثل تمامى بچه‏هاى دیگر «اخت» و گرم شوند. مسائل درونى‏شان را در حضور او به زبان آورند. او را به محل هسته مقاومت راه دهند و حتى بعضى از برادران از او براى نگهبانى‏هاى موقت نیز استفاده مى‏کنند.

سیاوش که شاید علت انتخابش از میان منافقین، همسایه بودن او با بسیج بوده، به علت بیکارى اکثر اوقات خود را در اطراف هسته مقاومت با حزب‏اللهى‏ها مى‏گذراند و برادران که به سخنان او اعتماد کرده بودند، هر روز بیش از پیش با او همدم و هم صحبت مى‏شوند. تا این‏که شب قدس فرا مى‏رسد. در این شب پیش از برقرارى دعاى کمیل دادستان استان گیلان، برادر کریمى در مسجد روستا سخنرانى مى‏کند، تمامى برادران عضو گروه مقاومت انتظامات‏ مجلس را به عهده داشته‏اند. سخنرانى با آرامش پایان مى‏گیرد و برادر کریمى هم تا یکى از روستاهاى میان راه مشایعت مى‏شود.

هسته مقاومت با گذشت ساعتى از نیمه‏شب هنوز بیدار است و پلاکاردهاى راهپیمایى روز قدس یکى یکى نوشته مى‏شود. خستگى مفرط و نزدیک سحر باعث مى‏شود که برادران ساعتى را بخوابند.

سیاوش، این منافق به تمام معنا با استفاده از فرصتى که پاس‏بخش نبوده، از ۲ اسلحه موجود یکى را از زیر سر برادران برداشته و خشاب دیگرى را نیز همراه خود به خانه مى‏برد.

نگهبان تصور مى‏کند که او اسلحه را براى کمک کردن در نگهبانى برداشته، لحظاتى مى‏گذرد و فاجعه آغاز مى‏شود. ۲۰ منافق پلید قلب کسانى را نشانه مى‏گیرند که خود را براى مبارزه با صهیونیسم آماده مى‏کرده‏اند و این چنین بود که لفمجان ۵ شهید، ۸ مجروح و صدها خانواده عزادار برجا گذاشت!

اکنون مردم روستاهاى اطراف به چشم دیگرى لفمجانى‏ها را مى‏نگرند. همه، آنها را مردمى داغدار، انتقامجو، مصمم، آگاه و انقلابى‏تر از پیش مى‏دانند. چرا که دیگر بر هیچ «بى‏تفاوتى» پستى و خبیثى منافقین پوشیده نمانده و خون این ۵ تن در روستا به مانند خون ۷۲ تن شهید کربلاى ایران، افشاگر و آگاه کننده بود. راهشان پایدار و رهروانشان استوار.

مراسم شب هفت‏

در بیمارستان ۲۲ آبان لاهیجان به طرف روستا حرکت کردیم. در روستا راهپیمایى و مراسم شب هفت شهدا در زیر باران شمالى برگزار مى‏شد. زن و مرد یک صدا فریاد مى‏زدند:

مزدوران، مزدوران، یاران ما را کشتند. مرگ بر مزدوران‏

سلام ما، سلام ما به روح پاکت اى شهید

پس از پایان مراسم به خانه شهید علیرضا فتحى دخت رفتیم. کسى که پس از شهادتش از جیب او دفترچه شعارها و دعاهاى خون‏آلود بیرون آورده شد.

برادر شهید حسن فتحى دخت‏ خاطراتش را از شهید على‏رضا برایمان تعریف کرد.

او مى‏گفت:

من از همان اوایل، آن زمانى که هنوز به مدرسه نمى‏رفت، ولى در کلاس‏هاى قرآن شرکت مى‏کرد، همراه او بودم و درس‏هاى قرآن را با هم مى‏خواندیم و قبل از پیروزى انقلاب نشریات اسلامى براى او مى‏آمد که اگر یکى از آنها را در این منطقه در دست کسى مى‏دیدند، او را دستگیر مى‏کردند.

