در حادثه تروریستی منافقین در روستای لفمجان لاهیجان، چه گذشت؟
این جنایت منافقین خلق، چون با روز قدس مرتبط است، به مناسبت جنگ غزه و عملیات طوفان الاقصی و عملیات پیروزمندانه و مستقیم سپاه پاسداران از خاک ایران به خاک رژیم صهیونیستی قرار داریم، برای عموم مردم علاقمند منتشر میگردد.
جنایت در لفمجان، حدود چهل روز بعد از اعلام جنگ مسلحانه سازمان تروریستی منافقین علیه مردم ایران صورت گرفت و پیش از آن جنایات بسیاری در سرتاسر کشور از مردم و مسئولین صورت گرفت. مهمترین جنایات هولناک شان در تهران، ابتدا ترور آیت الله خامنه ای و سپس انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت ۷۲ تن از یاران نزدیک امام خمینی بود. در مناطق مختلف گیلان نیز جنایات هولناکی به دست تروریستهای منافقین صورت گرفت که شهادت مهندس علی انصاری استاندار گیلان و معاونش شهید علیرضا نورانی توسط منافقین در رشت به روز ۱۵ تیر ۱۳۶۰ (۴ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق) بود. تروریستها حتی در ماه مبارک رمضان نیز دست از جنایت برنداشته و هر روز جنایت جدیدی را رقم میزدند.
شهادت دو تن از نیروهای انقلابی و فعال رشت، به نام های مجید ثابت قدم و کریم اسلام پرست و زخمی شدن ۶ نفر دیگر در حمله تروریستی عامل نفوذی سازمان منافقین در جمع جوانان حزب اللهی رشت در حال افطار، موسوم به فاجعه افطار خونین رشت صورت گرفت. در روز پنجشنبه ۱ مرداد ۱۳۶۰ شهادت علی امیرالمومنین (ع) (۲۱ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق) که شهید ابوالحسن کریمی، دادستان انقلاب گیلان، نیز در این افطار دعوت کرده بودند و حتی پذیرفته بود که شرکت کند، ولی در آخرین لحظات پیش از افطار، به خاطر به وجود آمدن یک مشکل، راهی لاهیجان شد و کار خدا بود که در این جنایت تروریستی حاضر نبود. غلام اصلاحکار و زکریاپور دو تن عاملان فاجعه افطار خونین در لباس پاسدار و بسیجی و دوست صمیمی این جوانان حاضر شده و به نفوذ در سپاه و بسیج پرداخته و مورد اعتماد نیروهای انقلابی قرار داشت. زکریاپور، عضو رسمی سپاه رشت بود و پشتیبانی ترور را به عهده داشت و وسایل را آورده بود و به عامل ترور یعنی غلام اصلاحکار هم، در بسیجی و نیروی مردمی نفوذ کرده و شخصا ترور را علیه دوستانش انجام داد. زکریاپور بعد از ترور هم شناسایی نشد و همچنان در سپاه حضور می یافت تا با اعتراف یکی از نیروهای بریده این سازمان، شناسایی و دستگیر شد. غلام اصلاحکار سفاک، اما فرار کرد و در چند عملیات تروریستی دیگر منافقین در رشت هم شرکت نمود و عده ای از نیروهای انقلابی را به شهادت رساند. او بعد از مدتی، دستگیر شد و با پیگیری مدادم دادستان انقلاب اسلامی گیلان، شهید ابوالحسن کریمی، محاکمه و اعدام شد.
در روز قدس، تعدادی از مردم و نیروهای انقلابی در سحرگاه روز جمعه ۹ مرداد ۱۳۶۰ش مطابق با ۲۹ رمضان المبارک ۱۴۰۱ق، در پایگاه بسیج روستای لفمجان، از توابع شهر لاهیجان در حال نصب پرده های روز قدس بودند که به دست عوامل سازمان تروریستی منافقین، ترور شده و به شهادت رسیدند. ارتباط شهید ابوالحسن کریمی دادستان انقلاب گیلان، با این پایگاه بسیج پررنگ بود و شهید کریمی به کرات در این پایگاه و روستا حضور یافته و سخنرانی داشته است، از جمله شب قبل از شهادت هم خود شهید در آنجا حضور یافته بود. پنجشنبه غروب، شهید ابوالحسن کریمی در آن مسجد دعای کمیل خواند و سخنرانی کرد و بعد رفت. بعد بچه ها مشغول تدارک کارهای روز قدس شدند و تا نزدیک سحرگاهان طول کشید. نزدیک سحر، منافقین به آنجا هجوم میبرند و درِ پایگاه را میبندند و با محاصره پایگاه، به شکل تکان دهنده ای با سلاح و قمه و ساطور، اعضا را به شهادت میرسانند. آن موقع یک نفر از اعضای پایگاه که نفوذی منافقین بود، اسلحه بچه ها را گرفته و بعد منافقین حمله میکنند، پنج نفر شهید شده و ۶ نفر مجروح، گشتند. پنج شهید این واقعه: ۱٫ محمد بختیاری بخت آزمایی، شغل: کارمند فرمانداری، سن: ۲۵ سال. ۲٫ محمد شاداب، معلم، ۲۴ ساله. ۳٫ اسماعیل صادقی لاحشری، کارگر، ۲۰ ساله. ۴٫ عزیز غلامی، کارگر، ۱۷ ساله. ۵٫ علیرضا فتحی دخت، دانش آموز بسیجی در حال تحصیل متوسطه، ۱۷ ساله.
کتاب «سپاه در گذر انقلاب: مجموعه اطلاعیه، بیانیه، اخبار و … سپاه» یک مجموعه عظیم تولیدی در عرصه تاریخ جمهوری اسلامی است که در آن ریز وقایع مرتبط با فراز و فرودهای مرتبط با سپاه پاسداران در سراسر کشور بیان شده و برای اولین بار در تاریخ جمهوری اسلامی، مجموع حوادث و وقایع مهم در آنجا به روایت مطبوعات آن دوره به طور تفصیلی درج شده است. بخش قابل توجهی از مطالب هر جلد، به شخصیت های گیلانی و اخبار شهرها و روستاهای گیلان پراخته است و مجموع حوادث و فضای عمومی دهه شصت را از مطبوعات منتشره در همان دوره که منابع دسته اول آن تاریخ هستند، روایت کرده است. این کار از حیث روش و محتوا تا کنون نظیر ندارد و حجم قابل توجهی و دست جریان تاریخنگاری انقلاب اسلامی را نسبت به دوران جمهوری اسلامی پر میکند.
