روایت جهانسوز از تکریت ۱۱ + عکس
قربان صحرائی چاله سرائی
روز اول اسارت را هرگز فراموش نمیکنم. غروب روز ۲۰ تیرماه ۶۷ بود که با تک عراقیها به محاصره آنها درآمدیم و پس از یک روز مقاومت، روز ۲۱ تیرماه گروه ما که به اسارت نیروهای بعثی درآمد سیزده نفر بودیم. در شرایط بسیار بحرانی در میان آتش و خون به اسارت درآمدیم و با وضعیت بسیار وخیم و زجرآوری در حالیکه دستانمان را از پشت بسته بودند…
یاد تمامی شهیدان وطن، جاویدان که با ایثار و بذل خون سرخ خود از حیثیت و ایمان و خاک و ناموس این مرز و بوم دفاع کردند و مقابل هیچ زورگوی نابکاری سر تعظیم فرود نیاوردند.
هشت سالی که به عنوان سالهای دفاع مقدس از آن یاد میشود، از سوی صهیونیسم جهانی و به سرکردگی آمریکای تروریست، جنگی نابرابر و ناجوانمردانه بر مردم ایران تحمیل شد که بخشی از تاریخ معاصر ایران و حتی جهان را به خود اختصاص داده است. این هشت سال سرشار از حماسههای به یادماندنی و ماندگار است که هر یک از این حماسهها بخشی از تاریخ دفاع مقدس را میتواند به خود اختصاص دهد.
طی این جنگ که صدام تکریتی به نمایندگی از استکبار جهانی فرماندهی آنرا بر عهده داشت، روح سلحشوری و پایمردی و ایستادگی ملت ایران چنان در عرصهی جهانی ظهور و بروز یافت و نمایان شد که اسباب حیرت منصفان و آزادگان دنیا را برانگیخت.
زوایای خاصی از ایثار و شجاعت این جنگ را باید در روزگار اسارت رزمندگان سلحشور و آزادهمرد جبهه اسلام را در اردوگاهها و زندانهای مخوف صدام پلید جستجو و پژوهش کرد که خوشبختانه در این زمینه کتب فراوانی از خاطرات آزادگان رها شده از بند اسارت صدام بعثی انعکاس یافته است. اما هنوز هستند بسیاری از آزادگان سربلند که ناگفتههای فراوانی از روزگار اسارت در حافظه خویش نگاه داشتهاند و بر نویسندگان و اهل قلم فرض هست به سراغشان بروند و برای آینده و تاریخ، این وقایع ناگفته از لایهی پنهان و ناشنیده از جنگ تحمیلی را از حافظهی آزادگان سرفراز بشنوند و به روی کاغذ منتقل نمایند.
روز ۲۶ مردادماه ۹۸، بیست و نهمین سالروز بازگشت عزتآفرین و پیروزمندانه مردان و زنان آزادهای بود که پس از تحمل سالها آزار و شکنجههای جسمی و روحی در زندانها و اردوگاه های بعثی صدام پلید، توام با درد فراق و دوری از عزیزان خویش، به وطن بازگشتند و به انتظار میلیونها ایرانی پایان دادند.
در این روز، صبر و استقامت و شکیبایی مادران، پدران، همسران، فرزندان و دیگر عزیزان این آزادمردان مکتب زینب سلام الله علیها و طریق حسین علیه السلام نتیجه داد و سالهای نگرانی و شوق دیدار به پایان رسید و وعده الاهی تحقق یافت که فرمود: «و بشر الصابرین».
به همین مناسبت افتخار دیدار از آزاده و جانباز سرافراز شهر و دیارمان، جناب آقای حاج جهانسوز پورمحمد برای این حقیر صحرائی چالهسرائی فراهم شد تا از خاطرات شنیدنی دوران اسارت این آزاده ایثارگر بهرهمند شوم.
همچنان که پیشتر گفته شد آنچه مسلم و قطعی است این است که هنوز ناگفتههای فراوان و بسیار شنیدنی و درسآموزی از روزگار اسارت سلحشوران غیورمرد سرزمینمان وجود دارد که ثبت و ضبط آن برای آیندگان و تاریخ یک نیاز ضروری و فوری و حتمی به شمار می آید.
