ساندویچ غصبی
یکی از رفقای جمع صمیمی ما رفته بود مرخصی، معمولاً این طور بود که هرکس به مرخصی رفته بود ـ که البته اکنون جزء مسئولین استانی است ـ تازه برگشته، به ذهنم زد که کمی اذیتش کنیم. با بچه ها نشستیم و نقشه کشیدیم و سریع آنرا عملیاتی کردیم. پتوی سنگر را بلند کردیم […]
یکی از رفقای جمع صمیمی ما رفته بود مرخصی، معمولاً این طور بود که هرکس به مرخصی رفته بود ـ که البته اکنون جزء مسئولین استانی است ـ تازه برگشته، به ذهنم زد که کمی اذیتش کنیم. با بچه ها نشستیم و نقشه کشیدیم و سریع آنرا عملیاتی کردیم. پتوی سنگر را بلند کردیم و یا علی، جشن پتو؛ در همین حین کیف پولش از جیبش پرت شد و تمام پولهایش ریخت رو زمین و ماهم از فرصت استفاده کردیم و بدون اینکه بفهمد کمی از پولهایش را برداشتیم.
با بچه ها جمع بودیم که او هم آمد. گفتیم: بریم شهر حمام و دلی از عذا در بیاوریم. همه از خدا خواسته، او هم از بقیه پر انرژی تر که بریم. رفتیم شوش و داخل ساندویچی دادیم و همه تا جا داشتیم خوردیم. جالبتر اینکه آن بنده خدا که از همه جا بی خبر بود از همه بیشتر می خورد. بالاخره حساب کردیم و آمدیم بیرون. کمی از پول اضافه مانده بود که به اون گفتیم این پول رو بگیر، برو یک توپ بخر تا موقعی که بیکاریم فوتبال کنیم.
موقع برگشتن که می خواستیم سوار ماشین بشیم، شهید نقیبی راد، بهش گفت: راستی دستت درد نکنه!
چی؟ برای چی؟ ـ آخه اینا همه از پول تو بود، اون روز که تازه اومده بودی…
ـ نامردا!! به من خیانت کردید، حالا که اینطورید باید پول من رو بدید.
شهید نقیبی هم گفت: پول چیه! پول بی پول، یا مثل بچه خوب میای سوار ماشین می شی و می رویم و یا باید با پای پیاده بیای… اونم گفت که نه و شما نامردی کردید و …
سوار ماشین شدیم و شهید نقیبی هم گاز داد و حرکت. اون بیچاره پرید کنار در راننده جای پا برای یک نفر بود ـ و رو اون جا پا وایستاد و گفت که نه و شروع کرد به شلوغ بازی و نذاشتیم سوار ماشین بشه.
اون هم اونقدر شلوغ کرد که شهید نقیبی رفت کناره پل و گفت یا در رو باز میکنم و از اینجا پرتت می کنم پایین تو رودخونه و یا مثل بچه آدم بشین و با ما بیا. اون که می دانست شهید نقیبی این کار رو می کنه بخاطر حفظ جونش گزینه دوم رو انتخاب کرد و از خیر پولها گذشت.
گفتگو با برادر رزمنده محمدتقی رجاء- توسط مرتضی عبدالهی.با تصرف و تلخیص