شروع این اخبار و وقایع به اولین روزهای بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و پیش از تاسیس رسمی سپاه به فرمان امام و فعالیت چند سپاه در تهران و شهرها، اخبار را آغاز کرده و ظاهرا پایان سری اول این مجموعه، قرار است به دوران رحلت امام برسد و بیش از صد جلد خواهد رسید. جلد اول به روایت اخبار ۱ اسفند ۱۳۵۷ تا ۳۱ مرداد ۱۳۵۸ با حجم ۱۰۱۰ صفحه پردخته است. ۱۱ جلد اول این مجموعه که به وقایع سال های اسفند ۱۳۵۷ تا اسفند ۱۳۶۰ پرداخته، در سال ۱۳۹۳ منتشر شد. ۲۲ جلد بعدی این مجموعه که شامل جلدهای ۱۲ تا ۳۳ میشود، فقط به وقایع سال ۱۳۶۱ (فروردین ۱۳۶۱ تا اسفند ۱۳۶۱) پرداخته در خرداد ۱۴۰۲ رونمایی گردید.
این پروژه عظیم، خلا تاریخ نگاری و تاریخ شفاهی و عدم روزشمارنویسی در دهه شصت اول جمهوری اسلامی را جبران میکند و حجم قابل توجهی محتوای علمی و مستند را در اختیار پژوهشگران و عموم علاقمندان قرار میدهد. با این مشخصات منتشر شده: سپاه در گذر انقلاب: مجموعه اطلاعیه، بیانیه، اخبار و… سپاه، ۳۳ جلد، به کوشش: محمدقاسم فروغى جهرمى، ناشر: مرکز تحقیقات اسلامى نمایندگى ولى فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، تهران، اول، ۱۳۹۳ و ۱۴۰۲، وزیری، گالینگور.
این جنایت منافقین، با روز قدس مصادف بود، به مناسبت جنگ غزه و عملیات طوفان الاقصی و عملیات پیروزمندانه و مستقیم سپاه پاسداران از خاک ایران به خاک رژیم صهیونیستی قرار داریم، این محتوا برای عموم مردم علاقمند در سایت رنگ ایمان منتشر میگردد.
یک روایت جامع و مستند و دقیق تاریخی از واقعه لفمجان وجود دارد که حدود یک ماه بعد از این واقعه در نشریه امید انقلاب، شهریور ۱۳۶۰ منتشر شد، در این روایت، جزئیات بسیار مهمی از این جنایت منافقین، شهدای این این واقعه، نام برخی از مجروحین واقعه و مصاحبه با آنها، بیان نقش عوامل نفوذی، نحوه اقدام عوامل ترور به نقل از مجروحین و خانواده شهدای این حادثه بیان شده است.
بلافاصله بعد از اتمام گزارش تفصیلی، متن دیگری به صورت مختصر از نشریه پیام انقلاب مندرج شده در آن از دستگیری یکی از عوامب ترور و نفوذ خبر داده است. متن کامل گزارش را در اینجا ذکر میشود.
***
جنایت هولناک خلقىها در روستاى لفمجان و شهادت جمعى از پاسداران و …
شماره: ۱۰۷
تاریخ صدور: ۷ شهریور ۱۳۶۰
نوع مطلب: گزارش خبرى/ تحلیلى
امضا: نشریه امید انقلاب
«تاریخ تو «شاهد» باش، زیرا که ما شهید خواهیم شد
به راستى کدامین روز را به خاطر داریم که خون مسلمانى بر پاى درخت این انقلاب نریخته باشد؟ آن روز که انقلاب پیروز شد؟ یا آن روز که در کردستان و گنبد بلوا به پا کردند؟ یا زمانى که حمله مستقیم نظامى آمریکا در گرفت؟ یا هنگامى که مزدور بعثى صدام هوس نفت بر سرش زد؟ کدام روز بود که جوانى انقلابى کشته نشود؟
تاریخ تو «شاهد» باش. زیرا که ما همه «شهید» خواهیم شد!
تو شاهد باش که انقلاب حسین (ع) چگونه آمریکا را این همه زبون و خوار کرده است!
اى سلاحها، شما به آیندگان بگویید که چه دستها شما را برگرفت و چه الله اکبرها نشنیدند و چه خونها که سر و روى شما را عطرآگین نساخت.
سنگرها! به نسل آینده بگویید که چه نیایشها که در نیمههاى شب شاهدش بودید.
اکنون اى امیدان انقلاب! سخن از مظلومیتى دیگر داریم.
هیچ مىدانى که چگونه در «لفمجان» همشاگردى هایت را کشتند؟ معلمت را قطعه قطعه کردند؟ و برادران همرزمت را به گلوله بستند؟
سخن ما این بار از آنهاست. این سخن را بشنو و مظلومیت را بر بام جهان فریاد کن! که:
هَل مِن ناصِرٍ ینْصُرُنْى؟
آیا کسى هست که انقلاب اسلامیمان را یارى دهد؟
«لفمجان» روستایى از توابع لاهیجان است. پیش از پیروزى انقلاب این روستا نیز همانند دیگر دهات اطراف لاهیجان به ۲ قسمت تقسیم شده و طرفداران امام خمینى در یک بخش، بىتفاوتها و بعضى اوقات شاهدوستها در طرف دیگر زندگى مىکردند.
پس از پیروزى انقلاب شاهدوستها که آبرویى براى خود احساس نمىکردند، همگى مجاهد و فدایى و بنىصدرى شده، دست در دست هم به مخالفت علیه انقلاب پرداختند.
در لفمجان، «حزباللهى» ها دور هم جمع شدند و با به راه انداختن یک انجمن اسلامى، فعالیتها و تبلیغاتشان را تشکیلاتىتر کردند و در ماه رمضان امسال با تشکیل هسته مقاومت سعى در فعالیت بیشتر داشتند. چندى نگذشت که سلاخان و منافقین با کید و مکر به ساختمان بسیج حمله کرده و ۵ تن از بهترین جوانان روستا را شهید و ۸ تن را مجروح نمودند.