یادمان نرود که حضرت روحالله فرمود: «من در میان شما باشم و یا نباشم به همه شما وصیت و سفارش میکنم که نگذارید انقلاب به دست نااهلان و نامحرمان بیفتد. نگذارید پیشکسوتانِ شهادت و خون در پیچ و خم زندگی روزمره خود به فراموشی سپرده شوند.»
آزاده و جانباز سرفراز، حاج جهانسوز پورمحمد، فرزند مرحوم رمضان، در سن ۲۶ سالگی و در تاریخ ۲۱/۰۴/۱۳۶۷ در تک عراق به جبهههای جنوب، همراه تعدادی دیگر از همرزمان خود در جبهه عینخوش در بیست و چهارمین ماه رزمندگی خود به اسارت بعثیهای عفلقی درآمد و حدود ۲۶ ماه در یکی از اسارتگاهها و اردوگاههای مخوف صدامی به عنوان مفقودالاثر در بند و اسارت بود. این رزمندهی دلاور عرصه پیکار و ایثار و مقاومت، سرانجام با اولین گروهها از آزادگان رها شده از دربند رژیم بعثی عراق آزاد شد و نهایتاً روز ۰۶/۰۶/۱۳۶۹ با ورود به میهن اسلامی، به آغوش عزیزان خویش از جمله پدر و مادر ایثارگر و صبور خود بازگشت.
آزاده صبور و سرافراز، جهانسوز پورمحمد دارای تحصیلات کارشناسی ارشد جغرافیاست. او در سال ۱۳۹۳ در کسوت معلمی از آموزش و پرورش شهرستان ماسال، پس از سالها تلاش خستگیناپذیر در تعلیم نونهالان مردم، بازنشسته شده است. وی بارها و به مناسبتهای مختلف مورد تکریم و تجلیل و تقدیر محافل و مراکز مختلف اداری و فرهنگی قرار گرفته و یکمرتبه هم در اردیبهشت سال ۱۳۸۹به عنوان معلم نمونه کشوری برگزیده شده است. او متأهل و صاحب دو فرزند دختر و پسر هست که هر دو فرزندش مشغول به تحصیلات عالیه میباشند.
آقای حاججهانسوز پورمحمد خاطرات شنیدنی بسیاری از روزگار اسارت خویش دارد که با صبوری به پرسشهای نگارنده پاسخ گفتند. ضمن تشکر از وی، همسر محترم، فرزندان گرامی و مادر ارجمندشان که در این گفتگو حضور داشتند؛ به مناسبت سالروز آزادی ایشان چند خاطره از ایشانرا برای اولین بار با هم مرور میکنیم:
استقبال پرشور!
روز اول اسارت را هرگز فراموش نمیکنم. غروب روز ۲۰ تیرماه ۶۷ بود که با تک عراقیها به محاصره آنها درآمدیم و پس از یک روز مقاومت، روز ۲۱ تیرماه گروه ما که به اسارت نیروهای بعثی درآمد سیزده نفر بودیم. در شرایط بسیار بحرانی در میان آتش و خون به اسارت درآمدیم و با وضعیت بسیار وخیم و زجرآوری در حالیکه دستانمان را از پشت بسته بودند، با یک دستگاه آیفای نظامی به پشت خط منتقل کردند. آیفا، پر از مهمات بود. بر اثر شدت آفتاب سوزان منطقه تمام آن مهمات گویی در تنوری گداخته، داغ شده است و ما روی آن مهمات گداخته نه میتوانستیم بنشینیم و نه بایستیم. با همان وضعیت ما را منتقل کردند به جایی که دیدیم بله، تعداد زیادی از سربازان و نیروهای ایرانی و برخی از همرزمان ما اسیر شدهاند و آنجا هستند. از جمله رزمندهای از همرزمانم که متأهل بود و مادرش را هم سرپرستی میکرد و حدود هشتاد روز بود که در جبهه حضور داشت و به مرخصی نرفته بود و اینک ایشان را در بین اسرا میدیدم. دیدن آن رزمنده اسیر اندکی قلب مرا تسکین میداد؛ چه آنکه من مجرد بودم و وقتی به وضعیت وی میاندیشیدم و با خود مقایسه میکردم به خودم دلداری و امید میدادم.
در ساعات اولیهای که وارد خاک عراق و به پشت خط آنان منتقل شدیم، چند ساعتی ما را در گوشهای نشاندند. در همین حال من برای سرنوشت و آیندهی خود، به فکر عمیقی فرو رفته بودم. ناگهان سیلی محکم یک بعثی هر فکر و خیالی را از سرم پراند!