نام ۶۰ نفر از کسانى که در کلاس‏هاى قرآن ما شرکت مى‏کردند در دست داشت و این مسأله‏اى خطرناک بود و چون معلممان آقاى قانع، فردى ضدشاه و مبارز بود، براى بعضى از بچه‏ها نشریات آگاه کننده مى‏آورد. تا این‏که انقلاب اسلامى ما به پیروزى رسید.

او اضافه کرد:

برادرم فردى واقعاً با ایمان بود. خاطرات زیادى از او داریم. در ماه رمضان بعد از افطار وقتى تنها راهى مسجد مى‏شد، به او اصرار مى‏کردیم که همراهش یکى از ما را ببرد. ولى او مى‏گفت:

ما ایمان داریم و بزرگ‏ترین سلاحمان ایمان است.

ما را به این کلام حضرت على (ع) که در حکمت ۴۳۲ نهج‏البلاغه است، سفارش مى‏کرد که:

– کسى که سرنیزه خود را براى رضاى خدا تیز مى‏کند، از بزرگ‏ترین ابرقدرت‏ها نمى‏هراسد.

به ما مى‏گفت:

ما پیرو مکتب شهادتیم. انسان مگر در آخرین درجه‏اش به مرگ نمى‏رسد؟

پس ما چه هراسى از شهادت داشته باشیم؟

معتقد بود که شهادت ارث انبیا است که به ما رسیده و جمله معروف استاد مطهرى را که مى‏گفت:

– شهادت تزریق خون به رگ جامعه است،

را هرگز فراموش نکرد.

وى افزود:

در آن زمان که بنى‏صدر رئیس جمهور ایران شد، از همان ابتدا به مخالفت با ریاست جمهورى‏اش برخاست. مى‏گفت او فردى است لیبرال، به درد انقلاب نمى‏خورد. او قصد دارد ما را به شرق و غرب منحرف سازد.

على‏رضا پس از خلع بنى‏صدر از فرماندهى کل قوا در اکثر راهپیمایى‏هاى اعتراض‏آمیز نسبت به او شرکت کرد او مى‏گفت:

– بنى صدر کسى نیست که رنج مستضعفین را درک کند.

برادر دیگر على‏رضا در دنباله سخنان حسین گفت:

– قبل از ماه مبارک رمضان هنوز بسیج تشکیل نشده بود و به همین خاطر علیرضا در انجمن اسلامى کار مى‏کرد. هرچه به او مى‏گفتیم آخر چقدر باید زحمت بکشى؟

پاسخ مى‏داد:

الان زمان، زمانى نیست که بنشینیم و تماشا کنیم، با حرف‏هایى که امام مى‏زند مگر مى‏شود درخانه نشست؟ مرگ این برادرم داغ بزرگى بر دلمان گذاشت، چرا که واقعاً همه چیز را با خودش برد. به خاطر این‏که با سواد بود و مطالعه فراوان داشت. یک دانش‏آموز سال سوم نظرى کمتر مى‏شود که این مقدار مطالعه و آگاهى داشته باشد و این حد در قرائت و ترجمه قرآن وارد باشد.

شب‏هاى جمعه که دعاى کمیل مى‏خواند تمام دوستانش از من مى‏پرسیدند آیا تو هم مى‏توانى مثل برادر کوچکترت دعا بخوانى؟ و من با شرمندگى مى‏گفتم نه نمى‏توانم.

به علت فعالیت‏هاى زیادش تروریست‏ها چندین بار به او اولتیماتوم داده بودند و او را تهدید به قتل کرده بودند.

سحرهاى ماه رمضان بعد از خوردن سحرى به انجمن اسلامى مى‏رفت و تا صبح کتاب‏هایى را که خوانده بود، به بحث و کنفرانس مى‏گذاشتند. قبل از این‏که نشریه مجاهد توقیف شود در بحث با هواداران منافقین که به طور علنى زندگى مى‏کردند، شرکت داشت. یک‏بار در بحثى که منافقین به سختى شکست مى‏خورند، رمضان فتحى معروف به رازق به علیرضا و اسماعیل صادقى گفت:

من قلب شما را سوراخ مى‏کنم.

