داستان يك درگيري در رشت
متن داستانی گفتگوی اختصاصی سایت رنگ ایمان با دکتر شهریار علی اکبرینیا جانباز 70 درصد انقلاب اسلامی اسمش شهريار علي اكبری است. دكتر شهريار علي اكبری نیا؛ امروز كه 47 بهار از عمرش گذشته است و آرام و مطمئن نشسته است روي صندلي چرخدار و دارد به سوالهايمان پاسخ ميدهد، قلههاي زيادي را زير […]
متن داستانی گفتگوی اختصاصی سایت رنگ ایمان با دکتر شهریار علی اکبرینیا جانباز 70 درصد انقلاب اسلامی
اسمش شهريار علي اكبری است. دكتر شهريار علي اكبری نیا؛ امروز كه 47 بهار از عمرش گذشته است و آرام و مطمئن نشسته است روي صندلي چرخدار و دارد به سوالهايمان پاسخ ميدهد، قلههاي زيادي را زير پا گذاشته؛ با همين صندلي چرخدار و با همان پاهايي كه سالهاست حركتي ندارد، تمام راهها را رفته است! همين است كه آدم دوست دارد سراپا گوش باشد و بشنود از ناگفتههايي كه سالهاست فرصت ابراز نيافتهاند و اين است كه آدم دوست ندارد تمام شود اين لحظههاي ماندگار!
***
خودش دارد تعريف ميكند برايمان. لحظه به لحظه داستاني كه نشاندش روي صندلي چرخدار و همه اتفاقات تلخ و شيرين آن روزها را، با انقلاب، با آنكه در تهران و برخي شهرها در نقطه اوج خودش بود اما هنوز خيليها بيخبر بودند از همه ماجرايي كه اتفاق افتاده بود توي اين گيرودار، گاهي اتفاقي ميافتداد و آتش زبانه ميكشيد و زبانهاش همه گير ميشد و همه را متاثر ميكرد و از همه بيشتر جوانها و مخصوصا دانش آموزان را.
***
سيزه روز مانده بود به اول مهرماه 1357. ماموران سفاك شاه، تعداد زيادي را در 17 شهريور ماه در ميدان ژاله (شهدا) به خاك و خون كشيدند. خون شهيدان 17 شهريور كه روي زمين ريخت، خيليها بيدار شدند. آن وقتها اسم امام را هم نشنيده بوديم اما همين حادثه باعث شد كه جریان انقلاب پايش را به مدرسه مان ـ دبيرستان شهيد بهشتي ـ باز كند.
سال بالاتريها واقعه را تعريف ميكردند. برايمان عكس شهيداني با باز شدن مدارس بر در و ديوار مدرسه نقش بست و هر كدام سندي شد براي دعوت از ما به ورود به قافله انقلاب. هنوز توي ذهن دكتر هست با عكسهايي كه شهداي 17 شهريور را در بهشت زهرا نشان ميداد. عكسهايي كه دانش آموزها روي كاغذهاي آ4 كپي گرفته و زده بودند به راهروي مدرسه. شهدا را نميشناختند بچهها. شهدا باعث شدند جريان را بپرسند از ديگران و كم كم دستشان را بدهند به دست امام عزيز.
***
خبرها كم كم ميرسيد از جنايات عمال رژيم و مخصوصا ساواكيها از شكنجه زندانيان سياسي تا تيرباران مردم كوچه و خيابان، همه و همه شنيدن اين خبرها فطرت پاك و ظلم ستيز دانش آموزان را متاثر ميكرد و بچهها شروع كردند به پاره كردن عكس شاه از صفحه اول كتابهاي درسي و دو سه هفته بعد از مهرماه هم كلاسها به طور كامل تعطيل شد.
***
چند روز بعد، چهلم شهداي 17 شهريور را توي مسجد كاسه فروشان برگزار كردند. ورودي ميدان بزرگ (توي خيابان امام) فعلي را مامورها بسته بودند براي اينكه جمعيت كمتري در جلسه شركت كنند. ماموران شاه در ورودي اصلي بازار بودند و مانع افراد ميشدند.