مسئول انجمن اسلامى، برادر شعباندوست در رابطه با سابقه فعالیتهاى ضدانقلابى در این روستا مىگوید:
اینها همه ترسشان از انجمن بود. یک شب به ساختمان انجمن حمله کردند. تمام کتابها را از اتاق بیرون ریختند، پوسترها و عکسها را پاره کردند، قفسهها را از دیوار کندند و با یک تبرزین میز انجمن اسلامى را شکستند. قرآن و نهجالبلاغه را پاره کردند. رادیو و ضبط صوتمان را دزدیدند. شیشهها را شکستند و خلاصه آنچه که مىتوانستند بر سر این ساختمان آوردند. الان هم ملاحظه مىکنید که چون پول براى خرید شیشه نداشتیم، مجبور شدیم براى حفاظت از نارنجک پنجرههاى اینجا را تورى بزنیم.
وى افزود:
پدر یکى از منافقین گفته بود که اینها دشمن اصلى ما هستند و ما باید اینها را از بین ببریم به همین جهت از احساسات پاک مردم سوءاستفاده کردند و آن صحبت امام را که در زمان شاه گفته بود:
مردم قیام کنید و هر نفر پول نفت خودتان را بگیرید.
مىآوردند و مىگفتند پول نفت شما را دارند مىخورند. اما نمىگفتند در آن زمان چه میزان نفت به فروش مىرفته و پولش صرف چه کارهایى مىشده، اکنون این نسبت چقدر کاهش پیدا کرده و در عوض هزینهها- چه عمرانى و رفاهى- چقدر افزایش پیدا کرده. براى مردم ده مىگفتند پولتان چه شد و عدهاى سادهدل هم باور مىکردند.
یک بار پدر یکى از منافقین به نام اهرى به علت بیمارى قلبى درگذشت. اینها از مرگ او هم سوءاستفاده کردند و ما را متهم به قتل او نمودند. در حالىکه وى با گرفتن تأییدیه کمبود مالى از ما توانست به طور رایگان در بیمارستان تحت عمل جراحى قرار بگیرد.
یکى از فداییان اقلیت به نام حسن امیدى مقدم شخصى است که همه او را به فساد مىشناسند. خواهر و مادر او شناخته شدهاند. مثلًا خواهرش به خاطر فساد ۷۵ ضربه شلاق خورده است. همین فرد از خواهرش نیز دفاع مىکرده است. او با نوشتن کاغذها و شعارهایى قصد تحریک مردم علیه جمهورى اسلامى و روحانیت را داشت.
حالا شما در نظر بگیرید که چنین افرادى در حمله به انجمن اسلامى، درگیرىهاى دانشگاه تهران و رشت هم شرکت داشتهاند!
یا مجید کاظمى، عبدالله رسولیان، مجید روشنقلب، رمضان (رزاق) فتحى (که این شخص در جنایت اخیر هم دست داشته است) و برادرانش، اینها همه کسانى هستند که شناخته شده مىباشند. در روز روشن چندین بار در بازار با قمه و تبر مانور دادند و باز هم ما را متهم به چماقدارى کردند! حتى چندى پیش در جریان گشتن خانه یکى از منافقین، نصف یک گونى ۳ راهى و نارنجک جنگى که در انبار برنج مخفى کرده بود، پیدا شد. ما مىپرسیم این مواد را اینها براى چه منظورى مىخواستهاند؟
مسئول انجمن درددل بسیار داشت. از تهدیداتى که نسبت به جانش شده بود، از بىثمر ماندن درخواستهاى رسیدگى به وضع ضدانقلاب و … تا اینجا اوضاع روستا و چگونگى فعالیت ضدانقلاب در آنجا برایمان روشن شد.
بهتر این است که این ماجرا از زبان مجروحین و شاهدان عینى این جنایت هولناک دنبال کنیم.
بهمن علیزاده، محصل سال سوم راهنمایى و عضو هسته مقاومت لفمجان که در این جریان مجروح شده، مىگوید:
آن شب بعد از آنکه آقاى کریمى دادستان انقلاب در مسجد سخنرانىاش به پایان رسید، من به اتفاق چند نفر دیگر تا روستاى پاراکیاگوراب- که در مسیر لاهیجان قرار دارد، ایشان را همراهى کردیم و بعد از بازگشت به مقر رفتیم تا در مدتى که به سحر مانده، استراحت کنیم.
ساعت حدود ۲ نیمه شب بود که صداى رگبار گلوله برخاست. فوراً بلند شدم و تا خواستم از اتاق خارج شوم، چند گلوله کلت به دست و پهلو و پایم اصابت کرد. به اتاق برگشتم و با راهنمایى یکى از برادران که در این جریان جان سالم به در برد، از پنجره خود را به بیرون پرتاب کردم و خود را به یک خانه در همان اطراف رساندم و با یک پانسمان موقت، مرا به بیمارستان فرستادند. در آنجا صداى الله اکبر بچهها را مىشنیدم که به این وسیله کمک مىطلبیدند.
بعد از مدت کوتاهى صداى گلولهها قطع شد. فهمیدم که مردم رسیدهاند و مزدوران فرارى شدهاند.
مجروح دیگر برادر مرتضى غلامى صحبتش را با آیه «إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ» آغاز کرد و سپس گفت:
در شب حادثه پیش از آنکه اتفاقى بیفتد، دادستان گیلان برادر کریمى در مسجد سخنرانى مىکردند و ما براى حفاظت از ایشان دقت به عمل آوردیم.
بعد از سخنرانى و انجام دعاى کمیل ایشان را تا بازکیاگوراب به همراه برادر علیزاده و … بدرقه کردیم. هنگام بازگشت با موتورسیکلت به مقر برگشتیم تا شب را در همانجا استراحت کنیم. نیمهشب در حالىکه همه ما خواب بودیم، ۲ تا از برادران نگهبان و یکى دیگر پاسبخش بودند. البته پاسبخش به طور موقت براى خوردن سحرى پست خود را ترک کرده بود.
مهاجمین که تعدادشان زیاد و شاید به ۲۰ نفر بالغ مىشد، در فاصله ۳۰ تا ۵۰ مترى مقر کمین مىکنند، از طرف دیگر مزدورى به نام سیاوش آزرمى که مدت یک ماه با اظهار تنفر از مجاهدین به جمع برادران بسیج پیوسته بود، با خلع سلاح کسانى که خواب بودند به آنها علامت شروع مىدهد و مزدوران با هدف قراردادن نگهبان، به آسانى وارد اتاق شده و برادران را در اتاق به رگبار مىبندند.