بالاخره همین منافق، ناجوانمردانه به گفته‏اش عمل کرد. اسماعیل صادقى را نیز با ۳ گلوله به قلبش به شهادت رساند. این منافق در شب جنایت یک قطعه عکس خود را در محل به جاى گذاشت که به ظاهر از جیبش افتاده بود. او اکنون فرارى است.

خواهر شهید که از همرزمان اوست و در قسمت خواهران انجمن اسلامى‏ فعالیت مى‏کند، از شهید على‏رضا چنین مى‏گوید:

او از ۷ سالگى پا به میدان فعالیت گذاشت و از همان سن وارد کلاس‏هاى مذهبى شد. قبل از تشکیل کلاس‏هاى انجمن اسلامى در لفمجان، که در آن قرآن و نهج‏البلاغه تدریس مى‏شود هر شب به خانه مى‏آمد. اما از آن به بعد در بسیج هم کارش را آغاز کرد و على‏رضا دیگر برادران به عنوان پاسدارى، شب‏ها را در محل هسته مقاومت مى‏ماندند.

برادرم خاطره‏هاى بسیارى براى ما گذاشت. از نماز خواندنش، از دعاى کمیل خواندنش، از شور و حال شرکت در کلاسش، از تقسیم ارزاق روستا و خلاصه با شهادتش، مسئولیت بسیار بزرگى به گردن ما افتاد که باید مثل حضرت زینب (س) پیام رسان خون او و دیگر شهیدانمان باشیم.[۱]

محمد شاداب (مدیر و معلم مدرسه روستایى):[۲]

عزیز غلامى، اسماعیل صادقى، محمد بختیارى، علیرضا فتحى‏دخت– دانش‏آموز- شهداى این جنایت خلقى‏ها هستند.

این فاجعه ۸ مجروح نیز باقى گذاشته که عبارتند از: باقر نعیمى، غلامرضا و محمد قنبرى، مرتضى غلامى، بهمن علیزاده، رمضان و بهمن موسى‏نژاد، رضا رضائى.

اما همه مى‏دانند که‏ لاهیجان «شهر شهادت بسیجى‏هاست». کسانى که بى‏توقع به پاسدارى از انقلاب اسلامى‏شان پرداختند. هیچ‏کس خاطره شهادت تقى پژوم، علیرضا پیوسته و فریدون پارسى را در لاهیجان که در جبهه و پشت جبهه به دست مزدوران خارجى صدام و مزدوران داخلى‏اش به شهادت رسیده‏اند، از یاد نخواهد برد؛ کسانى که بودن و رفتن‏شان در لاهیجان حرکت‏ساز و شورانگیز بود. اینها همه جان برکف، منافقین و کفار را به ستوه آورده و از میان مردم به مخفیگاه‏هایشان در جنگل رانده‏اند و اینک پویندگان راه «شهدا» استوارتر و مصمم‏تر و متحدتر، قدم در راه پاسدارى از انقلاب گذارده‏اند و راه آنها را تا پایان این جنگ نهروان ادامه خواهند داد.

«علیرضا فتحى دخت» از خود یادگار فراوان به جا گذاشته است.

با این سخن‏ خواهر دیگر وى‏ صحبت هایش را شروع کرد و سپس ادامه داد:

از زمان شروع انقلاب او مسائل سیاسى را براى من توضیح مى‏داد و تحلیل مى‏کرد که درد مستضعفین چیست. شاه چه کسى است، امام چگونه انسانى است. اگر شاه برود و امام بیاید چطور مى‏شود. آن موقع پول‏هایى را که براى خریدن ساندویچ و خوردن ناهار در مدرسه مى‏گرفت، جمع‏آورى مى‏کرد و کتاب مى‏خرید و براى ما هم مى‏خواند.