***
آبانماه همان سال بود كه تعدادي از دانش آموزان به مناسبتی توي سالن آمفي تئاتر مدرسه جمع شدند و شخصي به نام آقاي طيار رفت روي سن و شعري حماسي و شورانگيز… در مورد شهادت و مبارزه با ظلم خواند. توي آمفي تئاتر 100 نفر از بچهها بودند. جلسه حسابي گرفته بود كه خبر دادند مهمان داريم! مامورين شهرباني بودند كه با باتوم و مخلفات ديگر خودشان را دعوت كرده بودند به جلسه مان آن هم نه بعنوان يك شركت كننده معمولي بلكه آمده بودند براي پذيرايي از مهمانها! خلاصه عاقبت جلسهاي كه بدون موافقت مسئولين مدرسه و به زور برگزار شود بهتر از اين هم نميتواند باشد. از ديوارهاي بلند مدرسه پريديم پائين. حالا ديگر توي حيات مدرسه شريعتي بوديم؛ آنقدر ترسيده بوديم آنجا را هم امن نميدانستيم. از آنجا رفتيم روي سقف مغازههاي همجوار مدرسه و از ارتفاع سه متري بدون نردبان يا وسيله ديگري پريديم پائين. مچ پايم گرفت. مدتي كه گذشت احساس كردم اتفاقي براي پايم افتاده، مچ پايم شكسته بود و يك چله را مجبور شدم يك پايي سر كنم!
***
تاسوعا و عاشوراي سال انقلاب، مثل هر سال نبود. آن سال راهپيمايي عظيمي راه افتاد كه مسيرش از كنار بيمارستان توتونكاران ـ روبروي ورزشگاه شهيد عضدي و كمربندي رشت كه اون موقع خاكي بود ميگذشت تا برسد به ميدان انتظام فعلي.
***
جلسات شبهاي محرم هم توي مسجد كاسه فروشان بود كه مرحوم آيت الله احسانبخش آنجا سخنراني ميكردند. ايشان آن وقتها پرچم دار انقلاب توي گيلان و بعنوان كسي كه با امام مرتبط است مطرح بود. توي يكي از همين جلسات يك شب برق را قطع كردند و براي اولين بار رساله حضرت امام را توي مسجد ديدم. رساله به صورت جلد سفيد چاپ ميشد.
***
كم كم هم پايمان به جلسات انقلابي باز شده بود و هم تنور اين گونه جلسات حسابي داغ!
محتواي جلسات كم كم صريحتر از قبل به انقلاب و نهضت و… ميپرداخت و از آنجا كه شيرازه حكومت داشت ميپاشيد كار از دست رژيم در رفته بود و نميتوانست خيلي سخت بگيرد و از طرفي هم قضيه انقلاب فراگير و كشوري شده بود. آن وقتها اولين شهيدي كه اسمش را شنيدم و به نظرم معلم بود شهيد جعفري بود که اول جاده لاكان دبيرستاني به نام شهيد ابراهيم جعفري هست.
***
16 ديماه را يادم هست خيلي خوشحال بوديم. توي پوستمان نميگنجيديم آنروز را شاه با همه كبكبه و دبدبه و با آن ارتش تا دندان مسلحش در مقابل عدهاي با دست خالي جا زده بود و گذاشته بود در رفته بود! مردم ريخته بودند توي خيابانها و عدهاي هم با ماشين راه افتاده بودند توي شهر و خوشحالي ميكردند.
حال كه اوضاع درس و مدرسه در هم شده بود، فرصت براي كتاب خواندن بيشتر پيدا ميشد. من از قبل هم عادت به كتابخواني داشتم و در زمان راهنمايي به سفارش يكي دو نفر از بستگان، چند كتاب خوانده بودم. يادم هست كتاب «سرگذشت كندوها» جلال آل احمد را پيشترها و در بحبوحه انقلاب و هم كتاب «آيا اينچنين بود برادر» دكتر شريعتي را معرفي كردند و خواندم و سال 55 هم «داستان راستان» شهيد مطهري را هم يادم هست مستاجرمان كه فردي مذهبي و اهل مطالعه بود معرفي كرد و همه اينها من را علاقهمند كرد به كتابخواني.