من هنگامى متوجه ماجرا شدم که دیدم تعدادى از برادران گلوله خورده و به شهادت رسیدهاند. به طور کلى درجریان این جنایت و خیانت از ۱۶ نفرمان، فقط ۳ نفر که در انتهاى اتاق قرار گرفته بودند سالم باقى ماندند. ۸ نفر مجروح و ۵ شهید داشتیم. ما که در آن لحظه کارى از دستمان برنمىآمد با گفتن «اللهاکبر» مردم را به کمک خواستیم و به این وسیله آنها که مشغول زدن ضربات کارد و چاقو بر برادران بودند، پا به فرار گذاشتند.
خود من به علت اینکه در هنگام حمله بر روى شکم خوابیده بودم، فقط یک گلوله به پشتم خورده که یک شکاف سطحى بر پشتم ایجاد کرد که با چند بخیه و یک هفته استراحت کاملًا خوب شدم.
نکته مهمى که باید بگویم، سادگى و نداشتن تعلیمات نظامى کافى برادران بود. بعضى برادران در بسیج و برخى در سربازى تعلیماتى دیده بودند، اما حقیقت این است که اکثر برادران تعلیمات نظامى لازم را ندیده بودند.
برادر موسىنژاد نیز که به سختى سخن مىگفت، بعد ازمعرفى خود اظهار کرد:
منافقین مسلح ابتدا آمدند نگهبانان ما را کشتند. بعد ما را به رگبار بستند. من از پا، کمر، ۵ گلوله خوردهام.
از وى که دیگر قادر به صحبت کردن نبود، تشکر و خداحافظى کردیم.
یک مجروح دیگر به طور سرپایى مداوا شده بود. ۲ نفر دیگر به تهران منتقل شده بودند و بقیه نیز قادر به صحبت نبودند. اما اکنون دیگر توانستیم باپرس و جو از این و آن از کل جریان مطلع شویم.
اصل ماجرا
ماجرا از اینجا آغاز مىشود که در ابتداى ماه رمضان برادران انجمن اسلامى با همکارى هسته مقاومت بسیج را تشکیل مىدهند.
با تشکیل هسته مقاومت و ایجاد قطب مسلحى که مىتواند مستقیماً با مردم روستا در ارتباط باشد و از آنها حمایت کند، منافقین احساس خطر مىکنند. چند روزى از شروع کار هسته نمىگذرد که منافقى به نام سیاوش آزرمى اظهار توبه و روى آوردن به اسلام مىکند.
طبیعت پاک و سادهنگر روستایى برادران باعث مىشود که با او مثل تمامى بچههاى دیگر «اخت» و گرم شوند. مسائل درونىشان را در حضور او به زبان آورند. او را به محل هسته مقاومت راه دهند و حتى بعضى از برادران از او براى نگهبانىهاى موقت نیز استفاده مىکنند.
سیاوش که شاید علت انتخابش از میان منافقین، همسایه بودن او با بسیج بوده، به علت بیکارى اکثر اوقات خود را در اطراف هسته مقاومت با حزباللهىها مىگذراند و برادران که به سخنان او اعتماد کرده بودند، هر روز بیش از پیش با او همدم و هم صحبت مىشوند. تا اینکه شب قدس فرا مىرسد. در این شب پیش از برقرارى دعاى کمیل دادستان استان گیلان، برادر کریمى در مسجد روستا سخنرانى مىکند، تمامى برادران عضو گروه مقاومت انتظامات مجلس را به عهده داشتهاند. سخنرانى با آرامش پایان مىگیرد و برادر کریمى هم تا یکى از روستاهاى میان راه مشایعت مىشود.
هسته مقاومت با گذشت ساعتى از نیمهشب هنوز بیدار است و پلاکاردهاى راهپیمایى روز قدس یکى یکى نوشته مىشود. خستگى مفرط و نزدیک سحر باعث مىشود که برادران ساعتى را بخوابند.
سیاوش، این منافق به تمام معنا با استفاده از فرصتى که پاسبخش نبوده، از ۲ اسلحه موجود یکى را از زیر سر برادران برداشته و خشاب دیگرى را نیز همراه خود به خانه مىبرد.
نگهبان تصور مىکند که او اسلحه را براى کمک کردن در نگهبانى برداشته، لحظاتى مىگذرد و فاجعه آغاز مىشود. ۲۰ منافق پلید قلب کسانى را نشانه مىگیرند که خود را براى مبارزه با صهیونیسم آماده مىکردهاند و این چنین بود که لفمجان ۵ شهید، ۸ مجروح و صدها خانواده عزادار برجا گذاشت!
اکنون مردم روستاهاى اطراف به چشم دیگرى لفمجانىها را مىنگرند. همه، آنها را مردمى داغدار، انتقامجو، مصمم، آگاه و انقلابىتر از پیش مىدانند. چرا که دیگر بر هیچ «بىتفاوتى» پستى و خبیثى منافقین پوشیده نمانده و خون این ۵ تن در روستا به مانند خون ۷۲ تن شهید کربلاى ایران، افشاگر و آگاه کننده بود. راهشان پایدار و رهروانشان استوار.
مراسم شب هفت
در بیمارستان ۲۲ آبان لاهیجان به طرف روستا حرکت کردیم. در روستا راهپیمایى و مراسم شب هفت شهدا در زیر باران شمالى برگزار مىشد. زن و مرد یک صدا فریاد مىزدند:
مزدوران، مزدوران، یاران ما را کشتند. مرگ بر مزدوران
سلام ما، سلام ما به روح پاکت اى شهید
پس از پایان مراسم به خانه شهید علیرضا فتحى دخت رفتیم. کسى که پس از شهادتش از جیب او دفترچه شعارها و دعاهاى خونآلود بیرون آورده شد.
برادر شهید حسن فتحى دخت خاطراتش را از شهید علىرضا برایمان تعریف کرد.
او مىگفت:
من از همان اوایل، آن زمانى که هنوز به مدرسه نمىرفت، ولى در کلاسهاى قرآن شرکت مىکرد، همراه او بودم و درسهاى قرآن را با هم مىخواندیم و قبل از پیروزى انقلاب نشریات اسلامى براى او مىآمد که اگر یکى از آنها را در این منطقه در دست کسى مىدیدند، او را دستگیر مىکردند.
نام ۶۰ نفر از کسانى که در کلاسهاى قرآن ما شرکت مىکردند در دست داشت و این مسألهاى خطرناک بود و چون معلممان آقاى قانع، فردى ضدشاه و مبارز بود، براى بعضى از بچهها نشریات آگاه کننده مىآورد. تا اینکه انقلاب اسلامى ما به پیروزى رسید.