همیشه به من سفارش مى‏کرد که حجابم را کامل کنم. چون حضرت فاطمه (س)، حتى [مى‏گفت که باید] پیش مرد نابینا هم حجاب خود را حفظ کرد و روى این مسأله خیلى تکیه‏ مى‏کرد به من سفارش کرد که اگر شهید شوم، باید راهم را ادامه دهى، من از شهادت او ناراحت نیستم، بلکه از بى توجهى‏ها نگرانم.

باید به همه برادران بسیجى بگویم که کار خود را جدى بگیرند. اگر لحظه‏اى سهل‏انگارى کنند، دشمن خون‏خوار بى‏رحمانه بر آنها مى‏تازد و آن وقت دیگر افسوس فایده‏اى ندارد.

ما نباید بنشینیم و نگاه کنیم که آنها مثل شاه گلوله در قلب برادران ما نشاند، بلکه‏ باید آن آمادگى لازم را داشته باشیم که با اولین شلیکِ دشمن، با «رگبار» به او پاسخ بدهیم.

این آمادگى را شوخى فرض نکنند.

به رهنمودهاى امام توجه بیشترى کنند و با کمک به‏مستضعفین به آنها آگاهى بدهند.

پس از آن به‏ منزل شهید اسماعیل صادقى‏ رفتیم.

مرتضى مولایى یکى از نزدیکان وى‏ درباره‏اش چنین مى‏گفت:

بعد از پیروزى انقلاب به علت این‏که همیشه دنبال کار مى‏گشت، تا براى مردم خدمت بکند. توزیع نفت و سیگار و مواد کم را به او سپردیم. کم کم فعالیتش به قدرى زیاد شد که میزانش را نمى‏شد توصیف کرد. با شروع کار انجمن اسلامى لفمجان در آن نام‏نویسى کرد.

مادرش به علت بیمارى در تهران زندگى مى‏کرد و پدرش هم فوت کرده بود.

هر روز یا هر هفته منافقین به او پیغام مى‏دادند که بالاخره روزى شما را خواهیم کشت و او مى‏گفت:

– ما ترس از مرگ نداریم. یک روز به دنیا آمدیم و یک روز از دنیا مى‏رویم. چون این انقلاب، انقلابى است حسینى و اسلامى و تحت رهبرى ولایت فقیه و من از این مسیر دور نخواهم شد.

چندى بعد منافقین به دفتر انجمن اسلامى حمله کردند و تمام شیشه‏ها را شکستند، کتاب‏ها را پاره کردند و به رودخانه ریختند. قرآن و نهج‏البلاغه را سوزاندند. با تبر میز و صندلى را شکستند، پوسترها و عکس‏ها را پاره کردند.

مردم با دیدن این صحنه به جوش آمدند و منافقین که این وضع را دیدند، شایع کردند که ما خودمان دست به چنین عملى زده‏ایم و با این شایعه منافق بودن خود را بیشتر از قبل افشا کردند.

به هرحال پس از این ماجرا، تهدیدها بالا گرفت و بیشتر پیغام تهدیدآمیز مى‏فرستادند تا این‏که‏ شبى توطئه شوم خود را به اجرا درآوردند و برادران ما را در حالى که براى راهپیمایى ضداسرائیلى خود را آماده مى‏کردند، به شهادت رساندند.

خاطره آن شب را هرگز فراموش نمى‏کنم. تعدادى از برادران پس از این‏که آقاى کریمى دادستان استان گیلان را تا بازکیاگوراب بدرقه کرده بودند، بازگشتند و مى‏خواستند تا پلاکاردى را که براى روز قدس تهیه دیده بودیم، رنگ‏آمیزى کنند. آن شب اوضاع عجیبى در هسته مقاومت بود. یکى مى‏گفت:

– امشب شب وداع است. شب آخر عمر ماست.

اسماعیل و على‏رضا فتحى‏دخت هر دو غسل شهادت کرده بودند. چند مرتبه از شادى همدیگر را در آغوش گرفتند. اصلًا نمى‏دانم چه الهامى به آنها شده بود و خود من الان تعجب مى‏کنم که واقعاً آن شب این حرف‏ها چگونه از زبان شهدا بیرون مى‏آمد!