شب در همان جای اولیه سپری شد. فردای آنروز ما را سوار بر اتوبوس از شهر رُمادیه عبور دادند. مردم شهر، دو سوی خیابانها را اشغال کرده و جشن گرفته بودند و با هلهله و پایکوبی و رقص و شادی و شعار علیه ما از ما استقبال گرمی کردند! گاهی هجوم میآوردند به سمت پنجره اتوبوس تا ما را اذیت و آزار برسانند و حتی کتک بزنند و ما ناچار میشدیم شیشه پنجره اتوبوس را ببندیم.
در داخل اتوبوس تعدادی از اسرا نشسته و تعدادی هم ایستاده بودند. ما حق هیچگونه صحبت کردن با هیچ کس را نداشتیم. اسیری از بچههای رشت ایستاده و اسیر دیگری به او تکیه داده بود. چند مرتبه آن اسیر رشتی به اسیری که به وی تکیه داده بود به لهجه گیلکی گفت: «ویریز، جان تی مار ویریز، بُکُشتی امه را، ویریز»! در همین شرایط تا خودش را جابجا کرد ناگهان آن اسیر نقش بر کف اتوبوس شد. بعثیها به گِرد آن جمع شدند و معلوم شد وی در همان حال به شهادت رسیده. پیکرش را از اتوبوس به بیرون بردند و ما نفهمیدیم او چه کسی بود و چه شد و بعثیها با پیکر آن شهید مظلوم چه کردند؟ این اولین شهیدی بود که در آستانهی اسارت و در اوج غُربت و مظلومیت از جمع ما در میان هلهله و شادی دشمن بعثی و پلید، غریبانه به شهادت رسید. شهادت مظلومانه وی بر چهره و قلب اسرای داخل اتوبوس حُزنی گلوگیر و حالی رقتانگیز مُستولی کرد و بر روحیهی بچهها تأثیر عمیق و ناگواری گذاشت.
تونل پذیرایی
از لحظه اسارت تا ورود به اردوگاه رُمادیه سه شبانهروز گذشت. چون اردوگاه رُمادیه پر شده بود و جا نداشت ما را به جایی موسوم به جزیره تکریت بردند. زمانی که به تکریت ۱۱ رسیدیم شب شده بود. از اتوبوسها پیاده شدیم. ورودی اردوگاه تکریت دستور دادند به دستههای پنج نفری تقسیم شوید. سپس سرهایتان را پایین بیندازید و زمین را نگاه کرده پشت سرهم وارد آسایشگاه اردوگاه شوید. من کنجکاو شدم و آهسته مختصری سرم را بلند کردم و یواشکی نیمنگاهی انداختم و خواستم ببینم چه خبر شده؟ در این فاصله دیدم دو سوی مسیری که باید وارد آسایشگاه بشویم دستههای حدود ۱۵ نفری ایستادهاند در حالیکه در دست هر یک از این غولچماقهای بدقوارهی بعثی، باتونی، شیلنگپارهای، کابلی، چیزی هست! گروه اول از اسرا که وارد شد همه شنیدیم و دیدیم که دادشان به آسمان بلند شده! یکی میگوید: یا اباالفضل، دیگری میگوید: وای مادرم، آنیکی میگوید: آخ و همینطور داد و فریاد و آخ و نالهی تک تک گروه پنجنفره اول در آسایشگاه پیچید.
