
شهدا زنده اند؛ داستانی از یک شهید گیلانی
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ
مرتضی عبدالهی
مدت ها بود که برای بنده و بعضی از رفقا سوال بود که «شهدا زندهاند و در حال حیاتند و بر اعمال ما ناظراند.» یعنی چه؟ از افراد مختلف سوال کردیم و حتی بسیاری از آیات و روایات مربوط به این مسئله را زیر و رو کردیم اما دلمان راضی نمیشد و در واقع برای ما جا نمیافتاد.
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ (آل عمران/ ۱۶۹)
مدت ها بود که برای بنده و بعضی از رفقا سوال بود که «شهدا زندهاند و در حال حیاتند و بر اعمال ما ناظراند.» یعنی چه؟ از افراد مختلف سوال کردیم و حتی بسیاری از آیات و روایات مربوط به این مسئله را زیر و رو کردیم اما دلمان راضی نمیشد و در واقع برای ما جا نمیافتاد.
تا اینکه در هنگام انجام پروژههای مرکز گاهاً به مسائل عجیبی برخورد میکردیم؛ مخصوصا وقتی روی پروژه دفاع مقدس و شهدای عزیز انقلاب کار میکردیم. یکی از این پروژهها، گردآوری مناجات برخی از شهدای استان بود که به پیشنهاد بنیاد شهید قرار شد انجام بگیرد و در قالب کتاب «شب نشینی با خدا» منتشر گردید.
بروم سر اصل مطلب؛ کار تحقیق و آماده سازی کتاب به پایان رسیده و صفحه آرایی کتاب هم بسته شد و کتاب رفت برای چاپخانه ولی به دلایل نامعلومی اشکال پیش آمد و کار چند روزی معطل ماند.
تجربیات گذشته ما نشان میداد که وقتی کار بسته شد حتما اشکالی از طرف ما دارد و یا اینکه نکته ای درباره یکی از شهدا رعایت نشده است ـ البته این تجربه از پروژه شهید «عبادالله عزت پژوه» برای ما حاصل شد و در آنجا همه گروه به یقین رسیدند که کار زیر نظر خود شهید انجام گرفته است و داستانش بسیار مفصل و خواندنی است؛ بماند برای بعد ـ قرار شد بنده کار را مجددا ارزیابی کنم.
به نظرم رسید صفحاتی که مربوط به ساختار است را ابتدا بررسی کنم؛ به صفحه فهرست رسیدم دیدم اسامی شهدا درست است و ناخود آگاه شماره صفحه یک شهید را نگاه کردم، درست بود بعد شهید دیگری را دیدم، آن هم درست بود؛ از آن شهید به بعد صفحات کتاب را تورق کردم دیدم یک شهید شماره صفحهاش ۹۳ است ولی در فهرست به اشتباه آمده ۹۲٫ این اولین نکته.
کتاب باز فرستاده شد برای چاپخانه اما باز هم با اشکال مواجه شد. این بار تصمیم گرفتم شخصا کتاب را بررسی کنم ـ با اینکه گروه تحقیق کتاب را سه بار ویرایش کرده بود و مطمئن بودم اشکال خاصی نباید داشته باشد ـ و یادم نیست که چه کسی پیشنهاد داد ولی قرار شد مشخصات شهدا را هم دوباره تطبیق دهم. بعد از بررسی و ارزیابی نوبت به مشخصات شهدا رسید.
بنیاد شهید در ابتدا یک متن خام تایپ شده داده بود که همراه یک عکس از هر شهید بود و پایه کار قرار گرفت بعد با درخواست ما پرونده تمام شهدای این پروژه را در اختیار گذاشتند که شامل عکس ها و دستنوشتههای آنها بود.
مشخصات تمام شهدا را چک کردم تا اینکه رسیدم به همان صفحه ۹۳٫ این صفحه مربوط بود به شهیدی به نام «عیسی فرهادی»
دیدم عکس شهید با عکسی که در متن اولیه بود جور در نمیآید. به محقق گفتم، او گفت من تمام عکس ها را به صفحه آرا دادم و او جاگذاری کرد.
از صفحه آرا پرسیدم، او گفت ممکن است جابجا شده باشد؛ پرونده را دید گفت بله اشتباه شده ولی این عکس در پرونده شهید نیست و در پرونده این شهید هم یک عکس سه نفره کنار هم بود که آن عکس هم کیفیتش بسیار پایین بود.
به هر حال خود صفحه آرا عکس را تطبیق داد ولی آن عکسی که در متن اولیه بود به نفر اول عکس سه نفره بیشتر شبیه بود و محقق کتاب همین را نشانه کرد و به طراح برای طراحی و صفحه آرایی سپرد. اما بنده که دیدم نظر دیگری دادم و قرار شد از بنیاد شهید استعلام کنیم و اگر عکس دیگری هم دارند برای ما بفرستند.
بنیاد گفت که عکس اصلی شهید، نفر وسطی است و روی آن علامت هم هست و ما هم عکس دیگری نداریم. جالب است در آن چند روز، مسئول امور چاپ ما حضور نداشت و فشار کاری ما هم بسیار بالا بود و چون زمان داشت از دست میرفت سر خیابان با صفحه آرا قرار گذاشتیم و بنده نظر نهایی را دادم و قرار شد که خودشان هر طوری هست برای چاپخانه ارسال کنند. بالاخره به هر شکلی بود او همانجا اصلاحات را اعمال کرد و دیگر هیچ اشتباهی در کتاب وجود نداشت. خاطرم جمع شد که دیگر کوتاهی نسبت به هیچ شهیدی وجود ندارد. چند دقیقه بعد خبر دادند با پست الکترونیک برای چاپخانه فرستادهاند و بعد از آنجا هم زنگ زدند که کتاب رفت زیر چاپ.
الحمدلله کتاب هم در دو رنگ و بسیار شکیل بیرون آمد و موجبات خرسندی بسیاری از جمله خانواده و همرزمان این شهدا را فراهم کرد که البته این هم از برکت شهدای عزیز ما است.
چند ماهی از این قضیه گذشت و بنده این خاطره را فقط به دو سه نفر گفته بودم. یک بار از بنیاد شهید خبر دادند که مادر شهیدی آمده و نامه نوشته که من میدانم جنازه پسر شهیدم کجاست. گفتم داستان از چه قرار است. گفتند یک شهید از یکی از روستاهای اطراف لاهیجان است که تا به حال جنازهاش نیامده بود؛ به خواب مادرش آمده و گفته که چند شهید گمنام در حیاط یکی از شرکت های وزارت نفت در تهران دفن هستند و من نفر چندم هستم. مادر شهید هم طبق گفته شهیدش چند باری پشت درب وزارت رفته و راهش ندادند و قرار شد از طریق بنیاد پیگیر شود و نامه نگاریهایی شده بود…
با کنجکاوی پرسیدم اسم این شهید چیست؟ گفتند: «شهید عیسی فرهادی.»
انگار که برق ام گرفت. به یاد داستان کتاب شب نشینی افتادم و این مهر تاییدی شد بر اینکه شهدا زندهاند و ناظر بر اعمال ما.