ساعت یک بعد از نیمه شب، بعد از این‏که پلاکارد نوشته شد، من به علت همراه داشتن فرزند کوچکم به خانه آمدم. هنگام سحر مى‏خواستم چاى بنوشم که صداى تیر بلند شد، به طورى رگبار بستند که تمام مردم وحشت زده شدند. با رسیدن مردم و دیدن اوضاع فوراً مجروحین را به وسیله چند ماشین به لاهیجان رساندند.

سپس‏ مادر شهید با دلى دردمند که ابتدا نمى‏خواست صحبت کند، با همان لهجه گیلکى خودش گفت:

در عرض این ۳ سال که انقلاب به پیروزى رسیده، اسماعیل از پا ننشست. چندین بار به او گفتم که به تهران بیاید و نزد ما بماند. او گفت که مادر از این تهدیدهاى منافقین من نمى‏ترسم، اگر هم شهید شدم، تو باید به عنوان مادر شهید افتخار کنى. آن‏جا من کار دارم و باید فعالیت کنم.

کتاب آوردند در انجمن اسلامى که منافقین آتش زدند. پوستر و روزنامه آوردند، پاره کردند. باز هم مى‏گفت باید ادامه بدهیم تا شهید شویم. از من خواست اگر شهید شد، شیرم را حلالش کنم. آن طور که شنیده‏ام در شب حمله غسل شهادت کرده بود.

یادم نمى‏رود که‏ براى درس خواندنش پاى پیاده به لاهیجان مى‏رفت. پدرش فوت کرده بود و من چیزى نداشتم که خرج او کنم‏، یا روزى که براى رأى دادن به آقاى رجائى، آمد به تهران و شناسنامه‏اش را با خود برد و مسافرتش را طورى کرد که روزه‏اش به هم نخورد.

همان روز به او گفتم: مادر فعالیتت را در تهران بکن، چه فرقى دارد. من ناراحتم که تو به آن‏جا مى‏روى. با حالت خاصى گفت:

– مادر ناراحت نباش، من باید در آن‏جا فعالیت کنم. آن‏جا احتیاج به کار دارد.

حالا هم که پسرم شهید شده، منافقین هرچه مى‏خواهند بگویند. من فقط به این شهادت، افتخار مى‏کنم. آنها مى‏گویند که با فئودال‏ها مبارزه مى‏کنند، ولى امثال پسر مرا مى‏کشند. من او را فداى سر امام کردم، من او را فداى یک موى سر امام کردم.

معلم شهید

پس از آن به‏ منزل معلم شهید محمد شاداب‏ رفتیم تا از زندگى او بپرسیم و پس از شهادتش نیز همانند روزهاى زندگانى پرارزشش از او درس بگیریم؛ درسى که این بار با تمامى درس‏هاى دیگر تفاوت داشت.

درس امروز ما از او تفسیر این کلام مبارک است‏ که مى‏فرماید:

انَّ الحَیاه عَقیدَهً وَ جَهاد

زندگى چیزى جز عقیده و کوشش در راه آن نیست و همچنین‏ به چشم خود ببینیم که منافقین با چه کسانى دشمنند.

عبدالعلى شاداب برادر بزرگ شهید محمد درباره وى مى‏گوید:

فعالیت سیاسى‏اش از ۵ سال قبل از انقلاب آغاز شد. از همان موقع که به دانشسرا رفته بود. ۲ سال در دانشسرا تحصیل کرد و سپس به عنوان سپاهى دانش به کردستان رفت.

بعد از آن در دبستان مولوى کیاسرا در همان جا که من تدریس مى‏کردم، شروع به کار کرد. خصوصیات او بسیار جالب و جذاب بود. خوش برخورد، گرم، با فعالیت‏هاى شدید اسلامى. به طورى که تمام دانش‏آموزان او را دوست داشتند.