بعثیها بر دو سوی مسیر صف بسته و تونلی ایجاد کرده بودند و بدین صورت با ضربات مهلک باتونهای خود پذیرایی گرمی از اسرا میکردند. نوبت که به گروه ما برای رد شدن و این استقبال گرم و پرشور رسید، و وقتی دیدم دیگر هیچ راه گریزی از این کتکخوردن نیست، ناامید از همهجا، به خدا توکل کردم و از اعماق وجودم متوسل شدم به بقعه متبرک امامزاده شفیع در شاندرمن که از بدو تولد با فضای معنوی آن مأنوس بودم. گفتم یا امامزاده شفیع، هیچ راه گریز و نجاتی از این استقبال کابلی و ضربات باتون این بعثیهای از خدا بیخبر نیست، به تو پناه آوردهام؛ فقط کاری کن به چشمانم آسیبی نرسد. با هر دردی میتوان کنار آمد ولی ضربات کابل و باتون به چشمانم اگر اصابت بکند چه کنم؟! با این توسل به ساحت مقدس امامزاده شفیع ناچار وارد تونل پذیرایی شده و از آن عبور کردم در حالیکه اصابت شدید و وحشتناک ضربات محکم و سنگین بعثیها همراه با نعرههای وحشیانه آنان را بر کمر، پهلوها، پشت و پاهای خود تحمل میکردم تا اینکه در آستانهی ورودی به آسایشگاه ناگهان ضربهی محکمی به پَسِ گردنم اصابت نمود. با این ضربه احساس کردم مغزم تکان خورد و سپس سرم گیج شد و چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم چه گذشت. ساعاتی بعد دیدم رفقای اسیرم مرا مشتو مال داده و به این صورت مرا به هوش آوردند. آن شب تا صبح بچهها آه و ناله کردند و درد کشیدند. آثار درد و جراحت و کبودی ضربات این استقبال پرشور! تا بیش از شش ماه بعد همچنان در تن و پیکر ما باقی مانده بود.
آسایشگاه یا …؟
اسمش آسایشگاه بود. تالشان ضربالمثلی دارند و میگویند که خدا چنین روزی را برای کافر هم پیش نیاورد تا چه رسد به مسلمان. سولهای که ما را داخل آن انداخته بودند نامش آسایشگاه بود ولیکن …
کف آسایشگاه سیمانکاری شده بود و هیچ نوع فرش و حتی پارهموکتی در آنجا وجود نداشت. از طرفی جایجای آن پر از لجن و کثافت و آب مُرده بود. در این آسایشگاه هیچ دستشویی و توالتی وجود نداشت. فقط در گوشهای از آسایشگاه جایگاهی درست شده بود که در آنجا لوله پلیکایی تعبیه کرده بودند تا به هنگام دفع ادرار از آن استفاده شود! و بچهها ناچار بودند از این فضا استفاده کنند. در طول ۲۴ ساعت از شبانهروز، فقط روزها به مدت دو ساعت، نوبت به نوبت قفل بستهی در هر آسایشگاه را باز میکردند تا اُسرا در حیاط به دستشویی بروند و قضای حاجت کنند. …
از تیرماه که وارد آن آسایشگاه شدیم تا اوایل پاییز به مدت سه ماه روی همان کف سیمانی و بدون هیچ زیرانداز و رواندازی شب و روز را سپری کردیم.
این نحوهی استقبال و استقرار در آسایشگاه تا حدود ساعات نیمهشب به درازا کشید. وقتی اندکی از هیاهوی استقرار کاسته شد متوجه شدیم شخصی در آستانهى دَرِ ورودی آسایشگاه ایستاده و به زبان عربی داد میزند:
«عبدالرضا، واحد واحد، صمون صمون»!!
مو بر بدنمان سیخ شد! در دل خود گفتیم خدا خانهتان را خراب کند! پس از این همه شکنجه و کتک مفصلی که با شعار «حَرَس خمینی» به ما زدهاید حالا میخواهید به تکتک ما «صابون» بخورانید!؟ خدایا! صابون را باید چگونه بخوریم؟! مگر صابون را هم میشود خورد؟! مسئول آسایشگاه نامش عبدالرضا بود.
با نگرانی و اضطراب منتظر ماندیم که چه بلایی میخواهند بر سر ما بیاورند! در همین اوضاع و احوال دیدیم چند سطل آوردند که داخل آن چیزی شبیه نان فانتزی ما ایرانیها بود و گفتند میخواهیم به شما غذا بدهیم!
تازه در این زمان بود که متوجه شدیم اینها به نان، «صَمون» میگویند و الحمدلله صابونی در کار نیست! صَمونها را آوردند، چه نانی! قسمت بیرونی و رویهی نان به شدت سفت و خشک و غیرقابل خوردن و داخل آن خمیر و ناپخته! به هر دو نفر یک صمون دادند. آنشب اکثر بچهها نتوانستند آنرا بخورند به خیال اینکه فردا غذای بهتری خواهند آورد! اما کدام فردا؟ کدام غذای بهتر؟ زندگی ما بدین منوال در این اردوگاه تازه آغاز شده بود. …
شام شاهانه!