او اضافه کرد:
برادرم فردى واقعاً با ایمان بود. خاطرات زیادى از او داریم. در ماه رمضان بعد از افطار وقتى تنها راهى مسجد مىشد، به او اصرار مىکردیم که همراهش یکى از ما را ببرد. ولى او مىگفت:
ما ایمان داریم و بزرگترین سلاحمان ایمان است.
ما را به این کلام حضرت على (ع) که در حکمت ۴۳۲ نهجالبلاغه است، سفارش مىکرد که:
– کسى که سرنیزه خود را براى رضاى خدا تیز مىکند، از بزرگترین ابرقدرتها نمىهراسد.
به ما مىگفت:
ما پیرو مکتب شهادتیم. انسان مگر در آخرین درجهاش به مرگ نمىرسد؟
پس ما چه هراسى از شهادت داشته باشیم؟
معتقد بود که شهادت ارث انبیا است که به ما رسیده و جمله معروف استاد مطهرى را که مىگفت:
– شهادت تزریق خون به رگ جامعه است،
را هرگز فراموش نکرد.
وى افزود:
در آن زمان که بنىصدر رئیس جمهور ایران شد، از همان ابتدا به مخالفت با ریاست جمهورىاش برخاست. مىگفت او فردى است لیبرال، به درد انقلاب نمىخورد. او قصد دارد ما را به شرق و غرب منحرف سازد.
علىرضا پس از خلع بنىصدر از فرماندهى کل قوا در اکثر راهپیمایىهاى اعتراضآمیز نسبت به او شرکت کرد او مىگفت:
– بنى صدر کسى نیست که رنج مستضعفین را درک کند.
برادر دیگر علىرضا در دنباله سخنان حسین گفت:
– قبل از ماه مبارک رمضان هنوز بسیج تشکیل نشده بود و به همین خاطر علیرضا در انجمن اسلامى کار مىکرد. هرچه به او مىگفتیم آخر چقدر باید زحمت بکشى؟
پاسخ مىداد:
الان زمان، زمانى نیست که بنشینیم و تماشا کنیم، با حرفهایى که امام مىزند مگر مىشود درخانه نشست؟ مرگ این برادرم داغ بزرگى بر دلمان گذاشت، چرا که واقعاً همه چیز را با خودش برد. به خاطر اینکه با سواد بود و مطالعه فراوان داشت. یک دانشآموز سال سوم نظرى کمتر مىشود که این مقدار مطالعه و آگاهى داشته باشد و این حد در قرائت و ترجمه قرآن وارد باشد.
شبهاى جمعه که دعاى کمیل مىخواند تمام دوستانش از من مىپرسیدند آیا تو هم مىتوانى مثل برادر کوچکترت دعا بخوانى؟ و من با شرمندگى مىگفتم نه نمىتوانم.
به علت فعالیتهاى زیادش تروریستها چندین بار به او اولتیماتوم داده بودند و او را تهدید به قتل کرده بودند.
سحرهاى ماه رمضان بعد از خوردن سحرى به انجمن اسلامى مىرفت و تا صبح کتابهایى را که خوانده بود، به بحث و کنفرانس مىگذاشتند. قبل از اینکه نشریه مجاهد توقیف شود در بحث با هواداران منافقین که به طور علنى زندگى مىکردند، شرکت داشت. یکبار در بحثى که منافقین به سختى شکست مىخورند، رمضان فتحى معروف به رازق به علیرضا و اسماعیل صادقى گفت:
من قلب شما را سوراخ مىکنم.
بالاخره همین منافق، ناجوانمردانه به گفتهاش عمل کرد. اسماعیل صادقى را نیز با ۳ گلوله به قلبش به شهادت رساند. این منافق در شب جنایت یک قطعه عکس خود را در محل به جاى گذاشت که به ظاهر از جیبش افتاده بود. او اکنون فرارى است.
خواهر شهید که از همرزمان اوست و در قسمت خواهران انجمن اسلامى فعالیت مىکند، از شهید علىرضا چنین مىگوید:
او از ۷ سالگى پا به میدان فعالیت گذاشت و از همان سن وارد کلاسهاى مذهبى شد. قبل از تشکیل کلاسهاى انجمن اسلامى در لفمجان، که در آن قرآن و نهجالبلاغه تدریس مىشود هر شب به خانه مىآمد. اما از آن به بعد در بسیج هم کارش را آغاز کرد و علىرضا دیگر برادران به عنوان پاسدارى، شبها را در محل هسته مقاومت مىماندند.
برادرم خاطرههاى بسیارى براى ما گذاشت. از نماز خواندنش، از دعاى کمیل خواندنش، از شور و حال شرکت در کلاسش، از تقسیم ارزاق روستا و خلاصه با شهادتش، مسئولیت بسیار بزرگى به گردن ما افتاد که باید مثل حضرت زینب (س) پیام رسان خون او و دیگر شهیدانمان باشیم.[۱]
محمد شاداب (مدیر و معلم مدرسه روستایى):[۲]
عزیز غلامى، اسماعیل صادقى، محمد بختیارى، علیرضا فتحىدخت– دانشآموز- شهداى این جنایت خلقىها هستند.
این فاجعه ۸ مجروح نیز باقى گذاشته که عبارتند از: باقر نعیمى، غلامرضا و محمد قنبرى، مرتضى غلامى، بهمن علیزاده، رمضان و بهمن موسىنژاد، رضا رضائى.
اما همه مىدانند که لاهیجان «شهر شهادت بسیجىهاست». کسانى که بىتوقع به پاسدارى از انقلاب اسلامىشان پرداختند. هیچکس خاطره شهادت تقى پژوم، علیرضا پیوسته و فریدون پارسى را در لاهیجان که در جبهه و پشت جبهه به دست مزدوران خارجى صدام و مزدوران داخلىاش به شهادت رسیدهاند، از یاد نخواهد برد؛ کسانى که بودن و رفتنشان در لاهیجان حرکتساز و شورانگیز بود. اینها همه جان برکف، منافقین و کفار را به ستوه آورده و از میان مردم به مخفیگاههایشان در جنگل راندهاند و اینک پویندگان راه «شهدا» استوارتر و مصممتر و متحدتر، قدم در راه پاسدارى از انقلاب گذاردهاند و راه آنها را تا پایان این جنگ نهروان ادامه خواهند داد.
«علیرضا فتحى دخت» از خود یادگار فراوان به جا گذاشته است.