قبل از پیروزى انقلاب یک روز مرخصى گرفت و بعد ۲ جعبه بزرگ مثل چمدان با خود آورد که رویش را سیب بار زده بود و در ته آن کتاب. آن طور که به خاطر مى‏آورم، بیشتر نوشته‏جات و کتاب‏هاى شریعتى بود که بسیارى از آنها الان هم باقى است و حدود ۶۰۰ جلد کتاب به همین صورت وارد روستا کرد.

پس از یک سال که در آن‏جا تدریس کرد، مدیر مدرسه بازنشسته شد. محمد از طرف آموزش و پرورش مدیر مدرسه گردید. ابتدا نمى‏خواست قبول کند، ولى بعداً به من گفت تو معاون من بشو تا من هم مدیریت را قبول کنم.

امسال هم که مدرسه جدیدى درست کردند، در آن‏جا بودیم. او یک شرکت تعاونى در داخل مدرسه درست کرد که مبادا بچه‏ها لوازم‏التحریرشان را از جاهاى دیگر به طور گران قیمت بخرند. این شرکت تعاونى را با پول خودش و عده‏اى از همکارانش تشکیل داد. کتابخانه‏اى‏ تأسیس کرد که بچه‏ها بتوانند کتاب بخرند و یا به امانت بگیرند.

او تمام درآمدش را به مستضعفان مى‏داد. وقتى از او مى‏پرسیدیم با پول هایت چکار مى‏کنى؟ مى‏گفت: شما ندانید بهتر است. روزه بدون سحرى مى‏گرفت که ثواب بیشترى داشته باشد. بچه‏هاى مدرسه خیلى او را دوست داشتند، چون بعد از درس همه را جمع مى‏کرد و کتاب‏هاى مذهبى و بیشتر قرآن به آنها درس مى‏داد. یک معلم به طور معمول ۲۴ ساعت در هفته کار مى‏کند، ولى‏ او بیش از ۷۰ ساعت در هفته کار مى‏کرد. شب‏ها را به طور رایگان تدریس مى‏کرد و فى سبیل الله در بیشتر مدارس درس مى‏داد، اما فقط یک حقوق مى‏گرفت.

آن شب او تا دم غروب در محل بسیج لفمجان بین کشاورزها سم توزیع مى‏کرد. این سم مال کرم ساقه‏خوار برنج بود. تا ساعت ۴ بعد از ظهر با او بودم و بعد براى کارى که داشتم از او جدا شدم. دیگر نفهمیدم چطور شد که او شب را در بسیج ماند. اما مسلماً شدت کار و فعالیت او براى توزیع سم و سپس آماده‏سازى وسایل راهپیمایى روز قدس باعث شده بود که او شب را در بسیج بخوابد.

محمد در شب حمله شهید شد. او را در حالى‏که علاوه بر اصابت گلوله، بازویش با قمه جدا شده بود و شکمش را از ۲ نقطه دریده بودند، به بیمارستان رساندند.

جالب است بدانید کسى که دست محمد را قطع کرد، همان شب پیش محمد مى‏رود و مى‏گوید من مقدارى پول احتیاج دارم و محمد هم بى درنگ ۲۰۰ تومان به او قرض مى‏دهد ولى این دزد نمک نشناس، ناجوانمردانه به محمد حمله کرد و دست او را قطع نمود. قمه او طورى بود که یک‏روز به کمر سنگى زد و کمر سنگ به ۲ قسمت شد. نام او سیاوش آزرمى بود.

او همان کسى است که یک ماه در بسیج نفوذ کرده بود. وى ۲۰۰ تومان از محمد گرفت و با آن براى مهاجمین که در خانه‏شان پنهان شده بودند، نوشابه و خوراکى خرید.