***
كتاب و روزنامه و شب نامه و خلاصه هر نوع نوشتني و خواندني آن زمان وسيله خوبي بود براي اينكه بفهميم كجا هستيم و در پيرامون مان چه خبر است. اكثر اين كتابها و روزنامهها بينام و نشان بودند و تحت عنوان آثار جلد سفيد و يا با عناوين مستعار نوشته ميشدند و به صورت محرمانه چاپ و دست به دست ميشد.
***
7 بهمن مصادف شده بود با 28 صفر. امام فرموده بودند كه تشريف ميآورند و بختيار هم فرودگاهها را بسته بود. علماي بزرگ كه آيت الله احسانبخش و عدهاي ديگر هم بودند. توي مسجد دانشگاه تهران اعتصاب كرده بودند. مردم هم در شهرهاي مختلف به نشانه اين عمل بختيار راهپيمايي راه انداخته بودند. روز قبل اعلام كرده بودند كه فردا ـ 7 بهمن ـ همه توي سبزه ميدان جلوي مسجد الجواد كه يكي از پايگاههاي راهپيمايي و تظاهرات هست جمع شويم. براي برگزاري راهپيمايي اطلاع رساني خاصي وجود نداشت و بيشتر خبرها دهن به دهن منتقل ميشد.
***
ساعت 9 و 30دقيقه صبح بود عدهاي از مردم در محل قرار جمع شده بودند. ساعتي بعد مامورين شهرباني ريختند آنجا و گاز اشك آور زدند. تعداد زيادي از مردم رفتند داخل مسجد الجواد و در را از پشت بستند به روي خودشان. چشمهايمان بد جوري داشت ميسوخت. در همين حين يكي حرف جالبي زد گفت خودمان را حبس كردهايم اينجا و اينطوري خودمان را انداختهايم به چنگ مامورين. همين شد كه در را باز كردند و هر كسي به طرفي فرار كرد.
***
ما چند نفر ديگر از كوچه پشتي مسجد فرار كرديم طرف خيابان 17 شهريور فعلي و از آنجا هم به طرف پارك شهر كه خانه ما هم همان طرف بود. بعد از حدود يك ربع استراحت آمديم طرف خيابان لاكاني و درست بعد از فلكه دفاع مقدس فعلي ديدم يك عده جمع شدهاند و ميله گرد و مصالح ساختمان نيمه كارهاي را ريختهاند وسط خيابان و دارند شعار ميدهند.
***
15 دقيقهاي از حضورم در آنجا گذشته بود. جمعيت به 30 ، 40 نفر ميرسيد. مشغول شعار دادن بوديم كه يك دستگاه پيكان شهرباني پشت سرمان ايستاد. جمعيت سراسيمه توي كوچه پراكنده شدند من هم با حدود ده نفري توي يك كوچه شروع كرديم به دويدن….
همين طور كه ميدويدم، ناگهان يادم هست كه خوردم زمين…. انگار از هوش رفتم…. به هوش آمدم، داشتند مرا سوار آمبولانس ميكردند… پدر و مادرم كنارم بودند و ميگفتند اينجا بيمارستان پورسيناست و داريم ميبريمت تهران. توي آمبولانس حالت تهوع شديدي داشتم باز بيهوش شدم و صحنه بعدي كه يادم ميآيد، گفتند رسيدهايم تهران… صداي تير و تفنگ و شعار هنوز توي گوشم هست. ميگفتند ميخواهيم ببريمت بيمارستان1000 تختخوابي ـ بيمارستان امام فعلي. دوباره بيهوش شدم و بعد كه به هوش آمدم پدر و مادرم و عمويم بالاي سرم ايستاده بودند. انگار توي بيمارستان شفاء يحيائيان تهران بستريام كرده بودند.
***
بريدههاي ناقص پازل آنروز بعدها برايم كامل شد و يكي مهمترين قطعههاي آن، خبر ناخوش قطع نخاع شدنم بود. مامورين تيراندازي كرده بودند طرفم و تير درست خورده بود به ستون فقراتم و قطع نخاع از مهره هفتم گردن شده بودم كه در نتيجهاش فلج كامل از دوپا و فلج ناقص از دو دست شدم.