با این سخن خواهر دیگر وى صحبت هایش را شروع کرد و سپس ادامه داد:
از زمان شروع انقلاب او مسائل سیاسى را براى من توضیح مىداد و تحلیل مىکرد که درد مستضعفین چیست. شاه چه کسى است، امام چگونه انسانى است. اگر شاه برود و امام بیاید چطور مىشود. آن موقع پولهایى را که براى خریدن ساندویچ و خوردن ناهار در مدرسه مىگرفت، جمعآورى مىکرد و کتاب مىخرید و براى ما هم مىخواند.
همیشه به من سفارش مىکرد که حجابم را کامل کنم. چون حضرت فاطمه (س)، حتى [مىگفت که باید] پیش مرد نابینا هم حجاب خود را حفظ کرد و روى این مسأله خیلى تکیه مىکرد به من سفارش کرد که اگر شهید شوم، باید راهم را ادامه دهى، من از شهادت او ناراحت نیستم، بلکه از بى توجهىها نگرانم.
باید به همه برادران بسیجى بگویم که کار خود را جدى بگیرند. اگر لحظهاى سهلانگارى کنند، دشمن خونخوار بىرحمانه بر آنها مىتازد و آن وقت دیگر افسوس فایدهاى ندارد.
ما نباید بنشینیم و نگاه کنیم که آنها مثل شاه گلوله در قلب برادران ما نشاند، بلکه باید آن آمادگى لازم را داشته باشیم که با اولین شلیکِ دشمن، با «رگبار» به او پاسخ بدهیم.
این آمادگى را شوخى فرض نکنند.
به رهنمودهاى امام توجه بیشترى کنند و با کمک بهمستضعفین به آنها آگاهى بدهند.
پس از آن به منزل شهید اسماعیل صادقى رفتیم.
مرتضى مولایى یکى از نزدیکان وى دربارهاش چنین مىگفت:
بعد از پیروزى انقلاب به علت اینکه همیشه دنبال کار مىگشت، تا براى مردم خدمت بکند. توزیع نفت و سیگار و مواد کم را به او سپردیم. کم کم فعالیتش به قدرى زیاد شد که میزانش را نمىشد توصیف کرد. با شروع کار انجمن اسلامى لفمجان در آن نامنویسى کرد.
مادرش به علت بیمارى در تهران زندگى مىکرد و پدرش هم فوت کرده بود.
هر روز یا هر هفته منافقین به او پیغام مىدادند که بالاخره روزى شما را خواهیم کشت و او مىگفت:
– ما ترس از مرگ نداریم. یک روز به دنیا آمدیم و یک روز از دنیا مىرویم. چون این انقلاب، انقلابى است حسینى و اسلامى و تحت رهبرى ولایت فقیه و من از این مسیر دور نخواهم شد.
چندى بعد منافقین به دفتر انجمن اسلامى حمله کردند و تمام شیشهها را شکستند، کتابها را پاره کردند و به رودخانه ریختند. قرآن و نهجالبلاغه را سوزاندند. با تبر میز و صندلى را شکستند، پوسترها و عکسها را پاره کردند.
مردم با دیدن این صحنه به جوش آمدند و منافقین که این وضع را دیدند، شایع کردند که ما خودمان دست به چنین عملى زدهایم و با این شایعه منافق بودن خود را بیشتر از قبل افشا کردند.
به هرحال پس از این ماجرا، تهدیدها بالا گرفت و بیشتر پیغام تهدیدآمیز مىفرستادند تا اینکه شبى توطئه شوم خود را به اجرا درآوردند و برادران ما را در حالى که براى راهپیمایى ضداسرائیلى خود را آماده مىکردند، به شهادت رساندند.
خاطره آن شب را هرگز فراموش نمىکنم. تعدادى از برادران پس از اینکه آقاى کریمى دادستان استان گیلان را تا بازکیاگوراب بدرقه کرده بودند، بازگشتند و مىخواستند تا پلاکاردى را که براى روز قدس تهیه دیده بودیم، رنگآمیزى کنند. آن شب اوضاع عجیبى در هسته مقاومت بود. یکى مىگفت:
– امشب شب وداع است. شب آخر عمر ماست.
اسماعیل و علىرضا فتحىدخت هر دو غسل شهادت کرده بودند. چند مرتبه از شادى همدیگر را در آغوش گرفتند. اصلًا نمىدانم چه الهامى به آنها شده بود و خود من الان تعجب مىکنم که واقعاً آن شب این حرفها چگونه از زبان شهدا بیرون مىآمد!
ساعت یک بعد از نیمه شب، بعد از اینکه پلاکارد نوشته شد، من به علت همراه داشتن فرزند کوچکم به خانه آمدم. هنگام سحر مىخواستم چاى بنوشم که صداى تیر بلند شد، به طورى رگبار بستند که تمام مردم وحشت زده شدند. با رسیدن مردم و دیدن اوضاع فوراً مجروحین را به وسیله چند ماشین به لاهیجان رساندند.
سپس مادر شهید با دلى دردمند که ابتدا نمىخواست صحبت کند، با همان لهجه گیلکى خودش گفت:
در عرض این ۳ سال که انقلاب به پیروزى رسیده، اسماعیل از پا ننشست. چندین بار به او گفتم که به تهران بیاید و نزد ما بماند. او گفت که مادر از این تهدیدهاى منافقین من نمىترسم، اگر هم شهید شدم، تو باید به عنوان مادر شهید افتخار کنى. آنجا من کار دارم و باید فعالیت کنم.
کتاب آوردند در انجمن اسلامى که منافقین آتش زدند. پوستر و روزنامه آوردند، پاره کردند. باز هم مىگفت باید ادامه بدهیم تا شهید شویم. از من خواست اگر شهید شد، شیرم را حلالش کنم. آن طور که شنیدهام در شب حمله غسل شهادت کرده بود.
یادم نمىرود که براى درس خواندنش پاى پیاده به لاهیجان مىرفت. پدرش فوت کرده بود و من چیزى نداشتم که خرج او کنم، یا روزى که براى رأى دادن به آقاى رجائى، آمد به تهران و شناسنامهاش را با خود برد و مسافرتش را طورى کرد که روزهاش به هم نخورد.
همان روز به او گفتم: مادر فعالیتت را در تهران بکن، چه فرقى دارد. من ناراحتم که تو به آنجا مىروى. با حالت خاصى گفت:
– مادر ناراحت نباش، من باید در آنجا فعالیت کنم. آنجا احتیاج به کار دارد.