برادر دیگر وى‏ افزود:

با آغاز انقلاب محمد مصمم‏تر و با اراده بیشتر و به طور خیلى جدى‏تر از قبل کارش را ادامه داد. او واقعاً آرزومند شهادت بود. مى‏گفت آنهایى که در راه خدا کشته مى‏شوند چه انسان‏هاى سعادتمندى هستند. شب‏ها کار او کمک به مستضعفان و محتاجان بود. همیشه سعى مى‏کرد کمک‏هاى او مخفى باشد و حتى خود شخص مستضعف نمى‏دانست چه کسى به او کمک مى‏کند و این کمک از چه راهى به او رسیده است.

از او به یاد دارم که همیشه مرا سفارش مى‏کرد که خدا را در هیچ موقعیتى فراموش نکنم. او در طول ۶ سالى که معلم بود و حقوق مى‏گرفت، پس‏اندازى براى خود نداشت. مى‏خواست براى ازدواجش مسکن کوچکى تهیه کند، اما پول نداشت. منافقین، انسانى با این خصوصیت را کشتند و او را از مردم این منطقه گرفتند.

محمد براى مردم منطقه غسالخانه‏اى درست کرد و تقدیر این طور بود که خودش اولین کسى باشد که در آن شستشو گردد.

رفتار محمد با پدر و مادر پیرش به طورى بود که هیچ‏کدام از ما نمى‏توانستیم آن مقدار که او مهربانى مى‏کرد، مهربان باشیم. هر موقع که از راه مى‏رسید برایشان چیزى خریده بود. یک موتور داشت که با موتور خودش آنها را بیرون مى‏برد.

پدر شهید پیرمردى که نفرت از منافقین آمریکایى را مى‏شد به راحتى از اعماق دلش خواند، نیز سخن بسیار داشت و تکیه‏اش به این بود که ببیند پسر عزیزش در لحظات آخر عمر چه مى‏گفت:

اما مگر جز طنین خوش آواز الله اکبر و … چیز دیگرى مى‏توانست بگوید!

محمد شاداب که با شهادت خود لفمجان، کیاسرا و روستاهاى اطراف را به عزاى خود نشاند، دست در دست شاگردان هم مکتبش رفت و رفت تا به بهشت خدا رسید.

چه زیباست که انسان یک شب، این چنین اوج بگیرد و به معراج خداوندى برسد.

شهدا هر کدامشان براى ما عزیز بودند و ما باید به خانه یکایک آنها مى‏رفتیم و از مرام و زندگى شهید درسى براى «امید» به ارمغان مى‏آوردیم، اما خانواده همه آنها در ده ساکن نبودند. تنها «عزیز غلامى» باقى مانده بود که خانواده او نیز در همین روستا ساکن هستند.

پدر شهید پس از آن‏که صحبتش را با «بسم‏الله الرحمن الرحیم» آغاز کرد، فقط یک کلام گفت و آن هم این‏که:

من پسرم را در راه اسلام براى امام حسین (ع) و براى امام خمینى فدا کردم.

و این جمله را چندین بار تکرار کرد. خلوص روستایى از لحن کلامش مى‏بارید. شاید نمى‏دانست با چه زبانى از پسر شهیدش که این همه افتخار و عزت دنیایى و آخرتى برایش باقى گذاشته، تشکر کند و یا نمى‏دانست که چگونه انتقام خون شهیدش را از مزدوران منافق بگیرد؟

برادرش سیروس‏ درباره‏اش مى‏گوید:

عزیز خیلى دلش مى‏خواست کار کند. پوسترهاى تبلیغاتى را که از شهر مى‏آوردند، همراه با بچه‏هاى دیگر در لفمجان و اطراف مى‏چسباند. اخلاق و رفتار او در خانه نمونه بود، اما در ماه مبارک تمام اعمال و حتى حرف زدن او با قبل فرق پیدا کرده بود. احساس مى‏کردیم که او مثل گذشته نیست. چندین بار خود من از بچه‏ها پرسیده بودم شما نورانیتى در چهره عزیز نمى‏بینید؟

سیروس غلامى اضافه کرد:

عزیز و ۳ نفر دیگر با هم، پیمان شهادت بسته بودند و مى‏خواستند به جبهه بروند و شاید به شهادت برسند، تا خونشان در روستا باعث حرکتى شود و بعضى از مردم بى‏تفاوت را از این حالت بى‏تفاوتى دور کند.