***
شنيدن اتفاقات 7 بهمن آسان نبود. آنروز را ديگران تعريف كردند برايم. داستان راهپيمايي پر جمعيتي را توي شهر گفتند كه سه نفر شهيد داده بود. يكي از شهدا خانمي بود به نام فرحناز معصومي كه كنار بيمارستان رازي تير خورده بود به جمجمهاش. ايشان را گذاشته بودند عقب ماشين سيمرغ كه مثلا برسانند بيمارستان. مرا هم سوار همان ماشين چیپ سیمرغ كرده بودند. اما ايشان به شهادت رسيدند. همان ماشين حامل مجروح ديگري هم بود به نام عبدالله عبدالعلي كه از سربازي فرار كرده بود او را هم با يكي ديگر راهي تهران كردند كه ايشان هم در بيمارستان يحيائيان تهران شهيد شد.
توي بيمارستان بوديم كه خبر ورود امام عزيز را آوردند. بيمارستان، مشرف بود به مدرسه علوي محل اسكان حضرت امام. كساني كه ميديدند برايمان از شلوغي آنجا و صفهاي طولاني مردم مشتاق زيارت امام ميگفتند. توي بيمارستان يك تلويزيون سياه و سفيد 14 اينچ داشتيم كه تصاوير ورود حضرت امام را پخش ميكرد و بعد هم تلويزيون آن تصاوير را قطع كرد و تصاوير مربوط به معرفي مهندس بازرگان را پخش كرد.
***
روزهاي خوش پيروزي انقلاب براي ما با سختيهايي تجربه شد كه تا ديروز وجود نداشت. من قطع نخاع شده بودم. و قطع نخاع يعني كسي كه تا ديروز ميتوانست دوي پاي خودش بايستد با پاهايش بدود، از ارتفاع سه متري بپرد، دوچرخه سواري كند… حالا نه تنها نميتوانست قدم از قدم بردارد كه هيچ، چهار نفر ديگر هم ميخواست تا كارهاي شخصياش را انجام دهد. خلاصه من هم مثل همه قطع نخاعيها وارد دنياي تازهاي شده بودم كه تطبيق با شرائط آن آسان نبود.
خانواده هم شرايط شان بحراني بود. جوانشان را كه تا ديروز صحيح و سالم بود، امروز بر بستري ميديدند كه در كمترين تحركي محتاج آنهاست و اين كار را دشوار ميكرد برايشان.
***
دوره تطبيق با شرايط جديد تقريبا يك سال طول كشيد. از مهرماه سال 58 شروع كردم به ادامه تحصيل. با حداقل امكانات شروع كردم. سال اول با ويلچر تردد ميكردم. يكي از دوستانم كمك ميكرد. مدتي بعد با كمك بنياد شهيد، يك موتور سه چرخه گرفتم كه تا پايان دوران دانشجويي از سال 58 تا 70 با هم همراه بوديم! بعدها بنياد با قيمت دولتي ماشيني برايمان تهيه كرد كه به خاطر مشكلات مالي نتوانستم نگهش داريم. خلاصه دوران دانش آموزي و دانشجويي ما درست مثل يك آدم سالم طي شد، با همه تفاوتهايي كه وجود دارد بين ما. من درسم را ادامه دادم بدون اينكه معلمي در منزل درسم داده باشد. درست مثل دانش آموزان ديگر ميرفتم سر كلاس.
رمز موفقيتم كه خداوند لطف كرد، اين بود كه مثل جانبازان و معلوليني كه ايزوله ميشوند، نشدم. بعضيها بعد از مجروحيت يا معلوليتشان گوشه نشين ميشوند يا ميتپند توي آسايشگاه يا معتكف كنج خانه ميشوند. من اما به لطف خدا، مثل دانش آموزان طبيعي و سالم، دوران تحصيل و سنين رشد را پشت سر گذاشتم. سال 63 ديپلم گرفتم و سال 64 توي رشته پزشكي دانشگاه گيلان پذيرفته شدم. بعدها بعنوان كارشناس جانبازان نخاعي و چند سالي هم به عنوان مدير عامل درمانگاه صابرين رشت مشغول به كار بودم و در حال حاضر هم مدت دو ماه است كه در معاونت پژوهشي بنياد شهيد مشغول هستم.