حالا هم که پسرم شهید شده، منافقین هرچه مىخواهند بگویند. من فقط به این شهادت، افتخار مىکنم. آنها مىگویند که با فئودالها مبارزه مىکنند، ولى امثال پسر مرا مىکشند. من او را فداى سر امام کردم، من او را فداى یک موى سر امام کردم.
معلم شهید
پس از آن به منزل معلم شهید محمد شاداب رفتیم تا از زندگى او بپرسیم و پس از شهادتش نیز همانند روزهاى زندگانى پرارزشش از او درس بگیریم؛ درسى که این بار با تمامى درسهاى دیگر تفاوت داشت.
درس امروز ما از او تفسیر این کلام مبارک است که مىفرماید:
انَّ الحَیاه عَقیدَهً وَ جَهاد
زندگى چیزى جز عقیده و کوشش در راه آن نیست و همچنین به چشم خود ببینیم که منافقین با چه کسانى دشمنند.
عبدالعلى شاداب برادر بزرگ شهید محمد درباره وى مىگوید:
فعالیت سیاسىاش از ۵ سال قبل از انقلاب آغاز شد. از همان موقع که به دانشسرا رفته بود. ۲ سال در دانشسرا تحصیل کرد و سپس به عنوان سپاهى دانش به کردستان رفت.
بعد از آن در دبستان مولوى کیاسرا در همان جا که من تدریس مىکردم، شروع به کار کرد. خصوصیات او بسیار جالب و جذاب بود. خوش برخورد، گرم، با فعالیتهاى شدید اسلامى. به طورى که تمام دانشآموزان او را دوست داشتند.
قبل از پیروزى انقلاب یک روز مرخصى گرفت و بعد ۲ جعبه بزرگ مثل چمدان با خود آورد که رویش را سیب بار زده بود و در ته آن کتاب. آن طور که به خاطر مىآورم، بیشتر نوشتهجات و کتابهاى شریعتى بود که بسیارى از آنها الان هم باقى است و حدود ۶۰۰ جلد کتاب به همین صورت وارد روستا کرد.
پس از یک سال که در آنجا تدریس کرد، مدیر مدرسه بازنشسته شد. محمد از طرف آموزش و پرورش مدیر مدرسه گردید. ابتدا نمىخواست قبول کند، ولى بعداً به من گفت تو معاون من بشو تا من هم مدیریت را قبول کنم.
امسال هم که مدرسه جدیدى درست کردند، در آنجا بودیم. او یک شرکت تعاونى در داخل مدرسه درست کرد که مبادا بچهها لوازمالتحریرشان را از جاهاى دیگر به طور گران قیمت بخرند. این شرکت تعاونى را با پول خودش و عدهاى از همکارانش تشکیل داد. کتابخانهاى تأسیس کرد که بچهها بتوانند کتاب بخرند و یا به امانت بگیرند.
او تمام درآمدش را به مستضعفان مىداد. وقتى از او مىپرسیدیم با پول هایت چکار مىکنى؟ مىگفت: شما ندانید بهتر است. روزه بدون سحرى مىگرفت که ثواب بیشترى داشته باشد. بچههاى مدرسه خیلى او را دوست داشتند، چون بعد از درس همه را جمع مىکرد و کتابهاى مذهبى و بیشتر قرآن به آنها درس مىداد. یک معلم به طور معمول ۲۴ ساعت در هفته کار مىکند، ولى او بیش از ۷۰ ساعت در هفته کار مىکرد. شبها را به طور رایگان تدریس مىکرد و فى سبیل الله در بیشتر مدارس درس مىداد، اما فقط یک حقوق مىگرفت.
آن شب او تا دم غروب در محل بسیج لفمجان بین کشاورزها سم توزیع مىکرد. این سم مال کرم ساقهخوار برنج بود. تا ساعت ۴ بعد از ظهر با او بودم و بعد براى کارى که داشتم از او جدا شدم. دیگر نفهمیدم چطور شد که او شب را در بسیج ماند. اما مسلماً شدت کار و فعالیت او براى توزیع سم و سپس آمادهسازى وسایل راهپیمایى روز قدس باعث شده بود که او شب را در بسیج بخوابد.
محمد در شب حمله شهید شد. او را در حالىکه علاوه بر اصابت گلوله، بازویش با قمه جدا شده بود و شکمش را از ۲ نقطه دریده بودند، به بیمارستان رساندند.
جالب است بدانید کسى که دست محمد را قطع کرد، همان شب پیش محمد مىرود و مىگوید من مقدارى پول احتیاج دارم و محمد هم بى درنگ ۲۰۰ تومان به او قرض مىدهد ولى این دزد نمک نشناس، ناجوانمردانه به محمد حمله کرد و دست او را قطع نمود. قمه او طورى بود که یکروز به کمر سنگى زد و کمر سنگ به ۲ قسمت شد. نام او سیاوش آزرمى بود.
او همان کسى است که یک ماه در بسیج نفوذ کرده بود. وى ۲۰۰ تومان از محمد گرفت و با آن براى مهاجمین که در خانهشان پنهان شده بودند، نوشابه و خوراکى خرید.
برادر دیگر وى افزود:
با آغاز انقلاب محمد مصممتر و با اراده بیشتر و به طور خیلى جدىتر از قبل کارش را ادامه داد. او واقعاً آرزومند شهادت بود. مىگفت آنهایى که در راه خدا کشته مىشوند چه انسانهاى سعادتمندى هستند. شبها کار او کمک به مستضعفان و محتاجان بود. همیشه سعى مىکرد کمکهاى او مخفى باشد و حتى خود شخص مستضعف نمىدانست چه کسى به او کمک مىکند و این کمک از چه راهى به او رسیده است.
از او به یاد دارم که همیشه مرا سفارش مىکرد که خدا را در هیچ موقعیتى فراموش نکنم. او در طول ۶ سالى که معلم بود و حقوق مىگرفت، پساندازى براى خود نداشت. مىخواست براى ازدواجش مسکن کوچکى تهیه کند، اما پول نداشت. منافقین، انسانى با این خصوصیت را کشتند و او را از مردم این منطقه گرفتند.
محمد براى مردم منطقه غسالخانهاى درست کرد و تقدیر این طور بود که خودش اولین کسى باشد که در آن شستشو گردد.
