نثر: قیام جنگل
این صدای جنگل است؛ فریادی که من و تو را به اندیشه فرا می خواند، صدایی که درختان به احترامش قیام می کنند. اصلاً جنگل، همیشه در هر حال قیام است؛ جنگل بدون قیام می میرد. اگر زبان جنگل را بفهمی و اگر گوشی برای شنیدن ناگفته ها داشته باشی، نام میرزارا از زبان […]
این صدای جنگل است؛ فریادی که من و تو را به اندیشه فرا می خواند، صدایی که درختان به احترامش قیام می کنند.
اصلاً جنگل، همیشه در هر حال قیام است؛ جنگل بدون قیام می میرد. اگر زبان جنگل را بفهمی و اگر گوشی برای شنیدن ناگفته ها داشته باشی، نام میرزارا از زبان هر درخت خواهی شنید؛ مردی که به جنگل آبرویی دوباره بخشید، مردی که خون قیام را در رگ های بی رمق جنگل جاری کرد.
میرزا، کوچک نبود، بزرگ بود؛ بزرگ تر از هر درختی و رساتر از هر فریادی.
آن روزها جنگلی در ازدحام علف های هرز گم شده بود؛ روزهایی که درختان نه جرات نفس کشیدن داشتند و نه تاب قیام کردن. همه در هیاهوی کویر، سر تسلیم فرود آورده بودند.
ناگهان کسی به پاخاست؛ کسی که جنگل را زنده کرد. مردی که ایمان به ماندن و ایستادن را در جان ها دمید.
مردی که باور قیام را بر ریشه های خشکیده پاشید.
و اینک، سال هاست که جنگل، وامدار زمین است.
سال هاست که درختان، در حال و هوای رهایی، سر به آسمان می سایند.
سال هاست که درختان ایستاده می میرند.
سال هاست که میرزا، بزرگ این قافله است؛ اوکه جان داد تا جنگل همیشه سبز بماند.