مدتها از استقرار و در حقیقت زندگی ما در این آسایشگاه واقع در جزیره تکریت میگذشت تا اینکه عصر یک روز، گفتند که امشب برای شما شام شاهانهای خواهیم آورد! همه میدانستیم از بعثیها به ما خیری نمیرسد، دعا میکردیم خدا شرّشان را از سر ما کم کند، شام شاهانه پیشکش! با اینحال چند نفری بودند که با نگرانی و البته اندکی خوشخیالی گفتند که شاید دلشان به حال ما سوخته و شاید واقعا میخواهند غذای بهتری بیاورند!
همه منتظر بودند تا ببینند این شام شاهانه چیست که خبرش قبل از خودش در کل اردوگاه پیچیده!؟
بالاخره انتظار به سر رسید و شام را آوردند. تُن ماهی بود! در نگاه اول تُن ماهی بدی به نظر نرسید، چه اینکه بعد از مدتها چنین غذایی در آن محیط گرفتاری و اسارت، غنیمت به شمار میرفت. هرچند من قبلاً هم تن ماهی و اصولاً با ماهی میانهای خوبی نداشتم و آنشب هم اتفاقا لب به تُن ماهی نزدم. اما بچهها آنشب این تن ماهی را همراه صمونهای خشکی که پیشتر داده بودند به عنوان شام شاهانه خوردند. نیمساعتی نگذشته بود که کمکم بوی بدی از گوشهو کنار آسایشگاه بلند شد و با سرعت کل فضای آسایشگاه را فرا گرفت! پس از آن آهسته آهسته، یکی شکمش را گرفت و دیگری به سمت لولهپلیکایی که به عنوان دستشویی ادرار کوچک در داخل آسایشگاه تعبیه کرده بودند، دوید و … چشمتان روز بد نبیند؛ تُن ماهی شده بود بلای جان همه بچهها! آن شب تا صبح؛ حتی تا روز بعد تمام جمعیت بیش از ۱۳۰۰ نفره اردوگاه و از جمله آسایشگاه پرجمعیت ما درگیر گرفتاری این شام شاهانه شده بود!! شامی که خیلی از بچههای اسیر را دچار اسهال خونی کرد و تعدادی به همین دلیل و عدم رسیدگی بهداشتی از سوی مسئولان اردوگاه به شهادت رسیدند …
پیشتر گفتم درهای آسایشگاه در طول شبانهروز و به صورت ۲۴ ساعته بسته بود و در حقیقت ما داخل آن به نوعی زندانی بودیم. طبق برنامهای که داشتند هر روز فقط دو ساعت درها را باز میکردند و بچهها به حیاط آسایشگاه میرفتند به عنوان هواخوری و استفاده از دستشویی!
از نظر غذا به بدترین شکل بر ما میگذشت. تعدادی از اسرا بیشتر ایام سال را روزه میگرفتند. آزادهای از شیراز با ما همبند بود که طول سه ماه تابستان را با زبان روزه سپری میکرد….
یکسال بعد از اینکه از اسارت ما سپری شد برای اولین بار برای ما چای آوردند. …
بدتر از دوری پدر و مادر!
در آستانه زمزمههای آزادی همه بچهها نگران بودند که حالا به یاری خدا از دست صدام خلاص میشویم و به ایران بر میگردیم؛ اما یقیناً ما را به جهت از دست دادن اسلحه و تجهیزات نظامی که در اختیار داشتیم و از دست دادهایم، بازخواست و مؤاخذه میکنند، خدایا! چه جوابی باید برای این موضوع به مسئولان بدهیم!؟ این نگرانی و فکر و خیال مثل خوره به جان بچهها افتاده بود و بدجوری ذهن همه را به خود مشغول کرده بود. درد فراق و دوری از پدر و مادر و اقوام و وطن دردی جانسوز و طاقت فرسا بود. اما در کنار آن نگرانی از پاسخگویی در خصوص تجهیزات نظامی تحویلی، بچهها را بسیار پریشان و مضطرب کرده بود. چارهای نبود، بالاخره خود را برای هر نوع مجازاتی در این زمینه آماده کرده بودیم.