رفتار محمد با پدر و مادر پیرش به طورى بود که هیچکدام از ما نمىتوانستیم آن مقدار که او مهربانى مىکرد، مهربان باشیم. هر موقع که از راه مىرسید برایشان چیزى خریده بود. یک موتور داشت که با موتور خودش آنها را بیرون مىبرد.
پدر شهید پیرمردى که نفرت از منافقین آمریکایى را مىشد به راحتى از اعماق دلش خواند، نیز سخن بسیار داشت و تکیهاش به این بود که ببیند پسر عزیزش در لحظات آخر عمر چه مىگفت:
اما مگر جز طنین خوش آواز الله اکبر و … چیز دیگرى مىتوانست بگوید!
محمد شاداب که با شهادت خود لفمجان، کیاسرا و روستاهاى اطراف را به عزاى خود نشاند، دست در دست شاگردان هم مکتبش رفت و رفت تا به بهشت خدا رسید.
چه زیباست که انسان یک شب، این چنین اوج بگیرد و به معراج خداوندى برسد.
شهدا هر کدامشان براى ما عزیز بودند و ما باید به خانه یکایک آنها مىرفتیم و از مرام و زندگى شهید درسى براى «امید» به ارمغان مىآوردیم، اما خانواده همه آنها در ده ساکن نبودند. تنها «عزیز غلامى» باقى مانده بود که خانواده او نیز در همین روستا ساکن هستند.
پدر شهید پس از آنکه صحبتش را با «بسمالله الرحمن الرحیم» آغاز کرد، فقط یک کلام گفت و آن هم اینکه:
من پسرم را در راه اسلام براى امام حسین (ع) و براى امام خمینى فدا کردم.
و این جمله را چندین بار تکرار کرد. خلوص روستایى از لحن کلامش مىبارید. شاید نمىدانست با چه زبانى از پسر شهیدش که این همه افتخار و عزت دنیایى و آخرتى برایش باقى گذاشته، تشکر کند و یا نمىدانست که چگونه انتقام خون شهیدش را از مزدوران منافق بگیرد؟
برادرش سیروس دربارهاش مىگوید:
عزیز خیلى دلش مىخواست کار کند. پوسترهاى تبلیغاتى را که از شهر مىآوردند، همراه با بچههاى دیگر در لفمجان و اطراف مىچسباند. اخلاق و رفتار او در خانه نمونه بود، اما در ماه مبارک تمام اعمال و حتى حرف زدن او با قبل فرق پیدا کرده بود. احساس مىکردیم که او مثل گذشته نیست. چندین بار خود من از بچهها پرسیده بودم شما نورانیتى در چهره عزیز نمىبینید؟
سیروس غلامى اضافه کرد:
عزیز و ۳ نفر دیگر با هم، پیمان شهادت بسته بودند و مىخواستند به جبهه بروند و شاید به شهادت برسند، تا خونشان در روستا باعث حرکتى شود و بعضى از مردم بىتفاوت را از این حالت بىتفاوتى دور کند.
در دوران زندگىاش هم از این مسیر دور نبود. در مقابل شایعه پراکنىها و تبلیغات منافقین دست به افشاگرى و تبلیغات متقابل مىزد و دوست داشت که مردم روستا هرچه زودتر از ماهیت پلید منافقین آگاه شوند که با شهادتش به این پیروزى بزرگ رسید و اکنون همه مردم روستا چهره کثیف و آمریکایى منافقین را شناختهاند.
آرى، برادرم هر روز در هر محلهاى خون بسیجى و پاسدارى به زمین مىریزد.
درست همانند زمان شاه!
با این تفاوت که:
شاه در مسند حکومت بود و منافقین هنوز دست به قدرت نیافتهاند.
اکنون همه مردم چهره کثیف و آمریکایى منافقین را شناختهاند! و سازمان اطلاعاتى مردم در گوشه و کنار شهر و روستا، این جانیان و مزدوران را دنبال مىکند.
بدان امید که این جنگ «نهروان» را با پیروزى پشت سر بگذاریم.
انشاءالله.[۳] (سپاه در گذر انقلاب، ج۹، ص۳۹۳-۴۰۷)
***
مقابله با ضدانقلاب در نیمه دوم مرداد ماه
شماره: ۱۳۸
تاریخ صدور: ۱۴ شهریور ۱۳۶۰
نوع مطلب: خبر
امضا: نشریه پیام انقلاب
بیست و دوم مرداد
با کشف ۹ خانه تیمى در شهرهاى فسا و لاهیجان و مشهد ۴۵ نفر دستگیر شدند. یکى از دستگیر شدگان در قتل عام فجیع برادران هسته مقاومت بسیج لفمجان لاهیجان، نقش مؤثرى داشته است…[۴] (سپاه در گذر انقلاب، ج۹، ص۴۸۹=۴۹۲٫)
_____________________
پی نوشتها:
[۱] . نشریه امید انقلاب، شماره ۱۴، ۷/ ۶/ ۱۳۶۰( پایان قسمت اول)
[۲]. به علت آن که مطالب ۲ شماره مسلسل مجله در این موضوع بوده، لذا براى عدم پراکندگى و استفاده بهتر و یکجا از مطالب، اقدام به پیوست قسمت دوم به قسمت اول نمودیم، که ابتداى پاراگراف متن قسمت دوم بدین شرح از نظرتان مىگذرد:
در شماره گذشته خواندید که چگونه منافقین، این منادیان حکومت آزادى، هنوز دست بر حکومت نیافته، چه جنایتها بر سر« خلق قهرمان» روستایى به بار آوردند و چگونه کارى را که مزدوران صدام و آمریکا در جبههها درپى آن هستند، یعنى«پاسدارکشى و بسیجى کشى» در میان روستاهاى شمال مرتکب شدند!
اکنون دنباله آن گزارش از نظرتان خواهد گذشت.
گزارشى که به خون آلوده است و شهادت ۵ معلم و دانشآموز را با خود به ارمغان دارد …
[۳] . نشریه امید انقلاب، شماره ۱۵، ۲۱/ ۶/ ۱۳۶۰( پایان قسمت دوم).
[۴] – نشریه پیام انقلاب، شماره ۴۰، ۱۴/ ۶/ ۱۳۶۰٫
منبع: سپاه در گذر انقلاب، ۳۳ج، به کوشش: محمدقاسم فروغى جهرمى، ناشر: مرکز تحقیقات اسلامى نمایندگى ولى فقیه در سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، تهران، اول، ۱۳۹۳٫ ج۹، ص۳۹۳-۴۰۷، ۴۸۹=۴۹۲٫