در دوران زندگى‏اش هم از این مسیر دور نبود. در مقابل شایعه پراکنى‏ها و تبلیغات منافقین دست به افشاگرى و تبلیغات متقابل مى‏زد و دوست داشت که مردم روستا هرچه زودتر از ماهیت پلید منافقین آگاه شوند که با شهادتش به این پیروزى بزرگ رسید و اکنون همه مردم روستا چهره کثیف و آمریکایى منافقین را شناخته‏اند.

آرى، برادرم‏ هر روز در هر محله‏اى خون بسیجى و پاسدارى به زمین مى‏ریزد.

درست همانند زمان شاه!

با این تفاوت که:

شاه در مسند حکومت بود و منافقین هنوز دست به قدرت نیافته‏اند.

اکنون همه مردم چهره کثیف و آمریکایى منافقین را شناخته‏اند! و سازمان اطلاعاتى مردم در گوشه و کنار شهر و روستا، این جانیان و مزدوران را دنبال مى‏کند.

بدان امید که این جنگ «نهروان» را با پیروزى پشت سر بگذاریم.

ان‏شاءالله.[۳] (سپاه در گذر انقلاب، ج‏۹، ص۳۹۳-۴۰۷)

 

***

مقابله با ضدانقلاب در نیمه دوم مرداد ماه‏

شماره: ۱۳۸

تاریخ صدور: ۱۴ شهریور ۱۳۶۰

نوع مطلب: خبر

امضا: نشریه ‏پیام انقلاب‏

بیست و دوم مرداد

با کشف ۹ خانه تیمى در شهرهاى فسا و لاهیجان و مشهد ۴۵ نفر دستگیر شدند. یکى از دستگیر شدگان در قتل عام فجیع برادران هسته مقاومت بسیج لفمجان لاهیجان، نقش مؤثرى داشته است…[۴] (سپاه در گذر انقلاب، ج‏۹، ص۴۸۹=۴۹۲٫)

 

_____________________

پی نوشتها:

[۱] . نشریه امید انقلاب، شماره ۱۴، ۷/ ۶/ ۱۳۶۰( پایان قسمت اول)

[۲]. به علت آن که مطالب ۲ شماره مسلسل مجله در این موضوع بوده، لذا براى عدم پراکندگى و استفاده بهتر و یک‏جا از مطالب، اقدام به پیوست قسمت دوم به قسمت اول نمودیم، که ابتداى پاراگراف متن قسمت دوم بدین شرح از نظرتان مى‏گذرد:

در شماره گذشته خواندید که چگونه منافقین، این منادیان حکومت آزادى، هنوز دست بر حکومت نیافته، چه جنایت‏ها بر سر« خلق قهرمان» روستایى به بار آوردند و چگونه کارى را که مزدوران صدام و آمریکا در جبهه‏ها درپى آن هستند، یعنى«پاسدارکشى و بسیجى کشى» در میان روستاهاى شمال مرتکب شدند!

اکنون دنباله آن گزارش از نظرتان خواهد گذشت.

گزارشى که به خون آلوده است و شهادت ۵ معلم و دانش‏آموز را با خود به ارمغان دارد …

[۳] . نشریه امید انقلاب، شماره ۱۵، ۲۱/ ۶/ ۱۳۶۰( پایان قسمت دوم).

[۴] – نشریه پیام انقلاب، شماره ۴۰، ۱۴/ ۶/ ۱۳۶۰٫

 

 

منبع: سپاه در گذر انقلاب، ۳۳ج، به کوشش: محمدقاسم‏ فروغى جهرمى، ناشر: مرکز تحقیقات اسلامى‏ نمایندگى ولى فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، تهران، اول، ۱۳۹۳٫ ج‏۹، ص۳۹۳-۴۰۷، ۴۸۹=۴۹۲٫

ارسال دیدگاه

enemad-logo