ما را از مرز خسروی وارد ایران کردند. در نقطه صفر مرزی وقتی وارد خاک ایران شدیم و اتوبوس عراقی که ما سوار بر آن بودیم توقف کرد، بلافاصله چند پاسدار وارد اتوبوس شدند. چهره نورانی و جذاب آنان توجه همه ما را به خود جلب کرد. آنان وظیفه داشتند یک یک آزادگان را از اتوبوس پیاده و به تناست تکتک اسرای عراقی را جایگزین کنند. یکی از آزادگان با صدای بلند گفت: ما فقط گرسنهایم! غذا میخواهیم. آن پاسدار گفت: خیلی خوش آمدید، قربان قدمهایتان، شما آبروی ایران را حفظ کردید، شما برای ایران اسلامی عزتآفرینی کردید، رهبر معظم در کنار مردم منتظر شماست، مرحبا به شما، آفرین به استقامت و صبر و شکیبایی شما، …
این نحوهی برخورد و استقبال پاسداران، کلاً آن نگرانی و اضطرابمان- در خصوص مؤاخذه و پاسخگویی برای اسلحه و دیگر تجیهزات نظامی را به طور کلی از ذهن ما پاک کرد.
برای ما بیسکوییت و آب میوه آوردند. برخی از آزادگان از فرط گرسنگی شدیدی که در اردوگاهها کشیده بودند تعداد بیشتری از بیسکوییت و آب میوه را برداشتند و در جیبهای خود ریختند. یکی از پاسداران گفت: قربان شما بروم، لازم نیست اینها را برای ذخیره بردارید. حتی زیاد از اینها نخورید، معدههایتان کوچک است، ما از همهی آنچه که بر شما گذشته باخبریم؛ برایتان پذیرایی مفصل با غذای خوب و مناسب تدارک دیدهایم، …
نکتهی بسیار جالب و ارزشمندی که لازم است به آن اشاره کنم نحوه استقبال مردم ایران اسلامی بود. از همان قصر شیرین تا اسلامآباد و … مردم عزیز ما در دو سوی جاده ایستاده بودند و به قدری شیرین و گرم و صمیمی از ما استقبال کردند که ما تصور میکردیم اسارت اصلی را این مردم کشیدهاند و نه ما! …
آدینه انتظار
وقتی هواپیما در باند فرودگاه سردار جنگل رشت بر زمین نشست، من جزو دو سه نفر اولی بودم که از هواپیما پیاده شدم. به محض پیاده شدن به درگاه الهی سجده شکر بجا آوردم و با خوشحالی و افتخار، خاک وطن و گیلانم را بوسیدم. آنجا تابلوهایی نصب کرده بودند. روی هر تابلو نام شهرهای استان گیلان نوشته شده بود: لاهیجان، رشت، بندر انزلی، صومعهسرا، رودسر، ماسال، و …
اعلام کردند هر آزاده کنار تابلوی شهر خود مستقر شود.
بلافاصله من خودم را به تابلوی ماسال رساندم. بعد از من دو نفر دیگر به نام آقایان سیامک (سیابرار) حسینپور و عیسی قاسمی از آزادگان شاندرمنی از هواپیما پیاده شدند و آمدند کنار من ایستادند. آنروز فقط ما سه نفر که اتفاقاً هر سه از شاندرمن و از غرب گیلان بودیم در جمع آن آزادگان حضور داشتیم و بقیهی آزادگان همه از شرق گیلان بودند که به شهرهای خود بازگشتند.
پس از حدود ۲۶ ماه مفقودالاثری و گمنامی، در حالیکه هیچ یک از اقوام از زنده بودن یا عدم زنده بودن ما اطلاع نداشتند، به فضل الهی و با دعای خیر و صبر و شکیبایی پدران و مادران و همسران و فرزندان و دیگر اقوام و خویشاوندان، و به طور کلی مردم ایران، روز سهشنبه ششم شهریور ۱۳۶۹ از قید اسارت رژیم بعث عراق رهایی یافته و به وطن بازگشتیم. پس از چند روز قرنطینه پزشکی و دیگر مسائل اداری مربوط، روز بازگشت و حضور ما در گیلان، مطابق با جمعه نهم شهریور ۱۳۶۹ بود.
سه روز از آزادی و ورود ما به ایران میگذشت؛ حتی در حالی وارد گیلان شده بودیم که نه پدر و مادر و نه هیچ یک از اقوام و آشنایان از آزادی ما با خبر نبودند. این موضوعات خود خاطراتی برای ما به یادگار گذاشت که شنیدنی است …